فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
دفتر صبح☀️
از سطری شروع میشود
كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است
به نام زیبای تو،
ای خـدای صبح …☀️
ای خـدای روشنی …✨
ای خـدای زندگی …❣
هر صبح، آغازی است☀️
برای رسیدن به تو ..❣
الهی، به امید تو ..🙏
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۳۷
سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد:
-نگفتی؟
-چیو؟
-چرا گریه میکنی؟
-گفتم که خاک رفت توی چشمم.
-منم گفتم که اینجا خاک نیست...
پدر محمدرضا از آشپز خانه بیرون آمد... لیوان آبی دستش بود به من داد و گفت من برم کمک مامان ...
-باباجان مامان کوش؟؟؟از وقتی اومدم توی آشپز خونست... توروخدا زحمت نکشید من باید الان برم...
صدای مادر از آشپز خونه بلند شد.
-این چه حرفیه دخترم. مگه من میزارم بری.
-آخه مامان خونه منتظرمه.
-الان زنگ میزنم بهش میگم یکم اینجا میمونی...
چشم هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. پدر محمدرضا به آشپز خانه رفت...
بین منو محمدرضا سکوت بود.
چند ثانیه بعد مادرو پدر محمدرضا باهم از آشپز خانه بیرون آمدند...
دست پدر چای و دست مادر ظرف میوه...
-ای بابا چرا زحمت کشیدید...
زحمت چیه عزیزم. محمدرضا سیبی را برداشت و سمت گرفت:
-بیا...
مات نگاهش کردم...
-بگیر دیگه...
چشم ازش برنداشتم متعجب نگاهش می کردم. چاقو را برداشت و سیب را پوس کند. هر سه متعجب ونگران به محمدرضا نگاه میکردیم.
سیب را به دوقسمت تقسیم کرد یک قسمتش را سمت گرفت و گفت:
-حالا بگیر...پوس کندم.
سکوت وحشتناکی حاکم بود. خنده های پی در پی و غمناک من سکوت را شکست. همانند دیوانه ها میخندیدم...سیب را از دستش گرفتم.
محمدرضا_سیب دوست نداری؟؟؟؟
-چرا.
-پس چرا نمیخوری؟؟
سیب را در دهانم گذاشتم و گاز زدم هنوز هم هر سه متعجب به محمدرضا نگاه میکردیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۳۸
مات به محمدرضا نگاه میکردم...
-چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟؟؟
-هیچ..هیچی...
مادرمحمدرضا با تعجب گفت_عزیزم چاییتو بخور سرد نشه...
-چشم.
به پدر نگاهی انداختم و بعد استکان چای را را برداشتم...
تلفنم زنگ خورد.
-اوه...مامانه...
مادرمحمدرضا_ای وای ببخشید یادم رفت زنگ بزنم.
لبخندی زدم و گفتم:
-اشکالی نداره.
محمدرضا به من نگاه میکرد...
سرم را پایین انداختم و بعد موبایلم را جواب دادم.
-جانم مامان؟
-سلام دختر کجایی دیر کردی.
-شرمنده مامان جان داشتم میومدم خونه ولی پدر جون دوست داشتن منو ببینن بخاطر همین اومدم خونشون یه سر. دیگه دارم میام خونه.
مادر محمدرضا گفت:
-نه دخترم این چه حرفیه...
سرم را با لبخند تکان دادم.
مادرم گفت:
-باشه دخترم سلام برسون زود بیا خونه. خداحافظ
تلقن را قطع کردم و رو به مادرش گفتم:
-باید برم خونه. ان شاءالله یه وقت دیگه مزاحم میشم.
از جایم بلند شدم.
پدر محمدرضا_اخه اینطوری که نمیشه.
-پدر جون قول میدم که تا آخر این هفته....
حرفم تا قطع کردم و نگاهی به محمدرضا انداختم.
دومرتبه روبه پدرمحمدرضا گفتم:
-ان شاءالله دوباره میام دیدنتون.
مشغول خداحافظی بودم.
روبه محمدرضا گفتم:
-ببخشید که... مزاحمت شدم...شبت بخیر...
سمت در خروجی حرکت کردم...صدایی من را سرجایم کوباند...
-صبر کن من برسونمت.
آرام آرام سمت صدا برگشتم. صدای محمدرضا بود.
من_ولی...تو که مسیر خونمونو یادت نمیاد...
-توکه بلدی.
-برگشتنی چی؟
-از همین مسیر که اومدم از همین مسیرم برمیگردم.
نگاهی به مادرو بعد به پدر انداختم و گفتم:
-نه ممنون. خداحافظ.
دوباره برگشتم سمت در...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۳۹
دومرتبه صدایی شنیدم.
-گفتم وایستا میرسونمت...
-گفتم که مسیرو بلد نیستی گم میشی.
باعصبانیت گفت:
-حافظمو از دست دادم. عقلمو که از دست ندادم.
ساکت ماندم. محمدرضا از جایش بلند شد.
-میرم آماده شم.
بغضم را قورت دادم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
مادرمحمدرضا سمتم آمدو گفت:
-ناراحت نباش.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-چشم.
کمی ایستاده منتظر ماندم و بعد از چند دقیقه محمدرضا از اتاق بیرون آمد و گفت:
-بریم.
مادرش با نگرانی گفت:
-محمدرضا وایسا...وایسا آدرسو بنویسم بدم بهت یه وقت گم نشی...
-بنویس...
نگاهی به من انداخت سرم را پایین انداختم.مادر محمدرضا آدرس را نوشت و دست محمدرضا داد. خداحافظی کردیم و از خانه بیرون رفتیم.
سوار ماشین شدیم.
سکوتی وحشتناک بینمان حاکم بود.
سکوت را شکستم و گفتم:
-ببخشید که به زحمت افتادی.
-من فقط نمیخواستم این وقت شب تنها بری وگرنه خودم نمیومدم.
لبخندی زدم و گفتم:
-واقعا؟؟؟؟
-نخند دارم جدی حرف میزنم.
لبخندم را جمع کردم و گفتم:
-باشه.
-بابت رفتار اونروزم عذر میخوام.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-چه رفتاری؟
کمی صدایش را بلند تر کردو گفت:
-یه جوری رفتار میکنی که اصلا انگار نه انگار چه حرفایی ازم شنیدی!!
لبخندی زدم و گفتم:
-خب...نمیدونم چه رفتاریو میگی.
-توی دیگه کی هستی.
سرم را پایین انداختم.
محمدرضا_بابت رفتار اونروزم توی اتوبان. سرت داد زدم.
خندیدم و گفتم:
-عذر خواهی لازم نیست.
اخم هایش را در هم فرو بردو گفت:
-در هر حال گفتم ک بشم چه لازم باشه چه نباشه.
-الان تو بامن لجی؟یا عصبی هستی؟
-هیچکدوم. از کدوم سمت برم؟
-این خیابونو مستقیم برو سر چهار راه دست راست.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
هدایت شده از 🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
ᎳhᎪᏆ Ꭵs ᏁᎾᏆ sᏆᎪᏒᏆᎬᎠ ᏆᎾᎠᎪᎽ
Ꭵs ᏁᎬᏉᎬᏒ fᎥᏁᎥshᎬᎠ ᏆᎾmᎾᏒᏒᎾᎳ.
ڪارے ڪه امروز شروع نشود،
هرگز فردا تمام نمیشود.