eitaa logo
نقاره خانه سرپل ذهاب 📢
1.8هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
52 فایل
🎤 اخبار 🎥کلیپ 🕋 روایات 🧑‍🎨کاریکاتور 🌞مسائل روز 📢اطلاع رسانی 📿برنامه های فرهنگی ┈┅═✾•••✾═┅┄┈ ارتباط با ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
4.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برخورد جالب شهید شهریاری با پیک موتوری به روایت حجت‌ الاسلام راجی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@imam_reza_3_1_3 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
امام جعفر صادق عليه السلام می فرمایند: '' هر کس امام خود را بشناسد و پیش از قیام او بمیرد، مانند کسی است که در گروه سربازانش نشسته باشد.'' من عرف امامه ثم مات قبل ان يقوم صاحب هذا الامر، كان بمنزلة من كان قاعدا في عسكره‏. بحارالانوار، جلد۵۲، صفحه۱۴۱ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@imam_reza_3_1_3 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📌 شنبه ☀️ ۱۰ آذر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۸ جمادی‌الاولی ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 30 نوامبر 2024 میلادی 📎 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@imam_reza_3_1_3 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📢 قطع رحم، سبب سختى حساب است 🌴 سوره رعد 🌴 🕋 وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ ... وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ «21» ⚡️ترجمه: و (خردمندان) كسانى هستند كه آنچه را خداوند به پيوند با آن فرمان داده پيوند مى‌دهند ... و از سختى حساب مى‌ترسند. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@imam_reza_3_1_3 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
4.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 🔻تفاوت نعمت، برکت، رزق 🔻دکتر سعید عزیزی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@imam_reza_3_1_3 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔔 من مرد مبارزه هستم؛ نه پشتِ میز... از وزارتِ امورِ خارجه و چند جای دیگه پیشنهاد کار داشت؛ اما رفت عضو سپاه شد وگفت: توی مملکت جنگ باشه و من برم جای دیگه؟!!! من تا زنده‌ام ؛ رزمنده‌ام... یه بار هم رفیقش بهش گفت: اگه جنگ تموم بشه چی؟ اون موقع می‌خوای چیکار کنی؟ گفت: میرم فلسطین... گفت: اگه جنگ فلسطین تموم بشه چی؟ گفت: میرم جایی‌ که یه مظلوم داره فریاد می‌کشه؛ و کمکش می‌کنم... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید عباس ورامینی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@imam_reza_3_1_3 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☀️ 🔖 امام علی علیه‌السلام: بزرگوار کسی است که آبروی خویش را با دارایی خود حفظ میکند و فرومایه کسی است که دارایی خویش را با آبرویش حفظ می‌نماید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@imam_reza_3_1_3 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
برای شما آشنا نیست؟ همان کاری که هرزه های زن زندگی آزادی به دستور رسانه های صهیونیستی مثل ایران اینترنشنال انجام می دادند و ویدیوی آن را به اسرائیل می فرستادند. ززآ، جیش الظلم، داعش، جبهه النصره و... پروژه های اسرائیل برای هرج و مرج و کشتار در منطقه بودند و برخی هنوز هستند. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@imam_reza_3_1_3 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ابوعزرائیل: در آماده باش کامل هستیم ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@imam_reza_3_1_3 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
کتاب «تویی که نشناختمت» روایتی خواندنی از زندگی‌نامه شهید «محسن فخری زاده» به قلم «سعید علامیان» است که به کوشش «نشرشاهد» منتشر شده است. خاطره‌ های خواندنی از لحظه‌های پدرانه شهید فخری‌زاده و از زبان فرزندش در این کتاب آمده است 💞 نقاره خانه 💞 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@imam_reza_3_1_3 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
نقاره خانه سرپل ذهاب 📢
کتاب «تویی که نشناختمت» روایتی خواندنی از زندگی‌نامه شهید «محسن فخری زاده» به قلم «سعید علامیان» است
💠خاطره‌ای از دوران بچگی‌ام در کرج همیشه یادم هست، چون دقیقاً روز شهادت بابا این خاطره برایم تداعی شد. هر وقت بابا خانه بود می‌رفتیم خرید می‌کردیم؛ همیشه با هم می‌رفتیم. چهارم دبستان بودم. رفته بودیم بیرون خرید کنیم، مهدی و بابا این طرف خیابان بودند، من و مامان و هانی آن طرف خیابان. هانی چهار پنج ساله بود. یادم نیست مامان چه چیزی می‌خواست بگیرد، به من گفت برو به بابات بگو فلان چیز را نگیرد من گرفتم. آمدم از خیابان رد شوم تنها چیزی که یادم هست نور یک ماشین را دیدم و دیگر هیچ چیز یادم نیست؛ تا لحظه‌ای که فهمیدم توی آمبولانس هستم. شانسی که آورده بودم آمبولانس به من زده بود. در مسیر بیمارستان بابا بالای سرم بود. گویا دکتری که توی آمبولانس بود به او گفته بود که نگذار بچه بخوابد. اگر بخوابد معلوم نیست به هوش بیاید. خوب یادم است بابا موهایم را می‌کشید، چشم‌هایش پر از اشک بود. می‌گفت نخواب. می‌گفتم بابا ترا خدا فقط یک دقیقه بگذار بخوابم. هیچ‌وقت آن چشم‌ها و آن صحنه‌ها از خاطرم نمی‌رود. می‌زد زیر گوشم می‌گفت نخواب. تا اینکه به بیمارستان رسیدیم و بقیه مراحل انجام شد. عین این صحنه روز شهادت بابا برایم تکرار شد؛ منتها جای‌مان عوض شده بود! من آن شب به حرف بابا گوش دادم و نخوابیدم. روز شهادت در آمبولانس و هلی‌کوپتر با صدای بلند این خاطره را برایش تکرار می‌کردم، ولی هرچه در آمبولانس و هلی‌کوپتر از او خواهش کردم نخواب و بمان... همان شب حادثه در بیمارستان چمران به ملاقات سرتیم رفتم. تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. سرتیم حفاظت نقل می‌کرد: «پدرتان افتاده بود زمین، چهارتا تیر خورده بود. مادرت نشسته بود بالای سرش.» می‌گفت پدرتان از اول هی داد می‌زد: «به بچه‌های تیم بگو پایین نیایند، این‌ها با من کار دارند، این‌ها آمدند فقط مرا بزنند، به بچه‌ها بگو نیایند، آن‌ها خانواده دارند.» بابا بارها به من می‌گفت:«حامد اگر اتفاقی برای این‌‌ها بیفتد من چه طوری سرم را جلوی خانواده‌شان بلند کنم؟» همیشه نگران تیم حفاظتش بود. چون خودش می‌دانست که بالاخره یک روزی این اتفاق خواهد افتاد. سرتیم می‌گفت وقتی افتاد زمین چادر مادرت را داد دست من گفت: «سریع او را از اینجا ببرید!»   📚برگرفته از کتاب "تویی که نشناختمت" 💞 نقاره خانه 💞 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@imam_reza_3_1_3 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈