eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
439 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✨ 📚 قسمت بخش دوم فاطمه گفت: - فكر مي‌كني تقصير كيه؟ سميه تك انگشتش را از لاي دندان هايش در آورد وگفت: - تقصير خودمونه. وقتي كه خود ما زنها، خودمون رو دست كم مي‌گيريم و به خودمون ظلم مي‌كنيم، ديگه چه توقعي از بقيه است؟ عاطفه دوكف دستش را بهم كوبيد: - درست شد! همين يه قلم رو كم داشتيم. عالم و آدم كه تو سرمون مي‌زنن، فقط همينمون مونده بود كه خودمون هم بزنيم توي سر خودمون. دهانم را باز كردم چيزي بگويم، ولي زود پشيمان شدم. اما فاطمه ديد. فاطمه- از اول تا حالا اين دورو بري‌ ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخي. بد نيست فعلاً نظر مريم خانم رو بشنويم و بعد هم نظر ثريا خانم رو. از اول تا حالا اين دورو بري‌ ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخي. بد نيست فعلاً نظر مريم خانم رو بشنويم و بعد هم نظر ثريا خانم رو. كمي مكث كردم. صورتم داغ شد. فكر كنم خيلي سرخ شده بودم. از زير چشم نگاهي به ثريا كردم. خواستم ببينم او در چه حالي ست؟ هيچ! اصلاً انگار نه انگار كه چيزي شنيده يا مي‌خواهد بگويد. شايد اصلاً پيشنهاد فاطمه را نشنيده بود! مگه كره؟ لبم را گزيدم و بالاخره به حرف آمدم. - خب! منم فكر مي‌كنم كه بچه‌ها راست مي‌گن. يعني... يعني اين كه فكر مي‌كنم خود ما زن‌ها هم همديگه رو قبول نداريم. يعني... يعني اين كه خودمون هم به خودمون اعتماد نداريم. چه طوري بگم؟! يعني فكر مي‌كنم دكتر هم اگر بخوايم بريم، دوست داريم پيش دكتري بريم كه مرد باشه. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
درددل با کس نگفتم درد من گفتن نداشت... خنده بر لب میزدم هر چند خندیدن نداشت...
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
📚 ✨ 📚قسمت من_يا براي آموزش رانندگي هم همين طور. فكر مي‌كنم مربي مرد رو ترجيح مي‌ديم و فكر كنم در مورد اساتيد دانشگاه هم اوضاع همين طوره! عاطفه رو به من كرد و گفت: - مي‌بخشين، من فكر مي‌كنم چيزي از حرف‌هاي شما سر در نياوردم. من فكر مي‌كنم راجع به كارهاي برادرم حرف زدم، ولي فكر مي‌كنم شما چيز ديگه اي به هم بافتين. بد نيست فكر كنين و ارتباط بين اين دو رو بگين. احساس كردم از كوير بخار بلند مي‌شه. يا اين كه نه، شايد هم از كف جاده بود. هر چي بود كه خيس عرق شدم. زير چشمي به بچه‌ها نگاه كردم. فاطمه سقلمه اي به عاطفه زد. راحله و فهيمه هم به لبخندي اكتفا كردند. سميه چشم غره اي به عاطفه رفت. ولي ثريا؛ هيچ! انگار واقعاً صد ساله كه كره! سعي كردم به روي خودم نياورم و وانمود كنم كه متوجه طعنه عاطفه نشده ام. گفتم: - منظورم اينه كه... اينه كه تو خانواده شما هم، مادرت با اين كه زنه و بايد طرف تو باشه، اما هواي برادرت رو داره. يعني اون هم به تو توجهي نداره. فكر مي‌كنم اون هم تو رو دست كم مي‌گيره. فقط وقتي كه بچه‌ها خنديدند، فهميدم كه گند زدم. همه اش تقصير اين تكيه كلام« فكر كنم» بود! دستمال كاغذيم را از جيب مانتويم درآوردم و عرقم را پاك كردم. سميه صبر نكرد تا خنده بچه‌ها تمام شود وسط خنده هايشان حرفش را شروع كرد: - البته موقعي كه گفتم زن‌ها خودشونو دست كم مي‌گيرن، دقيقاً منظورم حرف‌هاي مريم خانم نبود، اگر چه بي ارتباط هم نيست. بچه‌ها ساكت شدند. به نظرم آمد كه سميه عمداً زود صحبتش را شروع كرد. انگار مي‌خواست بچه‌ها را وادار كند تا خنده شان را قطع كنند. مي‌خواست من كمتر خجالت بكشم. شايد هم واقعاً اون به گونه اي هواي مرا داشت. گفت:- خب، موقعي كه گفتم زن ها، دقيقاً منظورم صرف ارتباط زن‌ها با همديگه نبود. بلكه منظورم شخصيت و هويت زن‌ها بود. عاطفه اخم هايش را در هم كشيد: - آتو ديگه چرا ادا و اطوار در مي‌آري، قلمبه، سلمبه حرف مي‌زني. هنوز هيچي نشده از راحله واگرفتي؟ سمیه- خب، يعني اين كه ما زن‌ها و دخترها به طور معمول خودمونو دست كم مي‌گيريم. جايگاه انساني و اجتماعي خودمونو گم مي‌كنيم. براي همين هم معمولاً زندگي و وقتمون رو صرف چيزهاي بيهوده مي‌كنيم. چيزهايي كه هيچ ارزشي ندارن. به قول معروف، نه به درد اين دنيا مي‌خورن نه اون دنيا. عاطفه با دست كوبيد روي صندلي: - د بازم كه همون شد آبجي، دِ لري بوگو بذار مام بفهميم. سمیه- خب اين كه هر روز بايد يه ساعت از وقتمون رو پاي آينه تلف كنيم و خودمون رو آرايش كنيم. كه چي؟ هيچي! بايد هميشه يه آينه دنبالمون باشه و دقيقه به دقيقه خودمون رو توش تماشا كنيم و به چشم و ابرومون ور بريم كه چي؟ هيچي! همه فكر و ذكرمون النگو و گردنبند و طلا شده كه چي؟ هيچي! با لباس ها و مانتوهاي رنگارنگ بريم اين طرف و اون طرف كه چي؟ همه نگاهمون كنند! خب اينه معناي زن بودن؟ وقتي كه ما خودمون رو اين طوري دست كم مي‌گيريم، بايد به بقيه هم حق بديم كه به ما مثل يه عروسك نگاه كنن، نه مثل يك انسان. ثریا- طعنه كه نمي زني؟ بالاخره او هم به حرف آمد! ثريا بود! سردي و خشونت عجيبي در صدايش موج مي‌زد كه با لحن گرمش در آشنايي روز اولمون فرق مي‌كرد. سميه سرش را به سمت ثريا برگرداند: - منظورت چيه؟ براي چي بايد طعنه بزنم؟ ثريا مستقيم و صريح خيره شد توي چشم‌هاي سميه. - حس مي‌كنم تو از بودن من توي اين سفر خوشحال نيستي. عاطفه خنديد. خونسرد و بي خيال: - ديوونه شدي؟ معلومه كه اين طور نيست! چطور ممكنه فكر كني كه اون از تو خوشش نمي آد؟ براي چي بايد اين طور باشه؟ ثريا سرش را پايين انداخت. - پس منظورش از اين حرف‌ها چي بود؟ سميه هم سرش را پايين انداخت و كمي مقنعه اش را جلوتر كشيد. - خب من!... من هيچ منظور خاصي نداشتم. من فقط عقيده‌ام رو گفتم، حرفم هم كاملاً كلي بود درباره حس خود كم بيني در زن ها. ثريا دوباره سرش را بالا آورد. اين بار جهت نگاهش به همه بود، با حالتي تدافعي. - كي مي‌گه؟ اين دو تا هيچ ربطي با هم ندارن. آرايش كردن هيچ ربطي با خود كم بيني و اين مزخرفاتي كه تو مي‌گي نداره. خود كم بيني يعني اين كه زن‌هاي ما امروز خودشون رو توي خونه هاشون قايم كردن.... ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 ✨ 📚قسمت سمیه- خب پس تو كه مي‌دوني، بگو براي چي آرايش مي‌كنن؟ ثریا- معلومه! براي اين كه همه بايد با سرو وضع مرتب رفت و آمد كنيم. همه مي‌خوايم قشنگ تر باشيم. جايي كه مي‌ريم مسخره مون نكنن، تحويلمون بگيرن. سميه شانه اش را بالا انداخت: - نگفتم؟! اين هم نمونه اش! لپ‌هاي سفيد ثريا كمي قرمز شد. - يعني چي. اين هم نمونه اش؟ درست حرفت رو بزن ببينم حرفت چيه! مگه خودت از تميزي و زيبايي بدت مي‌آد؟ سمیه- نخير! من فقط حرفم اينه كه چرا بايد دختر دانشجو و تحصيلكرده ما اين قدر احساس ضعف كنه كه بخواد با زيباسازي ظاهرش اونو جبران كنه؟! ثريا ابروهايش را در هم كشيد: - كي مي‌گه؟ همه زيبايي رو دوست دارند. مگه تو دوست نداري؟ سميه سعي مي‌كرد خودش را كنترل كند: - چرا دوست دارم! من هم زيبايي رو دوست دارم؛ ولي نه فقط زيبايي رو! چيزهاي ديگه رو هم دوست دارم. حتي بعضي هاشون رو خيلي بيشتر از زيبايي با اون تعريفي كه تو منظورته، دوست دارم. ثريا دندان هايش را روي هم فشار داد: - تو...!... تو! سمیه- صبر كن! هنوز حرفم تمام نشده! تا يادم نرفته يه چيز ديگه رو هم بگم. سميه به طرف بقيه بچه‌ها برگشت: - همه تون، متوجه شدين كه ثريا گفت به خاطر اين كه هر جا مي‌ريم تحويلمون بگيرن، مسخرمون نكن. من مي‌خوام بگم كه فقط اين ثريا نيست كه چنين طرز فكري داره، همه مون همين طوريم! در اصل اين يه فرهنگ غلط در جامعه بود كه اين فكر رو در زن‌ها و دخترها به وجود آورد كه خوبي و برتري فقط توي قشنگي و زينت آلات و لباس‌هاي شيكه. ثریا- تو فكر مي‌كني كي هستي كه اين طوري در مورد همه قضاوت مي‌كني؟ مسلماً صداي ثريا بلند بود. بيش از اندازه. ولي نه آن قدر كه راننده فرياد بكشد و بگويد كه « چه خبره؟ » با صداي راننده همه ساكت شدند. من و عاطفه و فاطمه و سميه كه رويمان به سمت عقب اتوبوس بود به طرف راننده برگشتيم. توي آينه بالا سرش نگاه كرد و گفت: - معلوم هست اون وسط اتوبوس چه خبره؟ باباجون اين جا اتوبوسه. ميدون جنگ كه نيس! دِ ما ام خير سَر امواتمون مي‌خوايم رانندگي كنيم. باس حواسمون جم باشه يا نه؟ ثريا خواست حرفي بزند كه فاطمه جلويش را گرفت. انگشتش را روي بيني اش گذاشت و لب پايينيش را گزيد. ثريا دندان هايش را روي هم فشار داد و با مشت كوبيد به صندلي جلوييش. شاگرد راننده به سمت او خم شد و چيزي گفت. راننده همان طور كه جلويش را نگاه مي‌كرد فرياد كشيد: - چي چي و صلوات برفسم آقا مجيد! دانشجون كه باشن! دِ اينا كه يعني تحصيل كردن كه باس بيشتر رعايت حال ما رو بوكنن. د ما ام انسونيم به ابوالفضل! اعصاب داريم. آقاي پارسا از جايش بلند شد و كمي با راننده صحبت كرد. راننده كمي سرش را به نشانه تاييد تكان داد. - چشم!... چشم! آقاي پارسا به خدا ايناام مث دختر خودمون مي‌مونن. ولي شمام باس به ما حق بدي... چشم! به رو اون دو تا تخم چشمام. آقاي پارسا از همان صندلي جلو كه نشسته بود بلند گفت: - براي سلامتي آقاي راننده و آقا مجيد و براي سلامتي تمام مسافرها صلوات بلند ختم كنين. بعد از فرستادن صلوات، چند لحظه همه ساكت شدند. صداي آهسته و فرو خورده عاطفه اولين صدايي بود كه سكوت را شكست: - به علت خرد بودن اعصاب آقاي راننده دنباله جنگ تا چند لحظه ديگر.... 🔸فصل چهارم🔸 سميه گفت: - اون حق نداشت با يه سري دختر اينطوري حرف بزنه، فكر كرده ما كي هستيم يا اينجا كجاست كه هرچي از دهنش دراومد به ما بگه! فاطمه گفت: - قبول دارم رفتارش اشتباه و واكنش اون بيش از حد تند بود، حرفي نيست! ولي شايد هم اعصابش از جايي، ازبي خوابي يا هر چيز ديگه اي خرد بوده، نتونسته خودش رو كنترل كنه. مثل اينكه ترس عاطفه ريخته بود. چون دوباره صدايش عادي شد. - آره بابا! شماهم بي خودي پيله نكنين! بنده خدا گناه داره. اصلا" بيايين سراغ بحث خودمون. راحله گفت: - داشتيم راجع به خودكم بيني زنها حرف مي‌زديم. سميه خانم گفت كه آرايش كردن زنها براي اينكه توي جامعه تحويلشون بگيرن نشونه اينه كه زنها خودشون رو دست كم گرفتن، يا چيزي شبيه اين. البته من شخصا" نمي خوام حرفش رو كاملا" ردكنم. ولي مي‌گم اين ظاهر قضيه است و ما نبايد فقط در بند ظاهر بمونيم. بايد دنبال علتش بگرديم و ريشه اش رو پيدا كنيم. فاطمه سرش را تكان داد: - حالا به نظر خودت علت به وجود اومدن چنين روحيه اي توي زنها چيه؟ راحله كمي مكث كرد. مجله لوله شده اش را چند باري به صندلي جلويي كوبيد. انگار ترديد داشت يا مي‌خواست جوابش را سبك وسنگين كند. - به نظر من... ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 ✨ 📚قسمت بخش اول راحله- به نظر من، به خاطر تلقينيه كه در طول تاريخ به زنها شده، اونها هم باور كردن كه ضعيف و بيچاره ان. به حدي كه حالا خودشون هم خودشون رو قبول ندارن. به همديگه اعتماد نمي كنن. عاطفه گفت: - يعني چه؟ چي مي‌خواي بگي؟ راحله- بذارين يه مثال بزنم. روزي بچه اي يه مكتب خونه مي‌خواستن از دست معلم يا ميرزاي بداخلاقشون راحت بشن. پس نقشه اي مي‌كشن. صبح، ميرزاكه مي‌آد دم در مكتب، يكي از بچه‌ها رو مي‌بينه. پسره مي‌گه كه "سلام آقا! چرا رنگتون پريده؟ نكنه خداي نكرده مريض شده باشين". ميرزا با بداخلاقي مي‌گه كه "نخير! به تو مربوط نيست". توي راهرو يكي ديگه رو مي‌بينه كه بهش مي‌گه" سلام ميرزا! چرا چشمتون گود افتاده؟ فكر كنم زبونم لال مريض شده باشين؟ " بازهم ميرزا عصباني مي‌شه وبه بچه مي‌گه كه برو بشين سرجات. نفر بعدي توي اتاق به ميرزا مي‌گه" سلام استاد! چرا صداتون گرفته؟ حتما" مريض شدين! " خلاصه اين كه اين قدر گفتند تا استاد با رنگ پريده وچشم گود افتاده و صداي گرفته، بچه هارو فرستاد خونه! چند نفري خنديدند.البته نه آن قدر بلند كه صدايشان از صندلي جلويي، جلوتر برود. چه برسد به اين كه به جلوي اتوبوس برسد. بجز عاطفه كه اصلا" نخنديد، كاملا" هم جدي بود وگفت: - برو ببينم بابا! داره قصه مي‌گه! درد ما چيز ديگه ايه، خانم خانما برامون قصه مي‌گه. فاطمه با كمي تعجب پرسيد: - خب نظر خودت چيه؟ - آهان! حالا اين شد يه حرف حسابي. پس گوشتون رو بدين به من تابراتون بگم. من مي‌گم چرا ما لقمه رو دور سرخودمون مي‌پيچونيم. واقعيت اينه كه ما چون زنيم، ذاتا" زير دستيم. هيچ چاره اي هم نيست، چون ضعيف تريم. فهيمه بابي خيالي تكميلش كرد: - اين نظر توي غرب به نظريه"جنس دوم" معروفه. راحله- من نه كاري به جنس نو ودست دومش دارم ونه به غرب وشرقش. من مي‌گم مازنها بايد به اندازه دهنمون حرف بزنيم. توقع زيادي هم نداشته باشيم. واقعيت روقبول كنيم. بي خودي هم مسائل و مشكلات رو توجيه نكنيم. فاطمه پرسيد: - به نظرتوواقعيت چيه؟ راحله- به نظرمن واقعيت اينه كه ما ازمردها ضعيف تريم! فاطمه- ازچه نظر؟ - از خيلي نظرها. از نظر زور و قدرت، توانايي‌ها و استعدادهاي ذهني، قدرت مقاومت در برابر مشكلات، اراده.... بجز احساسات! از لحاظ احساسات ما از مردها قوي تريم. صدايش را پايين تر آورد. لحنش رنگي از طعنه وتمسخر گرفت: - يعني زودتر گريه مي‌افتيم. راحله با سر به سمت عاطفه اشاره كرد: - حالا همه تون به حرف من رسيدين؟! عاطفه هم يكي از نتايج اون تلقيناته! - منظور؟ - يعني اينكه چند هزار ساله كه مردها زور زدن وبه ما اثبات كردن كه ما از همه لحاظ ضعيف تر از آنها هستيم! ادامه دارد 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
📚 ✨ 📚 قسمت بخش دوم عاطفه تاكيد كرد: - البته جز احساسات. معلوم نبود به شوخي يا جدي! راحله گفت: - نه عزيزم! اين هم خودش يكي از همون تلقيناته! اونها به ما مي‌گن كه شما از لحاظ احساسات از مردها قوي ترين. ماهم دلمون رو به همين حرف خوش مي‌كنيم. در حالي كه اون‌ها حتي به وسيله همين عامل، همين احساسات هم، ما رو تحقير مي‌كنن. چون، احساساتي بودن يعني زود گريه افتادن، اراده نداشتن، مقاوم نبودن، بي عرضه بودن. مي‌بينين كه! اونها حتي از احساسات ما هم براي تحقير وسركوب ما سوء استفاده مي‌كنن. ماهم باور كرديم وخودمون هم مبلغش شديم. 💭سرم را برگرداندم طرف پنجره. احساساتي! بابا هم هر وقت مي‌خواست من را مسخره كند يا سر به سرم بگذارد، مي‌گفت" دختره احساساتي! " هيچ وقت از علاقه من به شعر راضي نبود ومن هم هيچ وقت نفهميدم كه احساساتي بودن چه عيبي داره؟ برگشتم طرف راحله وگفتم: - ولي مگه احساساتي بودن چه اشكالي داره؟ اصلا" فرق بين انسان وحيوان همين احساساته! راحله با تاسف سرش را تكان داد: - بله! ولي ما اگه اين حرفها رو قبول كرديم بايد نتيجه اش رو قبول كنيم. بهمون مي‌گن پس شما فقط به درد بچه داري مي‌خورين! اون وقته كه بايد بريم گوشه خونه هامون چمباتمه بزنيم، صبح تا شب حرص و جوش مريضي و سلامت بچه هامون رو بخوريم و اون وقته كه ازخيلي حقوق اجتماعي، از مشاغل و مناصب محروم مي‌شيم. فقط به جرم احساساتي بودن! بله مريم خانم! اول فقط يه جمله رو قبول مي‌كني، ولي بعدش كلي از محدوديت‌ها و محروميت‌ها رو هم به خاطر همون يك جمله بايد قبول كني. اما عاطفه هم كوتاه نمي آمد: - پس چرا از چندتا استثنا كه بگذريم، هيچ موقع از تاريخ و در هيچ جامعه اي زنها، نقش موثري نداشتن. هيچ موقع بر جريانات تاريخي موثر نبودن. راحله مي‌خواست چيزي بگويد كه عاطفه نگذاشت. دستش را بالا آورد و ادامه داد: عاطفه- بله! بله! خودم يادم اومد. ببخشين زنها در خيلي از حوادث تاريخي هم كارهاي مهمي انجام دادند. مثل ... ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#𝒆𝒔𝒕𝒐𝒓𝒚•🤲🏻💗•· 🌊✨ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گاهی تنها چیزی که دلت میخواد اینه که یکی مثل خودت توی زندگیت باشه... تا دقیقا اونجوری که خودت به اطرافیانت توجه داری بهت توجه و ازت مراقبت کنه با وجود تلاش برای قوی بودن ما یک روح لطیف داریم که نیاز به محبت و نوازش شدن داره و خیلی خوب میشه اگه آدم امن زندگی هم باشیم و بهم کمک کنیم تا آرامشگر وجود همدیگه باشیم...
📚 ✨ 📚قسمت بخش اول عاطفه_مثل آتش زدن تخت جمشيد، كشته شدن حضرت علي وامام حسن! باباجان اصلا" از اين حرف‌ها بگذريم. توي جامعه ما رئيس جمهور شدن براي زنها ممنوعه، توي آمريكا كه آزاده، چند تا رئيس جمهور زن داشتن؟ يا توي همين دانشگاه خودمون بااينكه خيلي از پسرها كار مي‌كنن به اندازه ماهم درس مي‌خونن، ولي تو فعاليت‌هاي جنبي وكارهاي دانشگاه قويتر از دخترها هستن. راحله بهت زده شده بود: - عاطفه تو داري شوخي مي‌كني يا اين حرفها رو جدي مي‌گي؟ - منظورت چيه؟ - منظورم اينه كه فكر مي‌كنم تو باز هم مثل هميشه داري شوخي مي‌كني. فقط مارو گذاشتي سركارو سربه سرمون مي‌گذاري! آره! مطمئنم كه تو داري مارو بازي مي‌دي. عاطفه با حالتي كاملا" جدي، شانه هايش را بالا انداخت: - تو اگه مي‌خواي خودت رو بزني به اون راه، بزن! مهم نيست! ولي من سوال خيلي پيچيده اي نمي كنم. حرفم هم كاملا" ساده است. اين فهيمه خانم هم كه مي‌گفت تو غرب بهش مي‌گن" جنس دست دوم" ويه همچين چيزايي، پس خيلي هم پرت و پلا نيست. راحله خودش را كنترل كرد. نفس عميقي كشيد وآماده شد. نگاه طولاني به عاطفه كردو پرسيد: - من ازت يه سوال دارم! عاطفه پوزخندي زد! - اين گوش من مال تو! صدتا داشته باش، كي رو مي‌ترسوني؟ دقيقا" از همون وقتي كه راحله براي يك بحث جدي آماده شد، انگار عاطفه برگشت تو لاك قبليش. راحله گفت: - به نظر تو بين سفيد پوستها وسياه پوستها از نظر استعداد، احساسات، قدرت بدني وبقيه مسائل فرقي هست يانه؟ عاطفه لبخندي زد و نگاه كجي به راحله انداخت: - ِاي ناقلا يه! اِي گوگوري مگوري! مِيخَي مَنو بندازي تو تِله؟! خيلي ناقلاچي تو! ولي من پنبه ات رشته كردم. - جواب بده، فرقي هست يا نه؟ - ميخاي به بچا ثابت كني كه چون من طرفدار قانون تبعيض نژادي ام، حرفام بي معنيه، نه؟ - جواب بده! عاطفه خانم! - خيلي خب! چرا عصباني مي‌شي؟ "نه"! راحله با بي صبري پرسيد: - " نه" يعني چه؟ - يعني اينكه "NO" يعني اينكه " لا"! هيچ فرقي باهم ندارند. راحله نفس عميقي كشيد وبازدمش را پر صدا بيرون داد: - پس به نظر تو چرا اگر به طور نسبي هم حساب كنيم، بيشتر دانشمندها ومتفكرهاي دنيا وتاريخ، سفيدپوستن؟ حالا نوبت عاطفه بود كه گيج شود: - من نمي فهمم! اين چرا داره خودش رو مي‌اندازه تو تله؟ راحله راضي به نظر مي‌رسيد: - مثل اينكه مي‌خواي بحث رو بندازي تو شوخي وخودت رو بزني به اون راه! مهم نيست! من خودم جوابش رو هم مي‌گم. مي‌دونين كه! همگي قبول داريم كه بين نژادهاي مختلف سفيد پوست، سياه پوست، سرخ پوست وغيره، هيچ فرقي نيست. اما بازهم مي‌بينيم كه معمولا" كشورهاي سياه پوست در بدبختي به سر ميبرند وكشورهاي سفيد پوست در رفاه وآزادي. تازه توي كشورهايي مثل امريكا كه هر دو گروه وجود دارن، محله‌هاي سفيد پوست، تميز، شيك، مرفه وتقريبا" امن تر از محله‌هاي پست وكثيف ونا امن سياه پوستهاست ومي دونين كه بيشتر افراد سياه پوست اين محلات در فقر، بدبختي وبيكاري به سر مي‌برن وغرق در فساد و مواد مخدرن! علتش چيه؟ راحله چند لحظه اي مكث كرد. نگاهي به بچه‌ها كرد. همه ساكت بودند. شايد مي‌خواست ببيند كسي جواب مي‌دهد يا نه؟ كسي حرفي نزد، نگاه كشداري به عاطفه كرد وگفت: - علتش خيلي ساده اس! براي اينكه هزار ساله كه سفيد پوستها دارن توي سر سياه پوستها مي زنن و اونها رو تحقير مي‌كنن. مرتب هم مي‌گن كه شما‌ها لياقت هيچ كار مهمي رو ندارين وفاسدين! مي‌دونين كه حالا اين تبليغات به حدي رسيده كه الان بااين كه سالهاست علوم جديد پزشكي وروان شناسي تفاوت خاصي رو بين اين دو نژاد اثبات نكردن و با اين كه بعضي از ارگان‌ها يا دولت‌ها حاضر شده ان امكاناتي رو هم در اختيار سياه پوستها قرار بدن، اما اونها همچنان در همان گنداب وكثافت پيشين خودشون به سر مي‌برن. حالا همين قصه رو منطبقش كنين با وضعيت زنها ومردها! ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
📚 📚 قسمت بخش دوم فهيمه عينكش را برداشت وهمان طور كه شيشه هايش را پاك مي‌كرد وسرش پايين بود، گفت: - من، نه اينكه كاملا" با نظر عاطفه موافق باشم، ولي... وديگر چيزي نگفت. عينك را آورد جلوي چشمش و به طرف نور گرفت. سعي كرد وانمود كند كه مشغول امتحان كردن شيشه‌هاي عينك است. راحله كمي ابروهايش را به هم نزديك كرد: - ولي چي؟ چرا حرفت رو خوردي؟ فهيمه عينكش را گذاشت جلوي چشمش، چشم‌هاي ريزش دوباره پشت عينك قايم شد. كمي به راحله خيره شد و بالاخره با ترديد گفت: من، نه اينكه كاملا" با نظر عاطفه موافق باشم، ولي... وديگر چيزي نگفت. عينك را آورد جلوي چشمش و به طرف نور گرفت. سعي كرد وانمود كند كه مشغول امتحان كردن شيشه‌هاي عينك است. راحله كمي ابروهايش را به هم نزديك كرد: - ولي چي؟ چرا حرفت رو خوردي؟ فهيمه عينكش را گذاشت جلوي چشمش، چشم‌هاي ريزش دوباره پشت عينك قايم شد. كمي به راحله خيره شد و بالاخره با ترديد گفت: - ولي مي‌خوام بگم كه اين حرف يا نظريه اي كه عاطفه گفت به همين سادگي‌ها كه فكر مي‌كنيم نيست و نمي تونيم به همين سادگي ردش كنيم. ابروهاي راحله بيشتر به هم نزديك شدند: - فهيمه حرف هات مبهمه! روشن تر حرف بزن تا ببينم چي مي‌خواي بگي؟ - چيز خاصي نمي خوام بگم. منظورم اينه كه... ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
‹تو قوی تر از چیزی هستی که فکر میکنی . .🌻✨› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚 ✨ 📚قسمت فهیمه_منظورم اينه كه فكر نكنين حرف‌هاي عاطفه، حرف‌هايي عوامانه و سطحي است. نه! اين حرف سابقه دارترين نظريه در طول تاريخ راجع به زن هاست. دانشمندها و متفكرهاي زيادي هم راجع به اون، بحث كردن و كتاب نوشتن، شايد اولين اثر مكتوب هم به نظريات ارسطو برگرده، چون ارسطو معتقد بود كه زن، انسان ناقصه! افلاطون هم زن‌ها رو توي آكادميش راه نمي داد! و حتي خدا رو شكر مي‌كرد كه زن خلق نشده. من، مِن مِني كردم و گفتم: - فكر مي‌كنم به خاطر اين بود كه اون موقع‌ها فهم و دانش انسان‌ها حتي دانشمند‌ها هم از دنيا و انسان و مسائلش ناقص بود. فهيمه از زير چشم نگاهي به راحله كرد و گفت: - اتفاقا اين نظريه تو اديان الهي هم سابقه داره. مثلا تو عهد عتيق و عهد جديد كه كتاب‌هاي مقدس و آسماني يهوديان و مسيحيان، اومده كه "حوا" از دنده چپ "آدم" آفريده شده يا اين كه مي‌گن شيطان به شكل مار در اومده و زن رو فريب داد و بعد زن، مرد رو فريب داد. راحله با ناراحتي گفت: - ولي خودت مي‌دوني كه، اين كتاب‌ها تحريف شده ان. دليلش هم اينه كه قرآن اين داستان‌هايي رو كه مي‌گي قبول نداره. قرآن مي‌گه شيطان "آدم" و "حوا" رو با هم فريب داد. - فرهنگ و ادبيات كهن مون رو چي مي‌گي؟ - منظورت چيه؟ فهيمه گفت: - منظورم اينه كه همه ما ضرب المثل‌هاي زيادي بلديم كه در اون زن‌ها يا چيزهايي كه اختصاص به زن‌ها دارند، پليد يا پست و نادرستن. مثلا اين كه " خواب زن چپه"!! عاطفه با لحني شاعرانه گفت: زن بلا باشد به هر كاشانه اي بي بلا نبود الهي خانه اي. من هم گفتم: - مادر بزرگ من مي‌گه: "دهان زن چفت و بند نداره ". هر وقت هم كه از دست يكي از عروس هاش ناراحت باشه يا اون چيزي به كسي گفته باشن، مي‌گه "زن، نخود زير زبانش نمي خيسه "!! عاطفه نگاهي به ثريا كرد و گفت: - از اون طرف ضرب المثل‌هاي ديگه اي هم هست كه روي امتيازات مردها تكيه دارن. خيلي هم زيادن. مثل "حرف مرد يكيه". فهيمه سرش را به نشانه تاييد تكان داد: - بله! متوجه هستين كه ما تو اين ضرب المثل‌ها داريم قبول مي‌كنيم كه هيچ اطميناني به حرف زن‌ها نيست و حرف مردها درسته. اين‌ها حرف‌هايي است كه هر روز و بارها ميان مردم رد و بدل مي‌شه و جزئي از فرهنگ مردم شده. از اين گذشته در ادبياتمون هم همين نظريه يا ردپاش رو در اشعار و حكمت‌ها و داستان‌هاي اُدبا مي‌بينيم. از فردوسي و نظامي گرفته تا داستان‌هاي سعدي، جامي و خيلي از بزرگان ادبياتمون! راحله با حيرت و بلند گفت: - نهههه😳 فهيمه با تعجب تكرار كرد: - نه! چي چي رو نه؟ مي‌خواي چند تا از داستان‌هاي گلستان رو برات تعريف كنم يا از شعر‌هاي فردوسي و نظامي بخونم؟ راحله با مشت كوبيد روي دسته صندلي: - من اون‌ها رو نمي گم كه، تو رو مي‌گم! - من؟! براي چي؟ - يعني اين كه از تو يكي توقع نداشتم! تو ديگه چرا اين حرف‌ها رو مي‌زني؟ فهيمه با لحني كه سعي مي‌كرد از راحله دلجويي كند، گفت: - نه راحله جان! من كه بهت گفتم! من فقط دارم نظر بقيه رو مي‌گم. حرفهايي كه از قديم تا حالا گفته شده. اونم نه فقط ميان عوام، بلكه ميان دانشمندها، متفكرها، اديبان وقشرهاي روشنفكر جامعه. مي‌گم كه حتي همين امروز دكترهايي هستن كه با مقايسه اعضايي مثل مغز، اعصاب واستخوان بندي زنها و مردها سعي دارن ثابت كنن كه زنها از مردها ناقص ترن. چند لحظه مكث كرد. به راحله و بچه‌ها نگاه كرد. لبهايش را روي هم فشرد وادامه داد: - من فقط مي‌گم كه اين حرفها ونظريات رو دست كم نگيرين! اين حرفها فقط جزو فرهنگ عوام نيست، بلكه جزو مسائل مشترك فرهنگ عامه است. من مي‌گم در طول تاريخ وحتي همين امروز بسياري از مسائل و پيچيدگي‌هاي تاريخ، دين، روان شناسي، جامعه شناسي روباهمين نظريه " جنس دوم " بودن توجيه مي‌كنن وبه نظر مي‌آد در طول تاريخ خود زنها هم به اين مسئله راضي تر بودن. راحله سعي كرد بافشار دادن لبهايش روي همديگر، آرامشش را به دست بياورد: - مي‌توني مثال بزني؟ ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 ✨ 📚قسمت فهیمه- مثلا" مي‌گن از قديم عقيده داشتن كه زنها ضعيفتر از مردهان وازشون توقع نداشتن كه تو جنگ هاشركت كنن، زنها به امنيت نسبي رسيده بودن، يعني، حتي بعد از تسخير شهرها هم لشكر فاتح كاري به زنها وبچه‌ها نداشت. يااينكه تا موقعي كه در شهر‌هاي قديمي زنها از مردها جدا بودن، مشكلات كمتري گريبانگير زنها مي‌شد، چه در ارتباط با نوع زندگي ومعيشتشون وچه در ارتباط‌هاي اجتماعيشون! ولي از موقعي كه در بعضي جوامع زن‌ها خودشون رو از دايره اين نظريه خارج كردن، تازه در دسترس و دستبرد انواع سختي ها، مشكلات و تهاجم‌ها واقع شدن. راحله كمي مكث كرد وبعد گفت: - مي‌دوني چرا تا قبل از اين زنها تو اين جامع دچار مشكل نمي شدن؟ چون اين نظريه، زمينه مقايسه بين زن ومرد رو از بين مي‌بره. طبيعتا" زنها هم توقعي نداشتن و از ظلمها وتبعيضهايي كه در حقشون مي‌شد ناراحت نمي شدن. من كه ديگه حالا از دنياي تنهايي خودم خارج شده بودم ودر جريان هيجان بحث غرق شده بودم، اين بار با ترديد وخجالت كمتري اظهار نظر كردم: - من فكر مي‌كنم عوضش راحتتر بودند. راحله بدون اينكه مكثي كند، به تندي گفت: - بله! درست مثل گوسفند! چون خبري از دنياي آدمها نداره وخودش رو هم با اون‌ها مقايسه نمي كنه، معلومه كه زندگي بي دردسرتري از انسانها داره! اما اون اسمش زندگيه؟! به ياد زندگي داغان خانواده خودمان افتادم. گفتم: - پس اينهمه مشكلاتي كه امروز به وجود اومدن وحتي زندگي‌هاي معمولي و خانواده‌ها رو بهم ريخته ان، زندگيه؟ راحله- " البته اين مرحله گذره! " راحله اين رو گفت وبعد هم اضافه كرد: - مي‌دوني كه! بعداز اينكه زنها تحصيل كردن وبه آگاهي هاشون اضافه شد، تونستن وضعيت خودشون رو با مردها مقايسه كنن. تو اين مقايسه متوجه شدن چه ظلم‌ها وتبعيض‌هايي كه در حقشون نمي شه! بعد موقعي كه خواستن حقشون رو بگيرن، با مخالفت مردها روبه روشدن; مردهايي كه ديگه حاضر به بازگشت اون حقوق ضايع شده به صاحباشون نبودن! حرفهاي راحله قانع كننده بود. اعتراف كردم كه راست مي‌گويد! دست كم من يكي ديده بودم كه مامان براي گرفتن حقش چه طوري به آب وآتش مي‌زند. ناگهان نگاهم به عاطفه افتاد. ابروهايش را در هم جمع كرده بود وچشمهايش به هم نزديك شده بود. خيره به زير پاي راحله نگاه مي‌كرد: - اون چيه اون زير؟! راحله؟ وبعد با لحني مشكوك گفت: - انگار سوسك! سوسكه! زيرپات سوسكه! راحله وفهيمه دريك لحظه ازجا پريدند. صداي جيغ فهيمه كه رفته بود روي صندلي وسرش را گرفته بود، به فرياد عاطفه اضافه شد. راحله خودش را كشيد وسط اتوبوس، ميان صندلي ها. صداي جيغ‌هاي چند نفر ديگر هم بلندشد. ثريا همچنان خونسرد نشسته بود. راننده فريادي كشيد ومحكم زد روي ترمز. راحله كه وسط اتوبوس ايستاده بود وحواسش به زير پاهايش وصندلي‌ها بود، پرت شد كف اتوبوس! من هم از پشت افتادم روي صندلي جلويي. خودم را جمع وجور كردم وبرگشتم به سمت جلوي اتوبوس، راننده ترمز دستي را كشيد. شاگرد راننده وآقاي پارسا از جايشان بلند شدند. فاطمه، راحله را بلند كرد. شاگرد راننده گفت: - چي شده عباس آقا؟ راننده درِ طرف خودش را باز كرد. آقاي پارسا با نگراني رفت جلوتر: - چي شده آقاي راننده؟ راننده پريد پايين. فاطمه سعي مي‌كرد بچه‌ها را آرام كند. فهيمه را از روي صندلي آورد پايين! آقاي پارسا برگشت طرف شاگرد راننده وبا اشاره دست پرسيد كه چي شده؟ شاگرد راننده اول شانه هايش را بالا انداخت كه نمي داند وبعد در حالي كه سرش را تكان مي‌داد ولب هايش را به روي هم فشار مي‌داد پياده شد. راننده تكيه داد به يكي از لاستيك‌هاي اتوبوس. يك پايش را آورد بالا و از پشت به لاستيك تكيه داد. يك نخ سيگار را از جيب پيراهنش درآورد. هر چه قدر دنبال كبريت گشت، نبود. شاگردش كه آمد برايش كبريت كشيد. راننده سري تكان داد و كبريت را ازش گرفت. سيگار را روشن كرد و كبريت را انداخت زمين. - چي شده؟ پس چرا رفت؟ - نمي دونم فكر كنم قهر كرد! - يه ساعت ديگه هم كه هوا تاريكه حالا اين وقت شب توي اين بيابون چيكار كنيم؟ - همه اش تقصير اين ۵-۶ تاست. دوساعته دارن با همديگه بحث مي‌كنن! نمي دونم چي مي‌خوان از جون همديگه؟! - ولي حالا از اين حرف‌ها گذشته، اين راننده هم زياد شلوغش مي‌كنه. اين اَدا و اَطوارها توي سرويس‌هاي دانشگاه زشته! سرم را برگرداندم توي اتوبوس، ببينم چه خبره. بچه‌ها ناراحت بودند. بيشتر ناراحتيشان از دست ما بود! بعضي‌ها مي‌گفتند كه راننده حق داشته كه قهر كرده! فقط ثريا بود كه هنوز بي خيال بود. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
‌من در بی حوصلگی هایم، با زندگی ها کرده ام.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚 ✨ 📚قسمت مثل ديوار يخي و منجمد، سرد و نفوذ ناپذير بود. به نظر مي‌آمد كه از قضيه امروز هنوز ناراحت است! معلوم نبود تا كي مي‌خواهد به اين بازي ادامه دهد؟ فاطمه سعي مي‌كرد تا بقيه را آرام كند. عاطفه بيشتر از بقيه بي قراري مي‌كرد!! چسبيده بود به شيشه. سعي داشت بفهمد كه بيرون چه خبر است. آقاي پارسا هم پياده شده بود و با راننده حرف مي‌زد. راننده عصباني بود. اين را از دست هايش مي‌شد فهميد كه به طرف اتوبوس تكان مي‌داد. آقاي پارسا هم دست راستش را گذاشته بود روي سينه اش. هي سرش را تكان مي‌داد و با دست ديگرش دست مي‌كشيد به چانه اش! عاطفه گفت: - داره ريش گرو مي‌ذاره! گفتم: - ببين چه آتشي به پا كردي؟ گفت: - راحله بدجور باد كرده بود. بايد كمي بادش رو خالي مي‌كردم. - ولي به قيمت گروني داره تموم مي‌شه؟ - پس معلومه هنوز آقاي پارسا رو نشناختي! دوباره بيرون را نگاه كردم. آقاي پارسا و شاگرد راننده دست‌هاي راننده را گرفته بودند و مي‌كشيدند. عاطفه فوراً نشست و گفت: - بچه‌ها ساكت! دارن آقا دوماد رو مي‌آرن. يكي گفت: - تو ديگه ساكت نمكپاش! آقاي پارسا زودتر آمد بالا. فاطمه رفت جلو. چند جمله اي حرف زدند وآقاي پارسا دوباره رفت پايين. فاطمه چند قدمي جلوتر آمد. گفت كه خوشبختانه مشكل رفع شده وآقاي راننده دارن مي‌آن. خواهش كرد كه بچه ها كمي بيشتر مراعات آقاي راننده را رعايت بكنند. آقاي پارسا دوباره آمد بالا: - براي سلامتي آقاي راننده و دوستشون وبراي سلامتي تمام مسافرها صلوات ختم كنين. هنوز صداي صلوات تمام نشده بود كه راننده وشاگردش هم آمدند. راننده ديگر پشت فرمان ننشست. نشست جاي شاگرد. - روشن كن بريم آقا مجيد! آقا مجيد رفت طرف صندلي راننده. چند لحظه اي مكث كرد. برگشت سمت ما. همان طور كه سرش پايين بود وبا انگشت هايش بازي مي‌كرد گفت: - خواهش مي‌كنم كمي بيشتر حال ايشون رو رعايت كنين. از همكاريتون متشكريم واز تاخيري كه به وجود آمد معذرت مي‌خوام. حالا به خاطر سلامتي خودتون وآقاي راننده يه صلوات بفرستين! تا بچه‌ها صلوات بفرستند، آقا مجيد هم نشسته بود جاي راننده. ماشين را روشن كرد وراه افتاد. عاطفه گفت: - اُف! چه جوون مودبي؟ گفتم: - كي رو مي‌گي؟ - اون آقا مجيدرو مي گم ديگه، كمك راننده. - آهان! آره خيلي مودب ومتين بود. - حرف زدنش اصلا" به راننده‌ها نمي خوره. گفتم: - آره. دست كم بهتر از خيلي از پسرهاي دانشگاه حرف مي‌زد. برگشت طرف من: - پس پسنديديش؟! - منظورت چيه؟ شانه هايش را بالا انداخت: - هيچي! منظورم اينه كه اگه مي‌خواي آدرس خونه تون رو بده تا بگم آقاي پارسا بفرستدش خونه تون! رويم را ازش برگرداندم: 😄 - برو ببينم ديوونه! از شيشه‌ها خيره شدم به خورشيد. قرمز شده بود. هوا هم همينطور. اينجا توي بيابان، غروب خورشيد خيلي قشنگتر ومشخص تر از تهران بود، صدايي گفت: - حالا اين مسخره بازي چي بود درآوردي؟ برگشتم طرف صدا. خودش بود ثريا! پس بالاخره اون تكه يخ هم داشت آب ميشد. عاطفه برگشت طرف اون: - به من چه؟ راحله وفهيمه از سوسك ترسيدن و اون بَلوا رو به پاكردن. فاطمه كه داشت با راحله حرف ميزد، توجهش جلب شد. سرش را بلندكرد. ثريا گفت: - خودت هم مثل من خوب ميدوني كه هيچ سوسكي درميان نبود. تو عمدا" اين رو گفتي تا راحله رو بترسوني وخيط كني. خداي من! پس آن تكه يخ، آنقدر هم كه به نظر مي‌رسيد، منجمد نبود. او از اول تا حالا حواسش به ما بود. حتي بحث را هم گوش كرده بود. عاطفه شانه هايش را بالا انداخت: - حالا گيرم كه اينطوري باشه! كه چي؟ مثل اينكه يادش رفته بود اصفهاني حرف بزند. راحله با عصبانيت بلند شد: - توچه كار داري؟ - عاطفه به آرامي گفت: - هيچي بابا، بيشين ببينم تا راننده دوباره عصباني نشده. همون دفعه بَسَت نبود. راحله نشست عاطفه گفت: - هيچي عزيز من! من فقط مي‌خواستم مطمئن بشم كه شما همون قدر كه ادعاي برابري با مردها رو مي‌كنين، شجاع هم هستين. مي‌خواستم مطمئن بشم كه واقعا" جرئت وجُربزه مبارزه با مردها رو دارين ومي تونين حقتون رو از اونها بگيرين. ولي متاسفانه ديدم كه نه! همه اش خيالات واهي بود! ادعاهاي پوچ! وكف دستش را بالا آورد وتوي آنرا فوت كرد وگفت: - پوف! همه اش خالي بود. راحله پشت كله اش را كوبيد به صندليش: - اوه خدا! اين دختر ما رو تا آخر اردو مي‌كشه. ولي عاطفه اصلا" جا نزد: - اولا" كه خدا بكشه، بنده چيكارس؟ ثانيا" كه از قديم گفتن، حقيقت تلخه! ثالثا" هم حالا خودمونيم، غريبه اي‌ام ميونمون نيست. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
و در نهایت؛✌️🏾 ●تو‌به‌‌چیزی‌که‌تصور میکنی‌میرسی. همون‌چیزی‌که؛🕸 ●دلت‌میخواد‌‌رو‌‌به‌دست‌میاری. همون‌چیزی‌که؛🛋 ●رویاشوداشتی‌پیدا‌میکنی. همون‌آدمی‌که‌؛🐞 ●بهش‌فکر‌میکردی‌سرراهت‌میاد. پس‌درکنار‌تصمیمات‌و‌تلاش‌هات؛🪞 ●درست‌تصور‌کن،‌درست‌بخواه. درست‌رویاپردازی‌کن؛🌥 ●و‌به‌آدمای‌خوب‌فکرکن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚 ✨ 📚قسمت آقاي پارسا وآقاي راننده وآقاي مجيد هم كه اون جلون، صداي مارو نمي شنفند. سميه گفت: - خب كه چي؟ چي مي‌خواي بگي؟ عاطفه بلند شد، سميه را كنار زد ونشست آن طرف: - بذار بشينم اينجا كه اين راحله خانم رو بهتر تماشا كنم. فاطمه جون تو هم بشين سرجات، بذار اينجا يه كم خلوت بشه كه دوباره فشار راحله نره بالا. راحله دندانهايش را فشار داد روي لب پايينش: - بالاخره مي‌خواي حرفت روبزني يانه؟ - آهان! بله! بله! مي‌خواستم بگم كه ما چي چي رو داريم از خودمون قايم ودايم مي‌كنيم؟ چي چي رو مي‌خوايم توجيه كنيم؟ ماكه هنوز از يه سوسك مي‌ترسيم چرا اينقدر ادعامون مي‌شه؟ بابا جون قبول كنين كه ما زنها يه نقطه ضعف‌هايي داريم. ترس هم يكي از اون هاست. گوشتون رودارين به من يا نه؟ باباجون اصلا" ماهيچي، زمون پيغمبر وحضرت علي قربونشون برم، يه دونه زن فرمانده نداشتيم. منظورم زني است كه فرمانده لشكر باشه. شما چند تا استاندار زن يا والي زن از زمان پيغمبر وحضرت علي سراغ دارين؟ راحله آرنجش را گذاشت روي دسته صندلي وچانه اش را تكيه داد به كف دست راستش. كمي لبهايش را جمع كرد ولُپ هايش راهم باد كرد وبعد گفت: - مي‌دوني كه هر زماني مقتضيات خاص خودش روداره. عاطفه لبهايش را كش دادو سرش راتكان داد: - يعني چه؟ - يعني اينكه ما اينهمه راجع به نگاه ونظر مردم قديم وتمدن‌هاي كهن درباره زن صحبت كرديم. مي‌دونين كه اونها نگاه بسيار بدبينانه اي به زن داشتند. بخصوص توي عصر جاهليت ومردم بدوي عربستان كه هيچ بويي از احساسات و مَلَكات اخلاقي نبرده بودن ودر كمال وحشيگري وخشونت زندگي مي‌كردن. مي‌دوني كه اونها تا چند سال قبل از بعثت پيامبر چه قدر زن رو تحقير وحتي دخترها رو زنده به گور مي‌كردن. اگر چه حالا هم رفتارشون خيلي بهتر از قبل نيست. دختري كه تا حالا پيش سميه نشسته بود، بالاخره طاقت نياورد وبلند شد. گفت كه حال وحوصله اين بحث‌ها رو نداره ومي ره جلو، پيش دوستهايش، اون كه رفت، عاطفه هم جايش بازتر شد، كمي جابه جا شد تا راحت نشست. بعد رو كرد به راحله وگفت: - حالا اين حرفها چه ربطي به خدا وپيغمبر وائمه داشت؟ پيغمبر وائمه اصلا" اومدن كه همين مسائل رو از بين ببرن! راحله گفت: - بله! ويه كمي اش رو هم از بين بردن، ولي فقط كمي اش رو! بالاخره چنين جامعه اي هم تا حدي ظرفيت پذيرش حرفهاي جديد رو داشت. خودتون تصور كنين كه اگه كسي امروز بياد وبگه از امروز شترها هم حق حكومت برما رو دارند، واكنش ما چيه؟ ثريا همان طور كه چشمهايش را بسته بود و زانوهايش را تكيه داده بود به صندلي جلويي و وانمود مي‌كرد كه خواب است، زير لب گفت: - بِه هَه. اين يكي هم كه زن وشتر رو با هم گذاشت تو يه كفه. راحله فورا" سُرخ شد: - نه! سوء تفاهم نشه! نه عزيزم! من نمي خوام اين دوتا رو باهم مقايسه كنم. ولي مي‌دوني كه اعراب جاهلي قديم زن وشتر روباهم هم شان مي‌دونستن. در حقيقت، هردو روبه يه اندازه دوست داشتن. پس ببينين ممكنه ما قبول كنيم كه يكي بياد وبرايمون از شتر حرف بزنه وبگه كه اون هم جان داره، احساس داره وما نبايد او را آزار بديم. ولي مسلما" اگه بگه كه شترها مي‌توانند حاكم و فرمانرواي ما شوند، مسخره اش مي‌كنيم واصلا" حرفهاش رو قبول نمي كنيم. عاطفه گفت: - خُب حالا چي مي‌خواي بگي؟ - مي‌خوام بگم زمان صدر اسلام چون اعراب هنوز ديد خوب وحقيقي ومنصفانه اي به زن نداشتند، ائمه و پيامبر هم نمي توانستند به طور كامل حقوق زن رو بهش بازگردونند. ولي امروز كه ديگه چنين مشكلاتي رو نداريم وبه خوبي، زن، هويت واقعي اش وحقوقش رو مي‌شناسيم. ديگه لزومي نداره به سنت صدر اسلام وآن موقع‌ها استناد كنيم. توي همچين مواقعي بهتره به قرآن و روايات استناد كنيم. سميه كمي چانه اش را خاراند. معلوم بود كه مردد است. بالاخره مِن مِن كنان گفت: - خُب نه اينكه منم بخوام بطور قطع و يقين بگم كه زنها از مردها پايين ترند، ولي چون راحله اين حرف رو زد خواستم بگم كه اتفاقا" ماتوي قرآن و روايات چيزهايي داريم كه بنظر مي‌آد نظر عاطفه رو تاييد مي‌كنه. راحله ابروهايش رابهم نزديك كرد ونگاهش مشكوك شد: - مثلا" چي؟ - خُب مثلا" آيه اي از قرآن كه مي‌گه " الرجالُ قوامون علي النساء " يعني به قول خودمون مردها سرپرست زن هان. بعضي جمله‌هاي نهج البلاغه، يا مثلا" روايتي از امام صادق هست كه مردها رو از مشورت كردن با زنها برحذر مي‌كنه. يا مثلا" پيامبر در حديث " حولاء " كه خطاب به زني به نام حولاء هست، مي‌گن كه رضايت خدا از زن، در گرو رضايت شوهرشه! راحله دست وسرش را به اطراف تكان داد. انگار مستاصل شده بود: ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinc
• امروز روز خوبیه برای اینکه به کسی‌ بگی‌ دوستش داری☺️🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
📚 ✨ 📚قسمت - تو چطور مي‌توني چنين چيزهايي رو قبول كني؟ از كجا معلومه كه درست باشن؟ سميه دلخور شد، به تندي گفت: - براي چي قبول نكنم؟! اينها روايات درست و صحيحي هستن كه تا حالا هيچ عالمي اونها رو رد نكرده! راحله باز هم با همان حالت استيصال و در ماندگي قبلي اش گفت: - اما آخه قبول كردنش مشكله! من هر كاري مي‌كنم نمي توانم اين حرفها رو به خودم بقبولانم! - خُب براي اينكه منطقي با اين مسئله برخورد نمي كنيم! مگه خود مردها استعدادها وتواناي هاشون با همديگه يكسانه؟ خب هركسي توانايي و استعدادش با اون يكي فرق داره. الان ميان جمع خودمون، آيا استعدادهامون يه جور ويه اندازه است؟ ميان مردها هم كسي هست كه به اندازه علامه طباطبايي و بوعلي سينا استعداد داره، وبعضي افراد هم بيشتر از پنج كلاس نمي تونن درس بخونن. خب آيا ميشه هركسي اعتراض كنه كه چرا مثل كسي كه از او بالاتره، نيست؟ راحله گفت: - اينها به هم چه ربطي داره؟ سميه گفت: - خُب، اولا" چون همه مون از حالت عَدَم بوجود اومديم، حق هيچ اعتراضي به خالقمون نداريم! ثانيا" چون چنين تفاوت‌ها و تنوع‌هايي لازمه نظام خلقت وعين عدالته، طبيعتا" خداوند هم از هركسي به اندازه استعداد وتوانايي اش توقع داره! پس اين ماييم كه بيش از اندازه از خودمون توقع داريم و زياده خواهي ميكنيم. پس مابايد كاملا" به اين وضعيتي كه داريم، راضي باشيم و به قول قديمي‌ها ناشكري نكنيم. مسلما" لطف خدا شامل ماهم شده است. سميه كه ساكت شد، همه جاساكت شد. راحله خودش را با مجله اش مشغول كرده بود. فهيمه هم وانمود مي‌كرد كه بيرون راتماشا مي‌كند. سميه سرش راپايين انداخته بود، انگار داشت ناخن هايش رانگاه مي‌كرد. عاطفه از زير چشم، راحله و فهيمه را تماشا مي‌كرد و پوزخند مي‌زد. ثريا هم خودش را به خواب زده بود. انگار همه بچه‌ها به ضعيف تر بودنشان راضي شده بودند. راحله نگاهي به بچه‌ها كرد و نگاهي به مجله اش. وقتي كه صحبت كرد، حرفهايش آرام تراز قبل بود: -البته به نظر منم صحبتهاي سميه خانم درسته. هرچند مطمئنم شواهدي توي احاديث و روايات يا آيه‌هايي از قرآن هست كه برعكس مضمونيه كه سميه گفت. اما مي‌خوام بگم اصلا" فرض كنيم كه واقعا" بعضي شواهد از آيات و احاديث نبوي وائمه دلالت براين داشته باشند كه بايد بعضي محدوديت‌ها روكه در عالم خلقت در وجود زنها قرارداده شده، قبول كرد. ولي بازهم من به ضروريات زمان تكيه مي‌كنم. عاطفه سرش را به نشانه تاسف تكان داد: - خير! مرغ راحله يه پاداره! راحله كوتاه نمي آد. راحله گفت: - بحث كوتاه اومدن نيست. مي‌دونين كه ما دودسته احكام داريم: احكام اوليه و ثانويه. احكام اوليه هميشه و براي همه زمان‌ها ثابت هستن. ولي، احكام ثانويه با توجه به عامل زمان تغيير مي‌كنن يا وضع مي‌شن. قبول داريم كه در زمان صدر اسلام هم پيامبر وائمه محدوديت ‌هايي براي زنها قايل مي‌شدن. مثلا" اينكه هيچ وقت زن نمي تونست حاكم يا قاضي بشه! مي‌دونين كه طبيعي هم بود، چون در اون زمان حاكم و قاضي بايد با تكيه بر دانسته‌هاي خودش حكم مي‌كرد و چون زنها هم محدود بودند وسواد ودانش وذكاوت كمتري داشتند، پس زنها نمي تونستند به چنين مناصبي دست پيدا كنن. اما امروز.... راحله كمي مكث كرد، شايد خودش هم هنوز مردد بود. عاطفه مهلت نداد: - اما امروز چي؟ امروز با اون روزها چه فرقي كرده؟ زنها مرد شدن؟ عوض راحله، فهيمه جواب داد: ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
‹🤍🐻‍❄️› شاد باش؛ نه بخاطر اینکه همه چیز خوبه! بلکه بخاطر اینکه تو می‌تونی خوبی رو در همه چیز ببینی : ) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☔️
Eᴠᴇʀʏᴅᴀʏ ɪ ᴍᴀᴋᴇ ᴀ ᴡɪsʜ ᴊᴜsᴛ ᴛᴏ ʙᴇ ᴡɪᴛʜ ʏᴏᴜʀ ғᴏʀᴇᴠᴇʀ. من هر روز، یک آرزو میڪنم ڪه همیشه فقط با تو باشم🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌