هـزار راهِ نرفته 🇵🇸
کاش اسب بودم .
اسبی که صاحبش از سر دلسوزی ناچاره خلاصش کنه.
* اشرف مخلوقات یهو به خودش میاد میبینه داره آرزو میکنه جای یه اسب باشه !
* چگونه میتوانم از تو ننویسم و در گذشته جایت بگذارم ؟ وقتی هنوز هم نبود آدمها نبودن تو را به من یادآوری میکنند و ناخن میاندازند به زیر زخمهای چرکین گذشتهام. قصههای ناتمامت را چگونه به پایان برسانم و همچنان از تو ننویسم و داستانِ رفتنت را بازگو نکنم ؟
بی تو با مرهم عشق چه کنم ؟
* اتفاقا به مو هم رسید ، پاره هم شد !
تو ندیدی. من بودم ، من دوباره گره زدم و ادامه دادم .
گیرکردن خیلی بده ؛
تو ترافیک ،
پشت کنکور ،
تو زندگی ،
تو گذشته ،
امیدوارم هیچکجا گیر نکنید !
جداً تنها چیزی که الان بهش نیاز دارم قهوهست. گرم ؟ تلخ و سرد. آنقدر سرد که همهی فکرهای توی سرم یخ بزنند و آنقدر تلخ که تمام دنیـا برای ثانیهای بایستد ..
هرجور حساب کردم الان باید مُرده باشم. اما دارم قهوه میخورم و اولین کتاب امسالم رو میخونم. چقدر انسان بودن ترسناکه .
( تاکید میکنم اولین کتابِ امسال💅🏻 )