نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤
خدایا 🙏
مهربانا🙏
تو را سپاس که ریسمان نجات ولایت
مولا علی و فرزندانش را
که درود تو بر آنها باد ، به سویمان فرستادی💚
و باران کرامت بر ما باریدی🌨
قلبهامان را به میثاقی که در باب ولایت 💚
از ما گرفتی پایدار ساختی
و انکار روز قیامت را بر ما نخواستی.
تو را سپاس که کمال دین و اتمام نعمتت
را در ولایت امیرالمؤمنین، علی بن ابیطالب علیهالسلام ، نهادی تو را سپاس میگوییم و شکر میکنیم
ای مهربان ترین مهربانان 🙏
شبتون حیدری 💚💛💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃
یکشنبه تون معطر به عطر خدا💗
زندگیتون پُر برکت
دلتون پاک💕
نگاه تون با ایمان
الهی آمین 🙏
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت ۵۳
گوشیم زنگ خورد...پشت خط نیلوفر...
من_بله؟؟؟
-سلام عزیزم خوبی؟؟؟
-خوبم تو خوبی؟
-دیشب هر چی زنگ زدم جواب ندادی خواستم ببینم حالت بهتره؟؟
-خداروشکر.توخوبی؟
-منم خوبم.زهرا؟
-بله؟؟
-بهم نمیگی هانیه چی گفت؟؟داری نگرانم میکنی...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-حرف های همیشگی...
-بیخیال ولش کن.مزاحمت نمیشم میخواستم حالتو بپرسم.
-قربونت برم.
-خدانکنه میبینمت.فعلا
-فعلا.
تلفن رو قطع کردم رفتم آبی به سرو صورتم زدم باید خودمو مشغول آماده کردن پروژه میکردم...
اسمم از پروژه ی هانیه خط خورده...
+وای خدای من چه موقعیم رابطه ها خراب شد!!بهتره زودتر کارمو شروع کنم!
لپ تاپ و کتابامو برداشتم و رفتم حیاط مشغول شدم...
گوشیم زنگ خورد پشت خط علی...
من_سلام.
علی_سلام خانمی.
-خوبی؟
-خوبم شما خوبی؟؟؟
-ممنون چه خبر؟
-سلامتی چیکار میکنی؟؟
-مشغول پروژه ام...هعی!باید از اول شروع کنم فردا وقت تحویلشه!
-پس برو مزاحمت نمیشم.
-مراحمی.
-برو بعدا زنگ میزنم.
-باشه عزیزم.
-فعلا.
تلفن رو قطع کردم ولی نمیتونستم تمرکز کنم...
اینکه تهدید شدم و توی این شک موندم که آیا بلایی سرم میاد یا نه منو میکشه...حرفای هانیه مغزمو میخوره...میترسم...توکل میکنم خدا ولی میترسم...
+زندگی باید بین منو تو یکی رو انتخاب کنه...
+من روتو خط میکشم...
حالا تقریبا یک هفته میشه که منو علی نامزدیم...
اما اصلا دلم طاقت یه ضربه ی دوباره رو نداره...
ادامه دارد...
نویسنده👈 #مریم_ســرخہای
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمهای مهربان زندگیتون 💫
قرصهای آرامبخش✨
بدون عوارض هستند 💫
قدرشون را بدانيد✨
شب بخیر ✨💫✨
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐
اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و
فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند.
اجـازه نده ، دیـروز و فـردا
با هم دست به یکی کنند، و لذت
لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند،
اجازه نده افکار پـوچ ،
تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند،
بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت
از لحظات امـروز لذت ببر.
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت ۵۴
لپ تاپمو زدم زیر بغلم کتابامو گذاشتم توی کیفم...چادرمو سرم کردم وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت دارم پس نیاز به عجله ی زیادی نیست!
راه افتادم به طرف ایستگاه اتوبوس...
زیاد معطل نشدم که اتوبوس رسید...
سوار شدم و مدتی بعد رسیدم دانشگاه...پله هارو تند تند پشت سرهم گذاشتم و رسیدم به سالن سرعتم رو بیشتر کردم...
تا رسیدم به کلاس از سرعتم کم کردم سرکی کشیدم خوشبختانه هنوز استاد نرسیده بود...
سریع داخل شدم بچه ها با تعجب نگاهم میکردن...
من_سلام.
سپیده_سلام چرا انقدر قرمز شدی!؟
-از بس که دویدم گفتم الان استاد سرکلاسه!
-نیلو_پروژت آمادست؟
-آره دیروز تا صبح بیدار بودم!!
-خب خداروشکر آماده شده!
به دورو برم نگاه کردم هانیه سرکلاس نبود!!!
من_بچه ها!!!!؟
با تعجب خیره شده بودم یه گوشه!
سپیده_بله!
نیلو_چی شده؟!
من_پس هانیه کوش؟!
نیلو_اوووو چه میدونم توام تا میای دنبال اونی!
برگشتم طرف نیلو و گفتم:
-نیلو این به نظرت عجیب نیست که روز تحویل پروژه هانیه ای که هر روز اولین نفر می رسید دانشگاه الان نباشه!!!
استاد اومد سرکلاس!
نیلو_بیخیال زهرا فکرای عجیب میکنیا!حساس نباش انقدر...
ده دقیقه از کلاس گذشت که یه نفر وارد کلاس شد!!!
+این کیه!
+وای خدای من هانیه!
+چطور ممکنه امروز انقدر دیر بیاد اونم بعد از استاد!!!!
هانیه_استاد اجازه هست!
استاد_تا این موقع کجا بودی خانم نعمتی!؟
-شرمنده استاد کار واجبی برام پیش اومده بود!
-کار واجب تر از روز تحویل پروژه؟؟
هانیه سرشو انداخت پایین دلم براش سوخت!
استاد_بفرمایین داخل!
با حالت عجیبی وارد کلاس شد...!
مثل همیشه نبود...
انگار میخواست کار بزرگی انجام بده و همش توی فکر بود...!
نگران شدم...
به علی پیام دادم...
+سلام عزیزم ساعت دو بیا دنبالم جلوی دانشگاه منتظرتم.
بعد از ده دقیقه علی جواب داد...
+سلام خانم چشم
پروژه هارو تحویل داده بودیم و کلاس تموم شد...
هوووف یه نفس راحت بکشیم و بریم تعطیلات!!!
به گوشیم نگاه کردم علی یه بار زنگ زده بود...
رو کردم به بچه ها و گفتم:
-یاعلی بریم؟
نیلو_بریم!
از دانشگاه که اومدیم بیرون همگی خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم...
زنگ زدم به علی:
-سلام عزیزم کجایی؟؟
-پشت دانشگاهم بیا اینور...
-اومدم.فعلا.
پشت دانشگاه خیابون شلوغ اتوبان مانندی بود...
با ترس تند تند رفتم پشت دانشگاه که با هانیه برخورد کردم!!!
جیغ بلندی کشیدم...
لحظه ای که علی اومده بود جلوی دانشگاهمون جلوی چشمم تکرار شد....وقتی جیغ کشیدم...
من_هانیه چیکار میکنی ترسیدم...
بعد هم آب دهنمو قورت دادم یواش از کنارش رد شدم و گفتم:
-باید برم خداحافظ...
دستمو گرفت...ترسیدم...قلبم شروع کرد به تپش!
-علی اومده دنبالت؟؟
-هانیه ولم کن میخوام برم.
با دستم زدم روی دستش و دستشو پس زدم اومد دنبالم...
-وایسا کارت دارم...
سرعتمو بیشتر کردم داشتم از ترس جون به لب می شدم!
دوباره دستمو گرفت تو چشمام نگاه کردو گفت:
-زندگی باید بین منو تو یه نفرو انتخاب کنه...
زدم زیر گریه:
-هانیه ولم کن تو دیوونه ای از زندگی من برو بیرون!!!
سرعتمو بیشتر کردم.
هانیه می اومد دنبالم...
-وایسا زهرا!
-ولم کن برو بیرون از زندگیم...
+برو
+ولم کن
+بس کن
+ از جونم چی میخوای...
داشتم داد می زدم هانیه هم دنبالم...
بعد از چند لحظه صدای جیغم رفت هوا...
دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد...
هیچی نفمیدم ولی برای لحظه ای حس کردم دارم میسوزم شدت ضربه خیلی شدید بود دورم شلوغ بود به خودم اومدم دیدم اونور تر از من تجمع بیشتریه...
چشممو چرخوندم دیدم هانیه افتاده روی زمین همه جاش خونیه...
اصلا نمیتونستم حرف بزنم لال شده بودم...
صدای علی می اومد...منو صدا می زد...چشمام نمی دید...
داد می زد!!!
-زهرا!!!!زهرااااااااا!!!
چشمامو بستم روی زمین خوابیده بودم نفس کشیدنم سخت شده بود...
دستمو کشیدم روی صورتم...
وای خدای من...
خون!!!!!
علی داد می زد...
-زهرا چت شده!!!!زهرا بلند شو!!!زهراااااا!!!
پلکام بسته شدو از هوش رفتم...
ادامه دارد...
نویسنده👈 #مریم_ســرخہای
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi