📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #پنجم
پس از چند لحظه دختر نزد مادر رفت و با اشتياق به او سلام كرد.
چنان مودبانه جلوي مادر ايستاده بود كه انگار در مقابل ملكه اي ايستاده است. مادر با حركت سر جوابش را داد. با هم دست دادند. درست همان لحظه كه دستش را پايين ميآورد، مرا ديد. لبخندي زد و با دست به من اشاره كرد تا به سويش بروم.
براي چند لحظه ترديد كشنده اي به جانم افتاد پاهايم پيش نمي رفت. بخصوص كه آن دختر هم آنجا ايستاده بود. انگار هم او بود كه مانع رفتنم نزد مادر ميشد. به نوعي از او و صداقتش در محبت به مادر شرم داشتم. اما مادر باز هم به سمت من اشاره كرد.
اين بار اشاره اش به قدري آشكار بود كه حتي آن دختر هم متوجه شد و به عقب نگاه كرد. آن جا فقط من ايستاده بودم و آن دختر باور نمي كرد كه مادر به من اشاره ميكند. ديگر بيش از اين نمي توانستم صبر كنم.
در حالي كه سرم را پايين انداخته بودم تا چشمانم از نگاه خيره دختر پنهان بماند، جلوتر رفتم. نزديك تر كه شدم سرم را بالا آوردم، مادر را ديدم كه لبخندي زد و گفت:
-سلام مريم جان !...چه طوري دخترم؟!... بيا جلوتر عزيزم!
احساس بد و نفرت انگيز ي بهم تلقين ميكرد كه مادر هنوز هم نقش بازي ميكند. نميدانم همين حس بود يا حس شرميكه از ديدن تعجب و سرگرداني آن دختر به من دست داد، باعث شد تا دست به آن فرار عجيب بزنم. ناگهان برگشتمو با سرعت دور شدم. وقتي به ميان مردم ميرفتم. هنوز صداي مادر را ميشنيدم كه مرا صدا ميزد.
-مريم!... مريم جان كجا ميري عزيزم؟
بي آن كه به صداي مادر توجهي كنم يا حتي سرم را برگردانم از بين مردم گذشتم و دورتر شدم.
در همان حال بود كه ماشين مادر را ديدم. به فكر افتادم كه كنار ماشين بمانم تا مادر برگردد.
اطراف ماشين، در گوشه اي از ديوار به شكلي ايستادم كه جلب توجه نكنم. از همان جا ماشين را زير نظر گرفتم و صبر كردم تا بيايد. نمي دانم چه قدر طول كشيد. شايد يك ساعت ؛ چون در اين مدت افكار مختلفي به ذهنم هجوم آورده بود:
شيرينيها و خوشيها و غرورم از ديدن مادر بر پرده سينما در اولين فيلمي كه ديدم، سرو صدا و ذوق و شوق بچهها وقتي ميفهميدند كه من دختر" مستانه مظفري" هستم، احساس غرور و تفاخري كه از دختر چنين زني بودن به آدم دست ميدهد، سختيها و مشكلاتي كه مادر در كارش تحمل كرد تا بتواند به اين موفقيت دست پيدا كند، ناراحتيها و دلتنگيهاي پدر وقتي كه مادر چند شبانه روز از خانه دور ميشود و... تمام اين افكار باعث شده بود تا تكليف خودم را ندانم.
نمي دانستم بالاخره بايد از داشتن چنين مادري شادمان باشم يا غمگين؟ بايد حق را به پدر بدهم يا به مادر؟ آيا ميتوانم و حق دارم از مادر بخواهم كه از كارش دست بكشد؟
صداي آژير كوتاه دزدگير ماشين مادر، براي چند لحظه مرا از اين افكار آشفته جدا كرد. مادر سوار ماشين شده بود و با همان دختري كه كنار من ايستاده بود صحبت ميكرد.
معلوم بود كه خسته است و از دست دختر كلافه شده است. در همان حال كه با دختر حرف ميزد، ماشين را روشن كرد. وقتي به خودم آمدم كه جلوي ماشين مادر ايستاده بودم. خيره به مادر نگاه ميكردم كه از پنجره ماشين با دختر حرف ميزد. دختر كه زودتر از مادر مرا ديده بود و از حضور ناگهاني و بي مقدمه من بهت زده شده بود، با نگاهي گيج و سرگردان به من خيره شده بود. مادر متوجه شد كه دختر به حرفهاي او گوش نمي كند. رد نگاهش را گرفت و به من رسيد،
از ديدن من چنان يكه خورد كه انگار روح ديده است. لحظه اي به من خيره شد و به آرامي پياده شد. شايد از فرار دوباره من ميترسيد. اما من فرار نكردم. حتي وقتي كه نزديكم آمد و دستم را گرفت. دستش را فشردم و سرم را پايين انداختم. نمي خواستم اشكهايي را كه در چشمانم جمع شده بود، ببيند.
دستم را كشيد و مرا سوار ماشين كرد. وقتي كه راه افتاديم، بي اختيار به عقب برگشتم. بيچاره دخترك! چشمانش داشت از حدقه در ميآمد. در ميان خيابان ايستاده بود و دور شدن ما را نگاه ميكرد:
« دلم برايش ميسوخت ؛ چه عشقي در نگاهش موج ميزد! » برگشتم و صاف نشستم.
نگاهم به خيابان خلوت رو به رو بود كه انگار گرد كرگ بر آن پاشيده بودند. مادر هم ساكت بود. شايد او هم به دختري فكر ميكرد كه امروز برايش همه نوع فداكاري كرده بود: حتي كنار آمدن با مردي كه دوستش نداشت. سعي كردم زير چشمي نگاهي به او بيندازم.
در دلم اقرار كردم كه هنوز دوستش دارم، حتي بيشتر از آن دختري كه عاشقش بود. فقط اي كاش كمي از اين قالب سرد و خشك خارج ميشد و نگاهي به ما ميكرد؛ مطمئنم كه بابا هم عاشقش بود. آيا ممكن است به روزهاي خوش گذشته باز گرديم؟!
ادامه دارد...
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #ششم
كاش مريض ميشد و چند هفته اي در خانه ميخوابيد. شايد آن وقت يادش ميآمد كه در ميان خانواده بودن چه مزه اي دارد.
يا اين كه بابا، يكي – دو هفته اي مرخصي ميگرفت تا به مسافرت
برويم! كاش ميتوانستم چند روزي از اين شهر فرار كنم. بروم جايي كه از اين دعواها و جنجالها خبري نباشد! جايي كه بتوانم فكر كنم! آرام شوم! بفهمم كه در اطرافم چه خبر است؟
صداي بوق ممتد و وحشتناكي افكارم را بهم ريخت. مادر با دستپاچگي فرمان را به طرفي پيچاند. ماشيني كه از روبه رو ميآمد، با فاصله كمي از كنار ما رد شد. مادر ترمز محكمي گرفت و در گوشه خيابان ايستاد. دست هايش از شدت اضطراب ميلرزيد. چيزي نگفتم. دست هايش را بالا برد و صورتش را در ميان دست هايش پنهان كرد. كمي صبر كردم تا آرام شود. بعد دستش را گرفتم و پايين آوردم. فكر ميكردم گريه ميكند. اما اشتباه ميكردم. فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عميقي موج ميزد. دستش را فشار دادم. او هم پاسخ داد. گفتم:
-مي خواي پياده بشيم؟
-اين جا نه! ميريم جلوتر.
-مي توني رانندگي كني؟
-مي خواي تو بشيني؟ زياد دور نيست.
دستش را رها كردم و صاف نشستم.
-نه! خودت بشين!
-چرا؟
-پدر گفته تا گواهينامه نگيري، حق نداري رانندگي كني.
مادر دوباره راه افتاد. اين بار آرام رانندگي ميكرد. چند لحظه بعد پرسيد:
-خيلي از پدرت حساب ميبري؟
سرم را پايين بردم:
-فكر كنم حق با پدر باشه.
-دوستش داري؟
بهتر ديدم كه به اين سوالش جوابي ندهم. مادر گوشه اي از خيابان ايستاد، ترمز دستي را كشيد و به سمت من برگشت:
-نمي خواي پياده بشي؟
-براي اين كه جواب سوالتون رو ندادم؟! خنديد:
_براي اين كه ناهار بخوريم.
هر دو پياده شديم. چند قدم جلوتر، وارد رستوراني شيك و گران قيمت شديم. لحظه اي بعد از ورودمان، سرها به سمت ما برگشت. بعضي در گوشي با هم صحبت ميكردند، يكي دو نفر هم با كمال بي ادبي ما را با انگشت نشان دادند. نزديك بود از همان جا برگردم، اما وقتي چهره خونسردانه و متبسم مادر را ديدم، از تصميم خود منصرف شدم. ديگر براي چنين كاري دير بود.
مادر گوشه اي را انتخاب كرد و هر دو نشستيم. رو به روي يكديگر و چشم در چشم هم. دست كم اين جا كمتر در معرض نگاه ديگران بوديم. با ناراحتي پرسيدم:
-چطور ميتوني اين نگاهها رو تحمل كني؟!
شانه هايش را بالا انداخت:
-ديگه عادت كردم.
-ولي من هنوز عادت نكرده ام. نمي خوام هم عادت كنم.
-باشه! هر جور ميل خودته!
مرد مسن و خوش اندامي كه به نظر ميرسيد مدير رستوران باشد، با احترام و ادب مسخره اي جلوي ما خم شد.
_خيلي خوش آمدين خانم مظفري! كلبه درويشي ما رو منور كردين. هر دستوري داشته باشين به روي چشم.
-خواهش ميكنم. لطف دارين!
-اگر اجازه بدين غذاي مخصوصمون رو براتون بيارم.
-باشه! همون خوبه!
مدير رستوران زحمتش را كم كرد و رفت. مادر نگاه تحسين آميزي به اطرافش كرد و گفت:
-اين جا رو يادته؟
-همون رستورانيه كه دو سال پيش فيلم ترس بي دليل رو توش بازي كردين!
- خوب يادته!
-من فيلمهاي شما رو با دقت دنبال ميكردم.
مادر رو كرد به بچه اي كه دفترچه اش را آورده بود تا او امضا كند و گفت:
-فكر كردم از فيلمهاي من خوشت نمي آد.
- اشتباه ميكردين! من از كار شما خوشم نمي آد، نه فيلم هاتون كه انصافاً قشنگن!
آمدن گارسوني كه غذاي ما رو آورده بود، باعث شد تا صحبتم را قطع كنم. لحظاتي به خوردن غذا گذشت. تا اين كه مادر پرسيد:
-چرا از كار من خوشت نمي آد؟
-غذاتون رو بخورين مادر. يادتون نيست ميگفتين آقا جون هميشه سفارش ميكرد ميان غذا خوردن حرف نزنيم؟
مادر در حالي كه با غذايش بازي ميكرد، پرسيد:
-پس نمي خواي جواب بدي؟! قاشقم را گذاشتم روي ميز:
-بيا و از جواب اين سوال بگذر مادر!
-براي چي بايد بگذرم؟ براي اين كه دخترم به مادرش اعتماد نداره؟! براي اين كه دخترم نمي خواد حرفهاي دلش رو به من بزنه؟!
داشت ديالوگهاي فيلم هايش را براي من تكرار ميكرد.
-فكر ميكنم اشتباه گرفتين! اين جا سينما نيست!
به تندي سرش را بالا آورد و ...
ادامه دارد...
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #هفتم
به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهايم خيره شد. لحن سوالش با فرياد همراه بود.
- منظورت چيه؟😠
انگار بهش برخورده بود. چند نفر سرهايشان را به سمت ما برگرداندند. تازه متوجه شدم كه حرف بدي زده ام. صدايم را پايين تر از حد معمول آوردم.
-فرياد نكش مادر! مردم دارن نگاه ميكنن.
-به درك! بذار فكر كنن اينم يه فيلمه!
-آبروت ميره!
اخم هايش در هم رفت. نفرت در چشم هايش موج ميزد.
-تو چرا ميترسي؟! تو و پدرت كه بدتون نمي آد من بي آبرو بشم.
ديگر همه سرها و نگاهها به سمت ما برگشته بود. مادر هم آن قدر ناراحت بود كه اصلاً متوجه موقعيت ما نمي شد. بهتر ديدم كه كاري بكنم. دست مادر را گرفتم و گفتم:
-اين جا جاي اين صحبتها نيست. بياين بريم تو پارك يا يه جاي خلوت ديگه صحبت كنيم.
ديگر منتظر جواب مادر نشدم. كيفم را برداشتم و از رستوران زدم بيرون. كنار ماشين منتظرش ماندم.
چند لحظه بعد او هم آمد. دوباره رانندگي اش بد شده بود. هر وقت كه عصبي بود، رانندگي اش بد ميشد. به اولين پاركي كه رسيديم، نگه داشت. پياده شديم و در گوشه خلوتي نشستيم. دستش را گرفتم و گفتم:
-چرا اين كارها را ميكني مادر؟! چرا با اعصاب و آبروي خودت بازي ميكني؟!
باريكه اشكي از كنار چشمهايش بيرون زد كه دلم را آتش زد ؛ دلم به درد آمد.
-برگرد خانه مادر! برگرد سر زندگيمان. هنوز هم خيلي دير نشده.
-ديگه فايده نداره! من نمي توانم با آبرو و حيثيت كاريم بازي كنم.
از اين حرفش ناراحت شدم. حالا ديگه من بودم كه صدام رو بلند كردم.
-حالا فهميدين چرا من از كارتون خوشم کنمي آد؟! براي اين كه اين كار لعنتي، شما رو از ما جدا كرده، به خاطر اينكه مادرم رو از من جدا كرده به خاطر اين كه شما رو از پدر جدا كرده، حالا هم داره باعث ميشه كه خانواده ما كاملاً از هم بپاشه.
مادر لبخند تمسخر آميزي زد، جمله اول را هم به آرامي گفت:
-نه دختر! اشتباه تو همين جاست!
و بعد از آن بود كه او هم فرياد زد.
-مسئله كار من فقط يه بهانه! پشت اون چيزهاي خيلي مهم تر ديگه اي هست كه سال هاست در دل هامون مخفي بوده و ما نديده گرفته بوديمش. اما حالا وقتشه كه هر كس تكليف خودش رو روشن كنه. اون پدر خود خواهت بايد بفهمه كه يه من ماست، چقدر كره داره.
من از جايم بلند شدم. مادر داشت ادامه ميداد.
-بايد بفهمه كه منم براي خودم شخصيت دارم. براي خودم كسي هستم.
چيزي دلم را چنگ ميزد. مادر هنوز هم حرف ميزد.
-بايد بفهمه منم وجود دارم. منم "هستم". منم براي خودم حق تصميم گيري دارم.
ديگر طاقت نياوردم. نه فريادي كشيدم و نه صدايم شبيه جيغهاي دخترانه بود، حتي آهسته تر و فرو خورده تر از هميشه بود. بغض بود كه باعث ميشد صدايم درست از حنجره خارج نشود.
-باشه مادر! باشه! هر جور كه دوست دارين رفتار كنين. شما برين دنبال كار و شهرتتون. پدر هم بره دنبال رفقا و كامپيوترش!... اصلاً يه كبريت بردارين و با يه كمي بنزين هم زندگيتون و هم منو آتش بزنين. اين طوري هر دو تون راحت ميتونين به علاقهها و شخصيت تون برسين.
جمله آخر را در حالي گفتم كه تقريباً در حال دويدن بودم. با حتي برنگشتم تا نگاهي به پشت سرم بيندازم. بيرون از پارك نفسي تازه كردم و دوباره راه افتادم ؛ اين بار آهسته تر و بي هدف تر. جايي براي رفتن نداشتم....
ادامه دارد...
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚فصل دوم
قسمت #هشتم
جايي براي رفتن نداشتم. خانه مان كه خالي بود، پس چرا به خانه بروم؟! مادر كه به خانه مادربزرگ ميرود. پدر هم يا در شركت است يا با رفقايش در گردش! چرا فقط من به خانه بروم.
سرگردان در خيابانها قدم ميزدم. حتي چند بار هم به فكرم رسيد كه فرار كنم. از اين خانه لعنتي فرار كنم و بروم جايي كه هيچ كس مرا نشناسد. دست هيچ كس هم به من نرسد. اما وقتي كه چند جوان باماشينهاي شيك شان برايم ميايستادند يا بوق ميزدند، اين راه هم به نظرم مناسب نيامد. عواقبش از همين حالا معلوم بود. حالا دست كم اگر پدر و مادر نداشتم، اما شخصيت، شرافت و آبرو داشتم. بعد از فرار حتي اينها را هم از دست ميدادم. آن وقت ديگر هيچ چيز نخواهم داشت!
وقتي به خانه رسيدم شب بود. نمي دانم چگونه به خانه رسيدم، فقط زماني سرم را بالا آوردم و متوجه شدم كه جلوي خانه ايستاده ام. هوا تاريك بود و خانه خالي و سوت و كور. با همان لباسها افتادم روي تخت. چشمهايم را بستم تا كمي آرام شوم.
در همين موقع، به ياد اطلاعيه اردوي دانشگاه افتادم. از بس اعصابم ناراحت و افكارم آشفته بود، زمان اردو را فراموش كرده بودم. شايد هم به همين علت بود كه وقتي اطلاعيه اردو را ديدم، توجهم را جلب نكرد. اصلاً آن موقع چنين سفري برايم مهم نبود. اما حالا نه! بيش تر از هميشه به چنين اردويي احتياج داشتم! جايش برايم مهم نبود. فقط دلم ميخواست بروم.
بالاخره هم اين قدر به فكرم فشار آوردم تا اين كه يادم آمد تاريخ حركت صبح فرداست. بعد از آن بود كه با خيال راحت و فكري آسوده خوابيدم.
💤اين آسودگي با خوابي كه ديدم، ادامه پيدا نكرد. عجيب و تكان دهنده بود. ترسيده بودم ؛ انگار از مادر فرارميكردم. هيچ راهي براي فرار نداشتم. به جز يك بالن. دلم ميخواست ميتوانستم سوارش شوم. ميتوانستم پرواز كنم و از زمين دور شوم. ميان آن ابرهاي پشمكي و آسماني كه هر لحظه كمتر ميشد. خورشيد را ديدم كه مرتب به او نزديك ميشدم؛ نزديك تر و نزديك تر.
هر چه بالن بالاتر ميرفت به خورشيد نزديك تر ميشد. دلم از شادي و خوشحالي مالش ميرفت. كاش مادر ميديد كه چقدر به خورشيد نزديك شده ام. دوباره پايين را نگاه كردم. مادر داشت از جلوي چشمانم محو ميشد. ترس برم داشت. دلم ميخواست مادر كنارم بود، اما او پايين بود و دستم به او نمي رسيد. هر لحظه بيشتر از جلوي چشمانم محو ميشد. با تمام قدرت فرياد زدم:
« مادر! مادر! »
از صداي خودم بيدار شدم.
صبح وقتي كه بيدار شدم، پدر رفته بود. آشفتگي تخت نشان ميداد كه پدر آخر شب به خانه آمده و صبح زود رفته است. با عجله ساك و لباسهايم را جمع و جور كردم. خواستم در يادداشتي همه چيز را شرح دهم. اما حس خاصي مانعم ميشد.
« حالا كه آنها به فكر تو نيستند، تو هم به فكر آنها نباش. بگذار نگرانت شوند؛ بلكه كمي تنبيه شوند. »
ساكم را برداشتم و با عجله از خانه بيرون زدم. يادداشتي هم گذاشتم:
« من به مسافرت ميروم. » فقط همين!
وقتي به دانشگاه رسيدم، فقط مسئولان اردو آمده بودند. به يكي از آنها گفتم كه براي ثبت نام اردو آمده ام. كمي جا خورد.
- امروز كه ديگه روز حركته ؛ نه روز ثبت نام! ثبت نام ده روزه كه تموم شده.
- حالا اگر امكان داره لطفي بكنين، ببينين راهي هست كه من برنگردم.
- باشين تا ببينم ميشه فكري براتون كرد يا نه؟! فعلاً اسمتون رو جزو ذخيرهها مينويسم، اگر شانس بيارين و دو نفر از كساني كه ثبت نام كردن، نيان، آن وقت ميتونين با بقيه همراه بشين.
- چرا دو نفر؟
- براي اين كه يه نفر ديگه هم قبل از شما اسمش را در ذخيرهها نوشته. شما يه گوشه منتظر باشين تا ببينم چي ميشه!
ساكم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. روي يكي از نيمكت ها...
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1