eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
432 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه یه نفــر رو دارین که واسه خنده هــاش ضعف میکنین و وقتی بهش نگـــاه میکنید همـون لحظه خدارو شُکـر میکنید تویِ گوشیتون حتما حتمــا سیوش کنید «همـــــه یِ من...»
تا چند آه سرد کشی ز آرزوی گنج؟ تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟ صد بار تا ز پوست نیای برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنج [صائب تبریزی]
جز همین زخم خوردن از چپ و راست زین طرفها چه طرف بر بستم؟ جرمم این بود :من خودم بودم ! جرمم این است :من خودم هستم ! [قیصر امین پور] ❥︎•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
نزدِ هر استـادۍ که رفـتید اگر بر دریـا راه مۍرفت ، اگـر پرواز مۍڪرد ، اگر غیـب مۍگفـت اما بـا رهبرے زاویـه داشت! سریع ‌برخـیزید و بـیرون ‌برویـد کـه او شیطانے مجسم ‌است ! • آیت الله عبدالقائم شوشترے •🌱
.🍿💕. ––––· • —– ٠ ✤ ٠ —– • ·–––– - نگران فردا نباش👀🌸 - خدا قبل تو اونجاست🥺♥️🍊×.× ––––· • —– ٠ ✤ ٠ —– • ·––––  
‌ کنارِ ⦅تُـ∞ـو‌⦆، حالِ تهِ دلم خوبه میدونی چی میگم که؟ تهِ تهِ دِلَــم 🌻🌕✨ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
-الو سلام زینب خوبی؟ زینب : سلام حنانه تویی خانمی؟ -آره عزیزم خودمم زینب: منتظر تماست بودم -🙈🙈🙈🙊🙊🙊 زینب میخام ببینمت به کمکت نیاز دارم زینب :باشه عزیزم من دارم میرم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک توام بیا اونجا ببینمت -اووووم 🙊🙊🙊 میدونی چیه زینب اینجا که میگی من اصلا نمیدونم کجاست بلد نیستم زینب:ایوای ببخشید من یادم نبود باشه حاضر شو عزیزم بیام دنبالت باهم بریم 😛😛😛 -باشه رفتم سمت کمد لباسام مرگم گرفت خدایا اینا مانتون یا بلوز آخه حنانه خاک تو سرت نکنم ✋✋ با اشک چشم و بغض گلو گوشی برداشتم زینب 😢😢 زینب : جانم عزیزم چی شده ؟ -زینب من لباس درست حسابی ندارم برای اینکه بخوام محجبه بپوشم زینب: اشکال نداره گلم بیا یه روز دیگه میریم مزارشهدا امروز میریم خرید -باشه ممنون اونروز با زینب رفتم بازار تجریش خرید من یه مانتو مناسب یه شلوار پارچه ای یه روسری بلند خریدم خریدامو کردیم اومدیم خونه من زینب بهم یاد داد چطوری روسریمو لبنانی سر کنم چادر بذارم سرم زینب رفت گفت کمک نیاز داشتم بهش زنگ بزنم دوروز گذشته بود اما من دلم بهانه شلمچه میگرفت رفتم چادر و روسریم سر کردم و آماده شدم رفتم ...... ... ✍ نویسنده : بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
Find joy in the little things... خـوشـی را در چـیـزهـای کـوچـیک پیـدا کـن🌸🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بهار دختريست زيبا با چشمانِ رنگى كه دلبرى هايش دل از همه ميبرَد !! لبالب از طراوت مى ايستد در مسير نسيم عاشقى تا يك شهر كوچه به كوچه، خيابان به خيابان از عطر موهايش شكوفه دهند ...🍃🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
میخاستم برم پایگاه اما آدرسش یادم نبود دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس پایگاه گرفتم رفتم تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه حقیقتا ازش خجالت میکشیدم بالاخره بعداز دوساعت رسیدم پایگاه هیچ ذکری بلد نبودم زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود با بالاترین درجه استرس سلام کردم بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد:سلام علیکم خواهرم بفرمایید درخدمتم -ببخشید با آقای حسینی کارداشتم سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم گفت باید بریم پیش آقای میرزایی راوی اتوبوسمون بود آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم باید میرفتیم مزار شهدا من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار یه آقای حدود ۵۱-۵۲از دور دیدم یعنی خود آقای میرزایی بود اصلا قیافشو یادم نبود تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم بقیه دوستات زودتر اومدن - خودمو گول میزدم نمیخاستم وجود شهدا را باور کنم آقای میرزایی: اما شهدا ...... ... ✍ نویسنده : بانو.....ش    📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1