eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
430 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
637 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
💠♥️💠 ♥️💠 💠 حلقه را برمیدارم.. ذوق زده،با لبخند میگوید :+مانی صحبت کرده با مامانینا.. که مثلا مسافرتمون تموم شده،تا دو روز برمیگردیم... دیگه مجبور نیستی دروغ بگی.. راه میافتد. نگاهش میکنم نه شک ندارم.... مسیحِ واقعی کنارم نشسته.. مسیحِ بیاحساسِ سردي که همه میگویند، نمیشناسم... مسیح،همین پسربجه ي مغروري است که حرفش را در حجاب لفافه زد و حالا؛سرخوش از پیروزي؛روي ابرها سیر میکند. سرم را پایین میاندازم و لبخندـمیزنم. تلخی ماجراي ظهر را میشود از یاد برد،با آرامشی که حالا دارم... خدایا،ممنون!*نیکی* جزوه ها را داخل کیف میچپانم. شام دیشب را مهمان مسیح بودم و دیر به خانه برگشتیم. چادرم را سرمیکنم و از اتاق بیرون میروم. به گمانم مسیح هنوز خواب است،پاورچین پاورچین و بی صدا حرکت میکنم مبادا بیدار شود. میخواهم از جلوي آشپزخانه رد بشوم که صدایی میآید :_صبح بخیر هیــــــن بلندي میکشم و دستم را روي قلبم میگذارم. لب هایش به لبخند بزرگی باز شده اند و او سعی میکند،پنهانش کند. سریع،خودم را جمع و جور میکنم. با اعتماد به نفس میگویم :+سلام،صبح بخیر:_ترسیدي؟ :+نه خیر.. مگه شما اجنه اي که من بترسم؟ خنده اش را کنترل میکند. :_ولی انگار ترسیدي.. :+مگه شما از خودتون میترسین؟ به نظر من که ترسناك نیستین.. دست هایش را بالا میآورد :_تسلیم بابا،تسلیم...ولی ترسیدي دستم را مشت میکنم. :+پســـرعمو؟ این بار به وضوح میخندد،میخواهم بروم که میگوید :_بیا همسایه.. صبحونه آماده کردم،بشین.. و از جایش بلند میشود و صندلی کناري اش را بیرون میکشد. تعجب میکنم،چه تناقض رفتار عجیبی! قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 این مرد متشخص امروز،همان مسیح روزهاي قبل است؟ :+آخه من... دیرم شده :_بیا صبحونت رو بخور.. خودم میرسونمت... نمیتوانم دعوتش را رد کنم،دعوت این همسایه ي دوست داشتنی را.. دوست داشتنی؟ تکلیف من با دلم روشن نیست... جلو میروم و روي صندلی مینشینم. مسیح،سنگ تمام گذاشته است. :_بخور دیگه..نوش جون تکه اي نان برمیدارم و رویش عسل میریزم. نگاه خیره ي مسیح به انگشت حلقه ي دست چپم را به خوبی حس میکنم. خنده ام میگیرد.نگران است که من بدون حلقه،راهی دانشگاه شوم. انگشتر را درون انگشتم میچرخانم و مسیح نگاهش را با خیالِ راحت میگیرد. لقمه را داخل دهانم میگذارم. :_قراره مانی به مامانینا بگه امشب برمیگردیم لقمه ي جویده شده را قورت میدهم و میگویم :+چه خوب.. :_نیکی؟ نگاهش میکنم. :_میشه از این به بعد تا وقتی که اینجایی... آب دهانش را قورت میدهد،سپاه نگرانی به قلبم هجوم میبرد. :_میشه باهم غذا بخوریم؟ نفس راحتی میکشم.:+باهم میخوریم دیگه.. :_نه..تا حالا من مدام تو خونه بودم،ولی خب از فردا که برمیگردم سرکار...شاید نهار رو نتونم بیام خونه،ولی واسه شام حتما خودمو میرسونم. خواسته اش،غیرمعقول و ناهنجار نیست. :+باشه،حتما... چشم هایش برق میزنند،حس میکنم چهره اش شبیه پسربچه ها شده؛معصوم و دوست داشتنی. نگاهم را از صورتش میگیرم.. *مسیح* :_خب.. اینم جلو در دانشگاه... امیدوارم بدقول نباشم و به موقع رسیده باشی... کمربند ایمنی اش را باز میکند قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :+بله،ممنون.. خیلی لطف کردین... فقط پسرعمو من بعدازظهر تولد دوستم،دعوتم... از اینجا باید برم براش کادو بگیرم.. از ماکارونی دیروز،فکر میکنم به اندازه ي یه تهبندي مونده باشه.. بیزحمت اونو گرم کنید بخورید.. _:یعنی واسه نهار نیستی؟ :+نه باید برم خرید...ولی قول میدم واسه شام یه غذاي خوب درست کنم.. _:قبلا گفتم،وظیفت نیست که... خوش بگذره لبخند میزند،دلنشین و ملیح. چادرش را مرتب میکند.به روبه رو نگاه میکنم. چند دختر و پسر جوان روبه روي در دانشکده ایستاده اند. :_نیکی دوستاتن؟ سرش را بلند میکند:+نه.. اون دو تا دخترخانم و اون آقاپسر،از هم کلاسیام هستن.. بقیه رو نمیشناسم... سعی میکنم انقباض فکم را تصغیر کنم. :_شریفی هم بینشونه؟ نگران به طرفم برمیگردد :+پسرعمو من فکر کردم اون قضیه دیروز تموم شد به اجبار میگویم :_حق با توعه،تموم شد... من فقط کنجکاو شدم ، اصلا مهم نیست... چند ثانیه میگذرد،دوباره پسرها را میکاوم :_حالا کدومشونه؟ نیکی میخندد :+میگین مهم نیست ولی دوباره میپرسین... دست هایم را بالا میآورم،به نشانه ي تسلیم! قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو کلیپ عاشقانه ❣💕❣💕 ای عشق ❤️❤️ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌@waliiper ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به والله که تکی تو عجب دلبرکی تو 😍😘💕❣️💕 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از این کلیپا میخوای؟😍 های فوق العاده عالی✔️😊👑 های اینیستا گرام👒 های کیوت و جذاب💅💃🏻 و کلی ایده های دخترونه و جذاب...😍💙 https://eitaa.com/joinchat/162201659Ca15f664f13 کافیه بزنی روی لینک بالا تا یه پرنسس واقعی باشی😉🌙 😇💍
[🎈🐾] There is a difference between living and being alive. بین زنده بودن و زندگی کردن تفاوت هست. °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
[🎈🐾] Through the borders fight for your way. با وجود محدوديت‌ها براى هدفت بجنگ. °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS