eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
431 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✨ 📚قسمت به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهايم خيره شد. لحن سوالش با فرياد همراه بود. - منظورت چيه؟😠 انگار بهش برخورده بود. چند نفر سرهايشان را به سمت ما برگرداندند. تازه متوجه شدم كه حرف بدي زده ام. صدايم را پايين تر از حد معمول آوردم. -فرياد نكش مادر! مردم دارن نگاه مي‌كنن. -به درك! بذار فكر كنن اينم يه فيلمه! -آبروت مي‌ره! اخم هايش در هم رفت. نفرت در چشم هايش موج مي‌زد. -تو چرا مي‌ترسي؟! تو و پدرت كه بدتون نمي آد من بي آبرو بشم. ديگر همه سرها و نگاه‌ها به سمت ما برگشته بود. مادر هم آن قدر ناراحت بود كه اصلاً متوجه موقعيت ما نمي شد. بهتر ديدم كه كاري بكنم. دست مادر را گرفتم و گفتم: -اين جا جاي اين صحبتها نيست. بياين بريم تو پارك يا يه جاي خلوت ديگه صحبت كنيم. ديگر منتظر جواب مادر نشدم. كيفم را برداشتم و از رستوران زدم بيرون. كنار ماشين منتظرش ماندم. چند لحظه بعد او هم آمد. دوباره رانندگي اش بد شده بود. هر وقت كه عصبي بود، رانندگي اش بد مي‌شد. به اولين پاركي كه رسيديم، نگه داشت. پياده شديم و در گوشه خلوتي نشستيم. دستش را گرفتم و گفتم: -چرا اين كارها را مي‌كني مادر؟! چرا با اعصاب و آبروي خودت بازي مي‌كني؟! باريكه اشكي از كنار چشمهايش بيرون زد كه دلم را آتش زد ؛ دلم به درد آمد. -برگرد خانه مادر! برگرد سر زندگيمان. هنوز هم خيلي دير نشده. -ديگه فايده نداره! من نمي توانم با آبرو و حيثيت كاريم بازي كنم. از اين حرفش ناراحت شدم. حالا ديگه من بودم كه صدام رو بلند كردم. -حالا فهميدين چرا من از كارتون خوشم کنمي آد؟! براي اين كه اين كار لعنتي، شما رو از ما جدا كرده، به خاطر اينكه مادرم رو از من جدا كرده به خاطر اين كه شما رو از پدر جدا كرده، حالا هم داره باعث ميشه كه خانواده ما كاملاً از هم بپاشه. مادر لبخند تمسخر آميزي زد، جمله اول را هم به آرامي گفت: -نه دختر! اشتباه تو همين جاست! و بعد از آن بود كه او هم فرياد زد. -مسئله كار من فقط يه بهانه! پشت اون چيزهاي خيلي مهم تر ديگه اي هست كه سال هاست در دل هامون مخفي بوده و ما نديده گرفته بوديمش. اما حالا وقتشه كه هر كس تكليف خودش رو روشن كنه. اون پدر خود خواهت بايد بفهمه كه يه من ماست، چقدر كره داره. من از جايم بلند شدم. مادر داشت ادامه مي‌داد. -بايد بفهمه كه منم براي خودم شخصيت دارم. براي خودم كسي هستم. چيزي دلم را چنگ مي‌زد. مادر هنوز هم حرف مي‌زد. -بايد بفهمه منم وجود دارم. منم "هستم". منم براي خودم حق تصميم گيري دارم. ديگر طاقت نياوردم. نه فريادي كشيدم و نه صدايم شبيه جيغ‌هاي دخترانه بود، حتي آهسته تر و فرو خورده تر از هميشه بود. بغض بود كه باعث مي‌شد صدايم درست از حنجره خارج نشود. -باشه مادر! باشه! هر جور كه دوست دارين رفتار كنين. شما برين دنبال كار و شهرتتون. پدر هم بره دنبال رفقا و كامپيوترش!... اصلاً يه كبريت بردارين و با يه كمي بنزين هم زندگيتون و هم منو آتش بزنين. اين طوري هر دو تون راحت مي‌تونين به علاقه‌ها و شخصيت تون برسين. جمله آخر را در حالي گفتم كه تقريباً در حال دويدن بودم. با حتي برنگشتم تا نگاهي به پشت سرم بيندازم. بيرون از پارك نفسي تازه كردم و دوباره راه افتادم ؛ اين بار آهسته تر و بي هدف تر. جايي براي رفتن نداشتم.... ادامه دارد... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
زندگي هميشه عالی نيست هميشه احتمال مشکل هست مشکل آخر کار نيست... بلکه... شروع يه زندگی متفاوت و تازست...
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
📚 ✨ 📚فصل دوم قسمت جايي براي رفتن نداشتم. خانه مان كه خالي بود، پس چرا به خانه بروم؟! مادر كه به خانه مادربزرگ مي‌رود. پدر هم يا در شركت است يا با رفقايش در گردش! چرا فقط من به خانه بروم. سرگردان در خيابان‌ها قدم مي‌زدم. حتي چند بار هم به فكرم رسيد كه فرار كنم. از اين خانه لعنتي فرار كنم و بروم جايي كه هيچ كس مرا نشناسد. دست هيچ كس هم به من نرسد. اما وقتي كه چند جوان باماشين‌هاي شيك شان برايم مي‌ايستادند يا بوق مي‌زدند، اين راه هم به نظرم مناسب نيامد. عواقبش از همين حالا معلوم بود. حالا دست كم اگر پدر و مادر نداشتم، اما شخصيت، شرافت و آبرو داشتم. بعد از فرار حتي اين‌ها را هم از دست مي‌دادم. آن وقت ديگر هيچ چيز نخواهم داشت! وقتي به خانه رسيدم شب بود. نمي دانم چگونه به خانه رسيدم، فقط زماني سرم را بالا آوردم و متوجه شدم كه جلوي خانه ايستاده ام. هوا تاريك بود و خانه خالي و سوت و كور. با همان لباس‌ها افتادم روي تخت. چشمهايم را بستم تا كمي آرام شوم. در همين موقع، به ياد اطلاعيه اردوي دانشگاه افتادم. از بس اعصابم ناراحت و افكارم آشفته بود، زمان اردو را فراموش كرده بودم. شايد هم به همين علت بود كه وقتي اطلاعيه اردو را ديدم، توجهم را جلب نكرد. اصلاً آن موقع چنين سفري برايم مهم نبود. اما حالا نه! بيش تر از هميشه به چنين اردويي احتياج داشتم! جايش برايم مهم نبود. فقط دلم مي‌خواست بروم. بالاخره هم اين قدر به فكرم فشار آوردم تا اين كه يادم آمد تاريخ حركت صبح فرداست. بعد از آن بود كه با خيال راحت و فكري آسوده خوابيدم. 💤اين آسودگي با خوابي كه ديدم، ادامه پيدا نكرد. عجيب و تكان دهنده بود. ترسيده بودم ؛ انگار از مادر فرارمي‌كردم. هيچ راهي براي فرار نداشتم. به جز يك بالن. دلم مي‌خواست مي‌توانستم سوارش شوم. مي‌توانستم پرواز كنم و از زمين دور شوم. ميان آن ابرهاي پشمكي و آسماني كه هر لحظه كمتر مي‌شد. خورشيد را ديدم كه مرتب به او نزديك مي‌شدم؛ نزديك تر و نزديك تر. هر چه بالن بالاتر مي‌رفت به خورشيد نزديك تر مي‌شد. دلم از شادي و خوشحالي مالش مي‌رفت. كاش مادر مي‌ديد كه چقدر به خورشيد نزديك شده ام. دوباره پايين را نگاه كردم. مادر داشت از جلوي چشمانم محو مي‌شد. ترس برم داشت. دلم مي‌خواست مادر كنارم بود، اما او پايين بود و دستم به او نمي رسيد. هر لحظه بيشتر از جلوي چشمانم محو مي‌شد. با تمام قدرت فرياد زدم: « مادر! مادر! » از صداي خودم بيدار شدم. صبح وقتي كه بيدار شدم، پدر رفته بود. آشفتگي تخت نشان مي‌داد كه پدر آخر شب به خانه آمده و صبح زود رفته است. با عجله ساك و لباسهايم را جمع و جور كردم. خواستم در يادداشتي همه چيز را شرح دهم. اما حس خاصي مانعم مي‌شد. « حالا كه آنها به فكر تو نيستند، تو هم به فكر آنها نباش. بگذار نگرانت شوند؛ بلكه كمي تنبيه شوند. » ساكم را برداشتم و با عجله از خانه بيرون زدم. يادداشتي هم گذاشتم: « من به مسافرت مي‌روم. » فقط همين! وقتي به دانشگاه رسيدم، فقط مسئولان اردو آمده بودند. به يكي از آن‌ها گفتم كه براي ثبت نام اردو آمده ام. كمي جا خورد. - امروز كه ديگه روز حركته ؛ نه روز ثبت نام! ثبت نام ده روزه كه تموم شده. - حالا اگر امكان داره لطفي بكنين، ببينين راهي هست كه من برنگردم. - باشين تا ببينم مي‌شه فكري براتون كرد يا نه؟! فعلاً اسمتون رو جزو ذخيره‌ها مي‌نويسم، اگر شانس بيارين و دو نفر از كساني كه ثبت نام كردن، نيان، آن وقت مي‌تونين با بقيه همراه بشين. - چرا دو نفر؟ - براي اين كه يه نفر ديگه هم قبل از شما اسمش را در ذخيره‌ها نوشته. شما يه گوشه منتظر باشين تا ببينم چي مي‌شه! ساكم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. روي يكي از نيمكت ها... ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
وقتى آدمهاى اشتباه از زندگيت برن بيرون ، اتفاق هاى اشتباه زندگيت هم متوقف ميشن
زندگى دقیقاً مثل دوربین عکاسیه پس رو مسائل مهم تمرکز کن! لحظات "خوبتو" ثبت کن. نکات منفی‌رو بهترکن. اگه کارهات "خوب" پیش نرفت کافیه فقط یه عکس دیگه بگیری...
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
📚 ✨ 📚قسمت روي يكي از نيمكت هاي محوطه نشستم تا ببينم سرانجامم چيست. فكر زندگي گذشته و آينده مبهم چنان مرا مشغول كرده بود كه اصلاً متوجه گذشت زمان نشدم. كم كم، ديگران هم آمدند. مسئولين اردو به همه طرف مي‌دويدند. در آن ميان يكي بود كه خيلي از كارها به او ختم مي‌شد. هميشه هم اطرافش شلوغ بود. يكي صدايش كرد: « فاطمه »! فهرست اسامي هم دست او بود. دورش شلوغ بود. خوشم نمي آمد كه منهم جلو بروم. ولي دلم مي‌خواست زودتر وضعيتم مشخص شود. دلشوره عذابم مي‌داد. تصميم خودم را گرفتم و رفتم جلو. - بالاخره تكليف من چي شد؟ اين را بلند گفتم. آن قدر بلند كه خودم هم از صدايم تعجب كردم. اما فاطمه اصلاً از صداي بلندم جا نخورد. - چي شده عزيزم؟ از اين همه خونسرديش لجم گرفت. - بالاخره منو مي‌برين يا نه؟ - خانم « مريم عطوفت»؟! چند لحظه اجازه بدين! و بعد برگشت به سمت دختري كه تا قبل از رسيدن من باهاش حرف مي‌زد. - سميه جان! منم مي‌دونم كه راننده گفته ماشين مشكل داره. گفته اگر عيبي هم پيدا كنه مسئوليتش با اون نيست. ولي چيكار مي‌شه كرد؟ ديگه حالا براي عوض كردن ماشين يا هر كار ديگه اي ديره! دختري كه اسمش سميه بود، همان طور كه به حرفهاي فاطمه گوش مي‌داد، كمي چادرش را جمع كرد. پسري از كنار ما رد مي‌شد كه نگاهش بيشتر به يك مگس مزاحم مي‌رفت تا نگاه. فاطمه دوباره به سمت من برگشت. - و اما شما خانم عطوفت! اسم شما جزو ذخيره هاست. بايد منتظر بشين تا بچه‌ها سوار شن. اون وقت مشخص مي‌شه كه جاي خالي داريم يا نه! اگر جاي خالي داشته باشيم، خوشحال ميشيم كه در خدمت شما باشيم. صداي تند و عجولانه يك نفر ديگر، صحبتهاي فاطمه را قطع كرد. - فاطمه! آقاي پارسا مي‌گن پس چرا معطل هستين؟ بچه‌ها سوار شن راه بيفتيم. اگر ديرتر بشه، ممكنه به اشكال بخوريم. فاطمه در حالي كه زير لب غرغر مي‌كرد از كنار من رفت: « خوبه كه بيشتر تقصيرها هم به گردن خودشونه! » دوباره تنها شدم. ساكي را كه روي شانه‌ام بود پرتاب كردم روي زمين. همان وقت بود كه دختري توجهم را جلب كرد. نمي دانم به خاطر تنهايي اش بود يا رنگ و مدل مانتويش. من خودم يك مانتوي اين مدلي داشتم كه براي عروسي دختر دايي رضا خريده بودم. بابا هيچ وقت نمي گذاشت آن را در دانشگاه بپوشم. مي‌گفت ! نگاهش به جاي مبهمي خيره بود. نگاهش برايم آشنا بود. اما چيزي به ياد نياوردم. دختر هم خيلي زود از جلوي نگاهم رد شد. فاطمه جلوي در اتوبوش ايستاده بود و با حرارت با كسي حرف مي‌زد. رفتم جلوتر و رسيدم به او. گفتم: - خانم تا كي بايد صبر كنم؟ اين بار ديگر صدايم بلند نبود. بغض كمي هم صدايم را گرفته بود. فاطمه باز هم لبخند نرمي زد و گفت: - الان وضعيتتون مشخص مي‌شه. اون خانمي هم كه اسمش جلوي شما بود، آمده! - ولي من الان سه ساعته كه اين جا معطلم! اون تازه آمده! - به هر حال اسم ايشان جلوي شماست. در صورتي كه تا پيش از اين اسمتون در ذخيره‌ها هم نبود! فاطمه برگشت طرف دختري كه كنار دستش بود. - بيا عاطفه جان! شما اين فهرست رو بگير ببر توي اتوبوس، يه آمار از بچه‌ها بگير. ببينم كيا نيومدن تا تكليف دوست هامون هم مشخص بشه. و برگشت سمت من. - راضي شدي عزيزم؟ الان همه چيز معلوم مي‌شه. عاطفه، دختري كه رفته بود داخل اتوبوس، آمد دم دهانه ايستاد و از همان جا فرياد زد: - فقط يه نفر نيامده. و خيلي تند از پله‌هاي اتوبوس جست زد پايين، با آن قد و قامت ريزه اش، حركاتش بيشتر به پسرها مي‌رفت تا دخترها... دويد و آمد كنار ما. - خاله جون! يه نفر جا داريم. براي اولين بار از وقتي ديده بودمش، فاطمه ناراحت شد. اين را از نگاهش فهميدم و چروك‌هاي پيشانيش. ولي دليلش را نمي فهميدم. البته خيلي هم طول نكشيد، فاطمه گفت: - حالا ما دو نفر ذخيره داريم و فقط يه جاي خالي. عاطفه همان طور كه با فهرست اسامي بازي مي‌كرد، ادامه داد: - پس فقط يكيشون رو مي‌تونيم ببريم! انگار نمي توانست آرام بگيره: - بله؛ ولي كدوم يكي رو؟! سكوت عاطفه و فاطمه نشانگر اين بود كه هر دو به حل اين مشكل فكر مي‌كنند. اما اين سكوت زياد هم طولاني نشد. صداي عصبي و لحن ناراحت سميه آن را قطع كرد... ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
📚 ✨ 📚قسمت - فاطمه! فاطمه! مگر اين خانم كه اينجا ايستاده، اين همه وقت منتظر نبوده؟ پس چرا گذاشتين اون خانمي كه تازه اومده جاي ايشون رو بگيره؟ از اين كه بالاخره كسي پيدا شده بود كه مرا تحويل بگيرد، مرا ناديده نگيرد، خوشحال شدم، اما جواب فاطمه بازهم نااميدم كرد. - مي‌گي چه كار كنم؟ - برو پيادش كن! - زائر امام رضارو؟! - اما فاطمه جان! اين خانم از ظهر تا حالا اين جا ايستاده، كلي ذوق و شوق داشته، هول و اضطراب داشته، حالا به همين راحتي ردش كنيم؟ - نه! - پس چي؟ سكوت فاطمه نشانگر استيصال او بود. دختري كه از ظهر تا حالا اين قدر دويده بود، حرف زده بود، حرف شنيده بود و مرا معطل كرده بود، داشت مستاصل مي‌شد. عاطفه مي‌خواست با ارائه يك راه حل مسخره، مشكل را حل كند: - بد نيست اون خانم رو هم صدا بزنيم بياد پايين. بگيم خودشون دو تا باهمديگه توافق كنن تا يكيشون رو ببريم. سميه بازوي فاطمه را گرفت و كشيد طرف اتوبوس. - تو اصلاً بيا و ببين اون با چه وضعي و چه شكلي توي اتوبوس نشسته؛ بوي عطرش همه جارو گرفته. ببين اصلاً ما تا آخر اردو مي‌تونيم با اون كنار بياييم؟! بي اختيار به دنبال آن‌ها كشيده شدم. از پله‌هاي اتوبوس بالا رفتيم. فاطمه و سميه جلويم ايستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود روي صندلي راننده. احتياجي به جستجو نبود؛ كسي كه جاي من نشسته بود، همان دختر تنهايي بود كه مانتويش مدل دار بود. رديف پنجم، كنار شيشه نشسته بود. يك آينه گرد جيبي دستش گرفته بود و با دست ديگرش هم موهايش را به دور انگشت هايش مي‌پيچاند و رها مي‌كرد. داشت فيلم بازي مي‌كرد. مي‌خواست خودش را خونسرد و بي خيال نشان بدهد. يعني كه اهميتي به حضور ما نمي دهد، ولي اهميت مي‌داد. يك بار سعي كرد نگاهي به سمت ما بيندازد. همان موقع بود كه شناختمش. از نوع نگاهش! نگاهش تيز و برنده بود، مثل تيغ! همان نگاه بود كه به يادم آورد. او جسورترين دختري است كه ديده‌ام و اين كه من به او مديونم. به خاطر روزي كه از دانشگاه بر مي‌گشتم و پسري مزاحمم شده بود. پسر دنبالم مي‌آمد و حرف مي‌زد. من از وحشت يا خجالت نزديك بود گريه كنم. هر چه كردم از طعنه‌ها و نيش زبان‌هاي او فرار كنم، ممكن نبود. او دنبالم مي‌آمد. از شدت استيصال و بيچارگي به گريه افتادم. او باز هم مسخره‌ام كرد. طاقتم تمام شد. به اطرافم نگاه كردم. خيابان خلوت بود و همين جسارت پسر را بيشتر كرده بود. فقط دختري آن سوي خيابان قدم مي‌زد. برگشتم به سوي پسر و سرش فرياد كشيدم. يادم نيست كه به او چه گفتم. فقط يك لحظه ديدم كه دختري از سمت ديگر خيابان به اين طرف آمد. پسر كمي ترسيد. يا شايد نه، فقط كمي جا خورد. اما تا آمد كه فكري براي جيغ و داد بكند، دختر رسيد به ما. به محض اينكه رسيد، با مشت كوبيد به چانه پسر، آن قدر ناگهاني كه من فوراً ساكت شدم. گوش‌هاي پس سرخ شد. معلوم بود برايش گران تمام شده. گفت: «حيف كه دختري و الا... » ولي دختر نگذاشت او حرفش را تمام كند. چنان پرتوپ، سرو صدا كرد كه پسر جا زد. گفت: « اين درس عبرتت باشه كه ديگه مزاحم دخترها نشي. » پسر هم در حالي كه غرغر مي‌كرد و به همه دخترها بدو بيراه مي‌گفت، رفت! دختر دستش را جلو آورد و گفت: - اسم من ثرياست! - منم مريم هستم!... خيلي متشكرم كه كمكم كردي. - نه بابا! چيز مهمي نبود جون تو! به فكرش نباش! بعد با همديگر راه افتاديم طرف سر خيابان. در طول راه برايم تعريف كرد كه از دم دانشگاه با ما همراه بود. حتي پسر را هم ديده بود كه با من حرف مي‌زد، اولش خيال مي‌كرد كه من راضي ام! اما وقتي گريه و جيغ زدن مرا ديد، آمد و دماغ پسره را سوزاند. معلوم بود كه شناخت زيادي از پسرها داشت. سر خيابان هم از من خداحافظي كرد و رفت. حالا او جاي من نشسته بود. همان كه دنبالش مي‌گشتم تا از او تشكر كنم. همان كه عاشق جسارت و شهامتش شده بودم. سميه از او خواست تا براي چند لحظه پايين بيايد. ثريا به روي خودش نياورد. - خانم شاهرخي! اگه ممكنه چند لحظه تشريف بيارين پايين! بالاخره سرش را به سمت ما برگرداند. - براي چي بايد بيام پايين؟ مگه قرار نيست راه بيفتيم؟ - چرا راه مي‌افتيم! ولي مشكلي پيش اومده كه اگر شما هم همكاري كنين، زودتر حل مي‌شه و راه مي‌افتيم. - مشكلات شما ربطي به من نداره.... ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1