3-3
زنعمو دستم را می گیرد:از مادر شدن می ترسی؟
_:راستشو بخواید یه کم...یعنی هم بیش از حد خوشحالم،هم بیش از حد نگران...
+:نگرانی طبیعیه ولی من مطمئنم تو بهترین مادردنیا برای بچه ات میشی،سعی کن به چیزی فکر نکنی.
لبخند می زنم و سر تکان می دهم،نگرانی هیچ مشکلی را حل نخواهد کرد...
باید فکری کرد و چاره ای اندیشید.
*
با ذوق به لباس های یک وجبی و جوراب های بندانگشتی و کفش های چند سانتی ای که خریده ایم زل زده ام.
هر چند دقیقه یک بار ناخودآگاه چشمانم را می بندم و لبخند می زنم.
مسیح با سینی چای کنارم می نشیند،فنجانی چای برابرم می گذارد و می گوید:کمرنگ کمرنگ،سفارشی!
+:ممنون!
دست می برد و سرهمی جین را برمی دارد:نوش جان،نیکی؟
+:جان؟
_:مطمئنی درست خرید کردیم؟اینا بیشتر شبیه لباس عروسکن!
+:معلومه
دستانم را به اندازه ی عرض بدن از هم باز می کنم.
+:بچه اول که به دنیا می آد اینقده ایه!بعد کم کم بزرگ می شه.
سرهمی را برابر صورتش می گیرد:ولی من هنوزم فکر می کنم اینا زیادی کوچیکن!
جوراب ها را برمی دارم:دلم برا اینا ضعف میره مسیح...
یکی لنگه از آن ها را از دستم می گیرد:وای اینا که دیگه رسما شوخی ان!
فنجان چایم را برمی دارم و یک جرعه از آن را می نوشم.
رایحه ی دلپذیر چای هل دار،روحم را تازه می کند.
صدای زنگ موبایلم بلند می شود،خم می شوم و موبایل را برمی دارم.
"مقدم" است،رئیس هیئت مدیره ی کارخانه.
_:الو،بفرمایید..
+:سلام خانم نیایش،خوب هستین؟
_:سلام آقای مقدم،ممنون به لطف شما،بفرمایید در خدمتم.
+:تماس گرفتم راجع مدیرعامل باهاتون صحبت کنم،راستش من رزومه ی متقاضی ها رو بررسی کردم،بهترینشون هم شایان بهروز بود.
_:که اینطور.
+:بله،من رزومه رو براتون ارسال می کنم،بی زحمت یه نگاهی بندازید و بعد نظرتون رو بهم بگید لطفا.
_:بله حتما،نظر بقیه ی اعضا چیه؟
+:قریب به اتفاق همه موافق همکاری با ایشون هستن.
_:بسیار خب،پس منم با نظر اکثریت موافقم.
+:خیلی خب،پس من میگم مهندس شایسته ترتیب یه قرار ملاقات با ایشون رو بدن.زمانش رو هم بهتون اطلاع میدم.
_:ممنون
+:سلام برسونید خدمت آقای آریا.
_:شما بزرگوارید،خدانگه دار.
تماس را قطع می کنم و به طرف مسیح برمی گردم:مثل اینکه کارخونه داره مدیرعامل دار میشه.
نگاهم می کند:پسر مهندس بهروز؟
3-4
سر تکان می دهم:کاش آدم کاربلدی باشه،اونوقت یه کم از نگرانی هام واسه کارخونه ی بابا کم میشه...
_:قبلا هم بهت گفتم،جای نگرانی نیست.. مقدم حواسش به همه چی هست.
بعد در حالی که پیشانیش را می خاراند با تعجب می گوید:ولی نیکی... مطمئنی اینا لباس عروسک نیستن؟!
سر تکان می دهم و در حالی که حجم عظیم نگرانی قلبم را محاصره کرده با تردید می پرسم:به نظرت پدر و مادر خوبی میشیم؟
_:نظر خودت چیه؟
+:تو پدر خیلی خوبی میشی مسیح.من در مورد خودم نگرانم.
خودش را جلو می کشد و دستانم را می گیرد:نیکی جان... تو از پس همه ی نقش هایی که داری برمیای.
دختر بی نظیری برای پدر و مادرت هستی،عروس خیلی خوبی برای مامان و بابای من.. برای مانی نقش خواهر داری.
تو برادرزاده ی عالی عمووحیدی و یه دوست خیلی خوب،برای فاطمه.
از همه ی اینا که بگذریم،تو همسر همه چی تموم منی...
به معنای واقعی کلمه همه چی تموم.
من مطمئنم تو مادر فوق العاده ای میشی.
قشنگ ترین مامان دنیا.
من و تو با کمک هم پسرمون رو درست تربیت می کنیم.
+:از پسش برمیایم؟
سر تکان می دهد:حتما... حتما از پسش برمیایم.
حرف هایش دلگرمم می کند.
لبخندی به صورتش می پاشم:من خیلی خوش بختم مسیح.
با عشق نگاهم می کند:من بیشتر!
*****
_:مدارک و مشخصاتش را چک کردم. از شرکتی که قبلا توش کار می کرد هم استعلام کردم.
اصلا این مورد عالیه.از خوش حالی نمی دونم باید چی کار کنم.
اینکه قبول کرده اینجا کار کنه،واسه ما یه شانس بزرگ محسوب میشه.
مهندس شایسته در تایید حرف های مهندس مقدم می گوید:البته... اونم بعد از چالش هایی که کارخونه گذروند.
فنجان چای را به لب هایم نزدیک می کنم و جرعه ای می نوشم.
مقدم با ذوق زایدالوصفی می گوید:همینطوره...راستی برای چی برگشته ایران؟
اونطور که شنیدم موقعیتش اونور خیلی خوب بوده.
قبل از این که شایسته جواب بدهد،چند تقه به در می خورد و منشی وارد می شود:آقای مهندس،مهندس شایان بهروز اینجا هستن.
نگاهی به ساعت می اندازم،درست سر موقع!
چشم های شایسته برق می زند:چه وقت شناس!
مقدم رو به منشی می گوید:راهنماییشون کنید.
منشی،«چشم» می گوید و از اتاق بزرگ جلسات هیئت مدیره خارج می شود.
مدت زیادی طول نمی کشد که دوباره صدای در می آید و به دنبال «بفرمایید » مقدم،مهندس شایان بهروز،که این روزها بیشتر از هر وقت دیگری اسمش را می شنوم،وارد اتاق می شود.
به احترامش،هم زمان با مقدم و شایسته از جا بلند می شوم.
جوانی سی و پنج،شش شاید هم هفت ساله به نظر می رسد،قد بلند است و کت و شلوار خوش دوخت ذغالی با پیراهن مردانه ی توسی به تن دارد.
رو به جمع،سلام نسبتا بلندی می گوید و هر سه نفرمان را از نظر می گذراند.
جواب سلامش را می دهیم و مقدم برای صحبت پیش قدم می شود:خیلی خوش اومدید،مهندس مقدم هستم،مشتاق دیدار!
و دستش را به سمت بهروز دراز می کند.
بهروز لبخند گرمی می زند و دست مقدم را می فشارد:خیلی از دیدنتون خوشحالم،شایان بهروز هستم.
سرم را بلند می کنم و بار دیگر نگاهش می کنم.
اینکه بدون پیشوند مهندس و پسوند خاصی نامش را ادا کرد،تحسین برانگیز است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو
‹اگر خوشبخت نیستید . .♥️☁️›
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
🌈☀️
کافی ست
صبح که چشمانت را باز میکنی
لبخندی بزنی جانم
صبح که جای خودش را دارد،
ظهر و عصر و شب هم بخیر میشود.
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
3-5
مقدم بدون اینکه دستش را رها کند کمی به چپ،متمایل می شود:اجازه بدید سهام داران اصلی رو بهتون معرفی کنم.
دست چپش را به طرف شایسته می گیرد:مهندس شایسته،مدیر داخلی و البته با سهام 15 درصد از کارخونه. و ....
دستش را به طرف من می گیرد:ایشون خانم نیکی نیایش هستن.35درصد از سهام کارخونه متعلق به ایشونه که بیشترین میزان سهام محسوب میشه.
در واقع خانم نیایش،سهام دار اصلی کارخونه هستن که بیشتر مالکیت کارخونه برای ایشونه.
بنده هم ناصر مقدم هستم،مالک 20 درصد از سهام اینجا و البته مدیرهیئت مدیره.
30 درصد سهام باقی مونده،مشترکا متعلق به چهارنفر دیگه از اعضای هیئت مدیره است که اینجا حضور ندارن.
درواقع خواست من بود که شما اول با این جمع آشنا بشید و در جلسه ی معارفه با بقیه ی اعضای هیئت مدیره.
بهروز با دقت به حرف های مقدم گوش می دهد و با لبخند محو روی لب هایش،گاهی سرش را تکان می دهد.
توضیحات مقدم که تمام می شود،بهروز با شایسته دست می دهد و به طرف من برمی گردد:خیلی از دیدارتون خوش وقتم خانم نیایش.
سری تکان می دهم:من هم همینطور.
بدون اینکه نگاهش را از من بگیرد،لبخندش عمیق تر می شود.
سرم را پایین می اندازم.
معنی نگاهش را نمی فهمم،هرچه که هست اذیتم می کند.
با تعارف مقدم پشت میز می نشینیم.
صدای در می آید و بعد آبدارچی کارخانه،با سینی چای داخل می شود.
در سکوت،برای بهروز فنجان چای می گذارد و بعد شیرینی تعارف می کند.
پذیرایی که تمام می شود،«بااجازه»ای می گوید و از اتاق خارج می شود.
شایسته رو به بهروز می کند:مهندس ما در خدمت شما هستیم.
بهروز روی صندلی کمی جابه جا می شود،دوباره لبخند می زند و با نگاهی به جمع می گوید:شایان بهروز هستم،همین!
شایسته و مقدم به شوخی نه چندان بامزه اش می خندند.سرم را پایین می اندازم و با بندهای انگشتانم بازی می کنم.
خودش ادامه می دهد:رزومه و مدارک تحصیلی ام رو خدمتتون فرستادم. فکر می کنم آن چیز که عیان است چه حاجت به بیان است.اینطور نیست خانم نیایش؟!
متعجب سربلند می کنم.
علت نگاه خیره و لبخند گوشه ی لب هایش را نمی توانم بفهمم.
مقدم پاسخ می دهد:البته،همینطوره که می فرمایید.بنده هم محدوده اختیارات و شرایط کاری رو براتون ارسال کردم.
مطالعه کردید؟
بهروز با اطمینان می گوید:بله،و با تمام شرایط قیدشده در قرارداد موافقم.
شایسته،برگه ای از میان پوشه ی قرمز روی میز برمی دارد:خب پس اگه موافق باشید برای امضای قرارداد برنامه ریزی کنیم.
فکر می کنم دو سال برای شروع همکاری خوب باشه...
نظر شما چیه مهندس بهروز؟
بهروز انگار مجیز مقدم را می گوید:هرچی آقای مقدم بفرمایند،به هرحال ایشون رئیس هیئت مدیره هستن.
مقدم اما سعی دارد جدیت خود را حفظ کند:همکاری با شما مایه ی مسرت بنده است آقای مهندس.
حرف های تکراری و تعارف های غیرمعمول و از همه بدتر نگاه بهروز که سنگینی اش را حس می کنم،حوصله ام را سربرده.
گوشی را برمی دارم و برای مسیح می نویسم:کجایی؟
شایسته متن قرارداد را برابرم می گذارد تا تاییدش کنم.
3-6
سریع تر از چیزی که فکر می کردم،پاسخ مسیح می رسد:وسط جلسه تو شهرداری،خوبی؟
برایش می نویسم:مزاحم کارت نمیشم عزیزم.
برگه ی قرارداد را برمی دارم و شروع به خواندن بندها و مفاد می کنم.
صفحه ی گوشی روشن و خاموش می شود:ببخش که نتونستم همراهت باشم،مانی رو فرستادم دنبالت.
کارت تموم شد زنگ بزن بهش.
لبخند بزرگی روی لب هایم می نشیند.
حواسش جمع است،مثل همیشه.
انگار هر لحظه می خواهد به من ثابت کند از هرکس و هرچیز برایش مهم ترم.
محبتش را فریاد می زند بدون اینکه دهان باز کند.
+:خانم نیایش مطالعه فرمودید؟
لبخندم را جمع می کنم:چندخطی مونده هنوز.
شایسته می خندد:امان از سخت گیری های دانشجوهای حقوق...
بهروز در حالی که فنجان چای اش را برمی دارد،مخاطب قرارم می دهد:دانشجوی حقوق هستید؟
برگه را روی میز می گذارم :بله
دوباره لبخند می زند:راستش فکر می کردم،اصطلاحا بیبی فیس باشید ولی انگار واقعا کم سن و سال هستید. سال چندمید؟کارشناسی دیگه؟
علت رفتار نسبتا دوستانه اش را نمی فهمم.
ولی سعی می کنم نیمه ی پر لیوان را ببینم،نیمه ی پری که می گوید رفتارهایش را به پای یک عمر زندگی در محیط خارج از ایران بگذارم.
سرد می گویم:بله،سال سوم کارشناسی
رو به مقدم می کنم:از نظر من این قرارداد مشکلی نداره آقای مقدم.
مقدم می گوید:بسیار خب،این جلسه،صرفا برای آشنایی شرکا و مهندس بهروز بود.
پس جلسه ی بعد با حضور اعضای هیئت مدیره،قرارداد رو امضا می کنیم و بعد رسما در خدمت شما خواهیم بود جناب بهروز.
بهروز سر تکان می دهد:خدمت از ماست آقای مهندس.
مقدم و بهروز از جا بلند می شوند و دوباره دست می دهند.
بهروز با شایسته هم دست می دهد و آرزوی یک همکاری عالی را می کند.
کیف و موبایلم را برمی دارم و به طرف آن ها می روم.مقدم و شایسته در مورد زمان جلسه ی بعدی با هم صحبت می کنند.
کمی دورتر می ایستم تا صحبتشان تمام شود.
صدای بهروز،از پشت سر،وادارم می کند که برگردم:خانم نیایش؟
_:بفرمایید
+:بابت مرگ پدرتون تسلیت می گم.از شنیدن این خبر خیلی متاسف شدم.
_:ممنون از محبتتون.خدا مهندس بهروز بزرگ رو هم بیامرزه.
لبخند می زند:راستش من قبلا وقتی خیلی کوچیک بودید شما رو دیده بودم،امروز که دیدمتون نمی تونستم باور کنم خودتون باشید.
اگه گستاخی کردم بذارید رو حساب تعجبم؛راستش گذر عمر رو به معنای واقعی کلمه درک کردم.
لبم را به دندان می گیرم،علت خیرگی نگاهش را درک می کنم.
شرمنده از قضاوت زودهنگامم می گویم:خاطرم نمیاد شما رو دیده باشم ولی ذکرخیر پدرتون رو از بابا شنیده بودم.
می خندد:امیدوارم از این به بعد بقیه ذکر خیر خود من رو از شما بشنون.
متوجه منظورش نمی شوم:امیدوارم همکاری خوبی باهم داشته باشیم.
سر تکان می دهد:مطمئن باشید بابت اعتماد به من پشیمون نمی شید.