eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
429 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
637 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ دفتر‌ صبح☀️ از سطری شروع می‌شود كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است به نام زیبای تو، ای خـدای صبح …☀️ ای خـدای روشنی …✨ ای خـدای زندگی …❣ هر صبح، آغازی است☀️ برای رسیدن به تو ..❣ الهی، به امید تو ..🙏
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۳۷ سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد: -نگفتی؟ -چیو؟ -چرا گریه میکنی؟ -گفتم که خاک رفت توی چشمم. -منم گفتم که اینجا خاک نیست... پدر محمدرضا از آشپز خانه بیرون آمد... لیوان آبی دستش بود به من داد و گفت من برم کمک مامان ... -باباجان مامان کوش؟؟؟از وقتی اومدم توی آشپز خونست... توروخدا زحمت نکشید من باید الان برم... صدای مادر از آشپز خونه بلند شد. -این چه حرفیه دخترم. مگه من میزارم بری. -آخه مامان خونه منتظرمه. -الان زنگ میزنم بهش میگم یکم اینجا میمونی... چشم هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. پدر محمدرضا به آشپز خانه رفت... بین منو محمدرضا سکوت بود. چند ثانیه بعد مادرو پدر محمدرضا باهم از آشپز خانه بیرون آمدند... دست پدر چای و دست مادر ظرف میوه... -ای بابا چرا زحمت کشیدید... زحمت چیه عزیزم. محمدرضا سیبی را برداشت و سمت گرفت: -بیا... مات نگاهش کردم... -بگیر دیگه... چشم ازش برنداشتم متعجب نگاهش می کردم. چاقو را برداشت و سیب را پوس کند. هر سه متعجب ونگران به محمدرضا نگاه میکردیم. سیب را به دوقسمت تقسیم کرد یک قسمتش را سمت گرفت و گفت: -حالا بگیر...پوس کندم. سکوت وحشتناکی حاکم بود. خنده های پی در پی و غمناک من سکوت را شکست. همانند دیوانه ها میخندیدم...سیب را از دستش گرفتم. محمدرضا_سیب دوست نداری؟؟؟؟ -چرا. -پس چرا نمیخوری؟؟ سیب را در دهانم گذاشتم و گاز زدم هنوز هم هر سه متعجب به محمدرضا نگاه میکردیم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi
. اگه یه روز خواستی بری قبل خداحافظی چشماتو ببند و خاطرات باهم بودنمونو مرور کن اگه حس کردی دلت براش تنگ میشه هیچ وقت تنهاش نزار...🥀
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۳۸ مات به محمدرضا نگاه میکردم... -چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟؟؟ -هیچ..هیچی... مادرمحمدرضا با تعجب گفت_عزیزم چاییتو بخور سرد نشه... -چشم. به پدر نگاهی انداختم و بعد استکان چای را را برداشتم... تلفنم زنگ خورد. -اوه...مامانه... مادرمحمدرضا_ای وای ببخشید یادم رفت زنگ بزنم. لبخندی زدم و گفتم: -اشکالی نداره. محمدرضا به من نگاه میکرد... سرم را پایین انداختم و بعد موبایلم را جواب دادم. -جانم مامان؟ -سلام دختر کجایی دیر کردی. -شرمنده مامان جان داشتم میومدم خونه ولی پدر جون دوست داشتن منو ببینن بخاطر همین اومدم خونشون یه سر. دیگه دارم میام خونه. مادر محمدرضا گفت: -نه دخترم این چه حرفیه... سرم را با لبخند تکان دادم. مادرم گفت: -باشه دخترم سلام برسون زود بیا خونه. خداحافظ تلقن را قطع کردم و رو به مادرش گفتم: -باید برم خونه. ان شاءالله یه وقت دیگه مزاحم میشم. از جایم بلند شدم. پدر محمدرضا_اخه اینطوری که نمیشه. -پدر جون قول میدم که تا آخر این هفته.... حرفم تا قطع کردم و نگاهی به محمدرضا انداختم. دومرتبه روبه پدرمحمدرضا گفتم: -ان شاءالله دوباره میام دیدنتون. مشغول خداحافظی بودم. روبه محمدرضا گفتم: -ببخشید که... مزاحمت شدم...شبت بخیر... سمت در خروجی حرکت کردم...صدایی من را سرجایم کوباند... -صبر کن من برسونمت. آرام آرام سمت صدا برگشتم. صدای محمدرضا بود. من_ولی...تو که مسیر خونمونو یادت نمیاد... -توکه بلدی. -برگشتنی چی؟ -از همین مسیر که اومدم از همین مسیرم برمیگردم. نگاهی به مادرو بعد به پدر انداختم و گفتم: -نه ممنون. خداحافظ. دوباره برگشتم سمت در... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
کاش یاد بگیریم که " دلتنگی " بهونه خوبی برای تکرار اشتباه نیست...
درستـه سیگار به آدم آسیب میزنه ولی خودشم میسوزه مثله بعضی ها نیست که فقط میسوزونن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۳۹ دومرتبه صدایی شنیدم. -گفتم وایستا میرسونمت... -گفتم که مسیرو بلد نیستی گم میشی. باعصبانیت گفت: -حافظمو از دست دادم. عقلمو که از دست ندادم. ساکت ماندم. محمدرضا از جایش بلند شد. -میرم آماده شم. بغضم را قورت دادم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. مادرمحمدرضا سمتم آمدو گفت: -ناراحت نباش. لبخند تلخی زدم و گفتم: -چشم. کمی ایستاده منتظر ماندم و بعد از چند دقیقه محمدرضا از اتاق بیرون آمد و گفت: -بریم. مادرش با نگرانی گفت: -محمدرضا وایسا...وایسا آدرسو بنویسم بدم بهت یه وقت گم نشی... -بنویس... نگاهی به من انداخت سرم را پایین انداختم.مادر محمدرضا آدرس را نوشت و دست محمدرضا داد. خداحافظی کردیم و از خانه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم. سکوتی وحشتناک بینمان حاکم بود. سکوت را شکستم و گفتم: -ببخشید که به زحمت افتادی. -من فقط نمیخواستم این وقت شب تنها بری وگرنه خودم نمیومدم. لبخندی زدم و گفتم: -واقعا؟؟؟؟ -نخند دارم جدی حرف میزنم. لبخندم را جمع کردم و گفتم: -باشه. -بابت رفتار اونروزم عذر میخوام. ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -چه رفتاری؟ کمی صدایش را بلند تر کردو گفت: -یه جوری رفتار میکنی که اصلا انگار نه انگار چه حرفایی ازم شنیدی!! لبخندی زدم و گفتم: -خب...نمیدونم چه رفتاریو میگی. -توی دیگه کی هستی. سرم را پایین انداختم. محمدرضا_بابت رفتار اونروزم توی اتوبان. سرت داد زدم. خندیدم و گفتم: -عذر خواهی لازم نیست. اخم هایش را در هم فرو بردو گفت: -در هر حال گفتم ک بشم چه لازم باشه چه نباشه. -الان تو بامن لجی؟یا عصبی هستی؟ -هیچکدوم. از کدوم سمت برم؟ -این خیابونو مستقیم برو سر چهار راه دست راست. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi
همتون یواشکی یکیو تو دلتون دوس دارین با شماها نمیشه زندگی کرد 🖤💔
ᎳhᎪᏆ Ꭵs ᏁᎾᏆ sᏆᎪᏒᏆᎬᎠ ᏆᎾᎠᎪᎽ Ꭵs ᏁᎬᏉᎬᏒ fᎥᏁᎥshᎬᎠ ᏆᎾmᎾᏒᏒᎾᎳ. ڪارے ڪه امروز شروع نشود، هرگز فردا تمام نمی‌شود.