eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
5.9هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
22.8هزار ویدیو
231 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب العشق شانزدهم تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید برنامه مشهدمون کلا متفاوفت بود خانما یه هتل بودن آقایون یه هتل دیگه هرکس هم هرتایم و هرجا میخاست میتونست بره منو زهرام باهم میرفتیم حرم ،بازار فقط تنها جایی که من و زهرا و آقای کرمی و آقای صبوری چهارتایی باهم رفتیم پارک ملت مشهد بود واگرنه حتی باغ وحش هم منو زهرا تنهایی رفتیم من که انقدر خرید کرده بودم با یه چمدون اومده بودم با چهارتا چمدون داشتم میرفتم چمدون ها هم سنگین -وای نرگس اینا رو چطوری ببریم +نمیدونم زهرا - آهان فهمیدم زهرا گوشی مبایلش گرفت دستش - الوسلام داداش توهتل مایی؟ * الو سلام بله چطور مگه؟ - میشه بیایی اتاق ما * بله حتما +زهرا این چه کاری بود کردی؟ من خرید کردم داداش بنده خدای تو زحمتش بکشه ؟ - ن بابا چه زحمتی منو زهرا و آقای کرمی با چمدون ها وارد آسانسور شدیم مرتضی: خانم موسوی ببخشید یه سوال + بله بفرمایید مرتضی: اسم پدر بزرگوارتون سیدحسن هست؟ + بله چطور؟ مرتضی؛ پدرتون فرمانده پدرماهستن + اسم شریف پدرتون چیه ؟ مرتضی : کمیل کرمی + وای خدای من پدرمن سالهاست دنبال جانشینش تو عملیات کربلای ۵ میگرده سوار ماشین شدیم و به سمت قزوین راه افتادیم یه ساعت اومده برسیم قزوین که گوشیم زنگ خورد عکس و شماره سیدهادی رو گوشی نمایان شد + سلام عزیزدل عمه •• سلام عمه خانم کجایی ؟ + نزدیکیم چطور؟ •• بابا بیا که کاروان خاندان موسوی انتظارت میکشنن + کیا اومدید •• همه مگه حاج بابا میذاره کسی نیاد استقبال سوگلیش + به آقاجون بگو براش یه سوپرایز دارم •• باشه کارنداری عمه خانم + نه عزیزم تلفن که قطع کردم رو به زهرا گفتم : زهرا میخام نشون بابا بدمتون به داداشتم بگو‌بی زحمت - باشه بعداز یه ساعت رسدیم چمدونا رو داداش محمد و سیدهادی تحویل گرفتن منو زهرا و آقای کرمی رفتیم به سمت آقاجون بعد سلام و احوال پرسی و مقدمه چینی + آقاجون یادتونہ گفتید چهره آقای کرمی براتون آشناست °° آره بابا پسرم اسم پدرت چیه ؟ ••کمیل حاج آقا جانشین شما تو عملیات کربلای ۵ آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت بعدمدتی که آروم شد شماره منزل و آدرسشون گرفت به سمت خونه راهی شدیم ادامــــــــــــہ دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق هفدهم? مرتضــــــــی از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم چندمتر اونطرف تر برادرم مجتبی کنار ماشین ایستاده بود باهم دست دادیم و روبوسی کردیم بازهرا خواهرمون فقط دست داد از بچگی پدرم بهمون یادداده بود جایی که نامحرم است باخواهرامون فقط دست بدیم مجتبی: زیارت قبول - ممنون سوار ماشین شدیم از چهره منو زهرا غم میبارید مجتبی : شمادوتا چتونه انگار کشتی هاتون غرق شده چرا ناراحتید؟ مردم میرن زیارت میان سبک میشن شما دوتا محزون برگشتید - مجتبی داداش حاج حسن موسوی یادته؟ مجتبی: حاج حسن موسوی حاج حسنموسوی اسمش برام خیلی آشناست اما چیزی یادم نمیاد - فرمانده پدر بودن توعملیات کربلایی ۵ مجتبی : خوب مگه این ناراحتی داره؟ - دخترش هم کلاسی زهراست مجتبی: مرتضی داداش کشتی منو چی میخای بگی؟ -ما الان حاج حسن دیدیم آدرس و شماره تماس خونه گرفت که بیان دیدن پدر مجتبی: یاامام حسین حالا چطوری به پدر بگیم - ماهم ناراحت همون هستیم مجتبی : بهتره بامادر صحبت کنیم رفتیم خونه منو پدر میریم مزارشهدا شماهم بشنید فکرکنید به نتیجه برسید پدرم تو علمیات کربلای ۵ هم از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود هم گاز خردل ریه هاش سوزنده بود شوک عصبی براش سم بود رسیدیم خونه مجتبی: یه لبخند بزنید که پدر متوجه ناراحتی شما نشه مادر در باز کرد سلام بچه های گلم زیارت قبول - ممنون مادر ان شاالله قسمت شماو پدر بشه مادر:ممنون پسرم زهرا: مامان باباست کجاست؟ سلام دخترگلم زیارتت قبول من اینجام بابا زهرا رفت کمک پدر پدر: مرتضی پسر توچته؟ نکنه عاشق شدی؟ باجمله دوم پدر تصویر نرگس سادات اومد جلوی چشمام به خودم گفتم استغفرالله ربی اتوب الیه داداش مجتبی بی زحمت اون چمدون هارو بیار همراش یه چشمک بهش زدم بعداز دادن سوغاتی ها مجتبی به پدرگفت بابا میاید بریم مزارشهدا آخه بابا زحمتت میشه چه زحمتی پدرشما رحمتی بابا و‌مجتبی راهی مزارشهدا شدن مادر:شمادوتا چتونه ؟ - مادر ما امروز حاج حسن موسوی دیدیم مادر: واقعا؟ - بله میخان بیان دیدن پدر فقط چه طوری به پدر بگیم مادر: مگه مرتضی جان تو قرار نیست یه تله فیلم برای بسیج دانشگاه بسازی ؟ - بله باید بسازم مادر : خوب این بهترین موضوع برای گفت حاج حسن زهراجان مادر پاشو به برادرت بگو برگردن چشم ادامـــــــــــہ دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق هجدهم مرتضـــــــی پدر و مجتبی وارد خونه شدن زهرا رفت چهارتا چای ریخت آورد یهو مادرم گفت: مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قراربود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟ - هیچی مادر تائتر و سرود و بقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره اما متن تله فیلم آماده نیست + خوب در مورد چیه؟ - شهدای کربلای ۵ زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵ * مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه - پاشدم رفتم سمت پدر سرم گذاشتم روی پای پدر گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود * زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم مرتضی جان این ولیچر لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق پدر شروع کرد به تعریف تا عکس حاج حسن موسوی دیدم پدر این شخص کی هست ؟ * ایشان فرماندم بودن حاج حسن موسوی - موسوی موسوی پدر من این آقا میشناسم * میشناسی؟ - آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست روز جشن ورودی دیدمشون اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست * باورم نمیشه پیداش کردم - زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر پدر با پدرشون صحبت کنه زهرا : چشم خداشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد ادامــــــــــــہ دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق نوزدهم نرگس سادات فردا اولین کلاس دانشگاه مون هست تو اتاقمون دراز کشیده بودیم بانرجس حرف میزدیم - نرگس فرداشب عروسی دعوتیم میخام لباس محلی های تو برام از شمال خریدی بپوشم + إه عروسی کیه؟ - عروسی پسرعمه آقامحسن + إه همون طلبهه - خواهرجان تو این طایفه هم یا پاسدارن یا طلبه + آره نرجس دیدی تو فامیل ما همه طباطبایی ازدواج میکنن - آره نرگس تو چی ؟ چه تصمیمی گرفتی برای حجاب و آینده و ازدواج؟ + حجاب که دارم بهش نزدیکتر میشم آینده که فعلا فقط برام درس و دانشگاه مهمه ازدواج تا خدا چه بخاد نرجس آقامحسن میذاره فرداشب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی ؟ + قراره محسن چندساعت قبل از مراسم بیاد من لباسم براش بپوشم نظربده - آهان این خوبه عروسی خودتون کیه؟ + سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان - نرجس بر،ی دلم برات خیییییلی تنگ میشه + ان شاالله تا وقت رفتن من تو نامزدکنی با نرجس تا ساعت ۱ نصف شب از هردری حرف زدیم کلاسم ساعت ۹ صبح بود با ماشینم سمت دانشگاه حرکت کردم زهرا تو راهرو دانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس حدود نیمه ساعت بعد استاد سرکلاس حاضرشد °° بسم الله الرحمن الرحیم . بنده علی مرعشی استاد درس فیزیک تون هستم دانشجوی ترم ۲ دکترای فیزیک پلاسمام به من گفتن نخبه های جوان دانشگاه همه تو رشته و کلاس شمان حالا یکی یکی بلند بشید خودتون معرفی کنید رتبه و سن و شهری که ازش اومدید بگید اول خانمها خودشون معرفی کنید اول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن بعدنوبت من شد به نام خدا نرگس سادات موسوی رتبه ۹۸ قزوین اومدم بشینم که استاد گفت ببخشید خانم موسوی شما با آقای سیدهادی موسوی نسبتی دارید؟ -بله استاد برادرزاده ام هستن چه عالی من از دوستان سیدهادی هستم گوشیم فورمت کردم شماره سیدهادی از گوشیم پاک شده اگه میشه شماره اش به من بدید ؟ - بله اجازه بدید باهش هماهنگ کنند بعد بله حتما بعداز کلاس شماره سیدهادی دادم به استاد ادامه دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق بیستم سه هفته ای از آغاز دانشگاه میگذره امروز قراره آقاجون به همراه سیدهادی برن دیدن حاج کمیل بازهرا داشتیم حرف میزدیم زهرا کاش توام امروز میومدی خونه ما - برو خل وچل من برای چی بیام زهرا: اما من دوست داشتم بیای - ان شاالله یه روز دیگه زهرا: ان شاالله همین امروز بشه آقاجون تو عملیات کربلای ۵ چندتا ترکش میخوره ترکش ها تو ناحیه خیلی حساسی بودن طوری که امکان درآوردن ترکش ها نیست یکی تو ناحیه کمر که به سمت نخاع درحرکت است و دیگری در ناحیه قلب تا چندماه آقاجون از حضور و فرماندهی در جهبه منع میکنند اما چندوقت بعد آقاجون در عملیات آزادسازی حلبچه حاضرمیشه و دراون عملیات ریه و شش هاش توسط گاز خردل میسوزه شش ماه پزشک آقاجون از نشستن طولانی منع کرده برای آقاجون کلیه امور حجره ها رو واگذر کرده به برادرانم وهرجا که میخاد بره بایکی از ماه ها میره رسیدم خونه ماشین پارک کردم رفتم داخل گفتم سلامـــــــــــ براهالی خانــــــــــه + سلام بابا خوبی دخترم خسته نباشی - ممنونم آقاجون شما خوبی؟ + ممنون نرگس جان یه زنگ به سیدهادی بزن ببین پس کی میاد بریم خونه حاج کمیل اینا - چشم آقاجون تلفن برداشتم و شماره سیدهادی گرفتم - الو سلام عزیزعمه کجایی؟ قراربود بیایی با آقاجون بری خونه حاج کمیل سلام عمه بخدا شرمنده ام از طرف من از حاج بابا معذرت خواهی کن بچه ها پایگاه همه رفتن ناحیه من موندم باید این سومانی ها ببرم استخر - باشه عمه فدات بشه اشکال نداره دشمنت شرمنده برو به کارت برس عزیزم ببخشید دیگه -تلفن قطع کردم آقاجون براش کاری پیش اومده نمیتونه بیاد +بابانرگس پس حاضرشو باهم بریم - بامن آقاجون + آره بابا برو حاضر شو چون زهرادوتابرادر جوان داشت تصمیم گرفتم باچادر برم گوشیمو برداشتم و به زهرا پیام دادم ای بگم چی نشی زهرا سیدهادی نمیتونه بیاد من دارم با آقاجون میام ادامه دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق بیست و یکم مرتضـــــــی تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم که یکی زد به در - بله بفرمایید داخل + داداشی داری چه کار میکنی - خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم + آخی الهی خسته نباشی اما هرچقدرکار کردی بسه حاج آقا موسوی اینا تو راهن پاشو لباسهات عوض کن - باشه خواهری + کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟ - به لباس روی تخت بود اشاره کردم یه بلوز چهارخونه آبی روشن یعقه آخوندی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم نه داداش این نه بذار رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد داداش اینو بپوش قشنگتر نشونت میده - باشه چشم لباس هارو پوشیدم صدای زنگ در بلند مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت داداش مرتضی شما برو در باز کن آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم رفتم سمت در بازش کردم نرگس سادات با چادر پشت در بود هنگ مونده بودم اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه - سلام حاج آقا بفرمایید •• ممنونم پسرم پدرت کجاست * حاج حسن •• کمیل خودتی حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید چقدر حجاب به نرگس سادات میاد استغفرالله ربی اتوب الیه چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر یک ساعت و نیم میگذشت نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سرو پیش پدرا نرگس سادات نگرانه در زدم پدر مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن - باهول برگشتم تو پذیرایی خانم موسوی حال پدرتون خوب نیست نرگس سادات : یاامام حسین بابا بابا چی شد آقای کرمی میشه کمک کنیم پدرم ببریم دکتر اسپری شون همراهمون نیست - بله حتما اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان اونا که اومدن من برگشتم خونه چکار کرد این زهرا با داداشش ادامه دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق بیست سوم نرگس سادات با تذکر استاد مرعشی به مرجان تمام سعیش میکرد مقداری پوشش رعایت کنند وارد سالن دانشگاه شدم بنر اعتکاف نظرم جذب کرد، زهرا دیدم که تو سالنه -سلام آجی خوبی؟ زهرا:ممنون تو خوبی؟ -زهرا تو اعتکاف میری؟ زهرا :آره آجی جان من و داداشام هرسال میریم نرگسی میگم توهم بیا بریم -زهرا باید از مامانم اجازه بگیرم زهرا:‌من مطمئنم حاج خانم اجازه میده -آره ولی باز باید بهشون بگم شماره خونه گرفتم -سلام عزیزجون مامان میگم من اسمو اعتکاف بنویسم عزیز:آره مادر بنویس دخترم -ممنون که اجازه دادی -زهرا مامانم اجازه داد زهرا:پس بدو بریم پیش داداشم اسمت ثبت نام کنیم تق تق آقای کرمی:بفرمایید زهرا: داداش نرگس سادات اومده اعتکاف ثبت نام کنه آقای کرمی:خوش اومدن این فرم لطفا پر کنید خانم موسوی همراه با کپی کارت ملی و کپی کارت دانشجویی آغاز اعتکاف هم که شب ۱۳رجب ان شاالله با زهراجان میاید ثبت نام کردم از دفتر خارج شدیم چندروز دیگه اعتکاف شروع میشه ادامه دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق بیست چهارهم یه جوری ایام اعتکاف خونه ما خالی میشد امسال رقیه سادات بخاطر جوجه ها نرفت اعتکاف برادرام که کارمندن دوروز مرخص میگرن میرن وقتی بهشون گفتم منم مثل معتکفم همه تشویقم کردن مامان که چقدر خداشکر من با زهرا دوست بودم زهرا مسئول خواهران اعتکاف بود برادرش مسئول آقایون سه روز تا اعتکاف مونده بود من باچادر یک سره تو مسجد دانشگاه بودم به زهرا کمک میکردم اونور آقای کرمی و آقای صبوری مشغول بودند زهرا اصرارداشت مسئول فرهنگی اعتکاف خواهران باشم اما من قبول نکردم دوست داشتم حالا که اولین اعتکافم هستش بهره یک عمر ازش بگیرم سیدهادی و خانمش نرجس سادات و سید محسن هم قراربود برن اعتکاف دوروز مونده به اعتکاف برادر سیدمحسن بعنوان مدافع حرم راهی سوریه شد سیدحسین ۲۲ سالش بود شور و شوق غیرقابل توصیف داشت هنگام خداحافظی دوست صمیمی سیدهادی بود موقع رفتن فقط یه جمله به سید هادی و برادرش گفت راضی نیست شهید شدم تا سالم صبرکنید بعداز چهلم رخت عروسی بپوشید بالاخره روز اعتکاف رسید معتکفین باید شب ۱۳ رجب از ۱۲ شب تا یک ساعت مانده به اذان صبح خودشان را به مساجدی که اعتکاف برگزارمیشد میرسانند چون بچه ها خودشون معتکف بودند قرارشد من بازهرا اینا برم ساعت ۱۱ بود سر خیابان منتظر زهرا بودم که یه شاسی بلند جلوم بوق زد تو دلم گفتم حالا خوبه چادرسرمه یه دفعه شیشه سمتم اومد پایین نرگس بیا سوارشو - زهراتویی + ن پس بابابزرگمه یه دفعه صدای برادرش اومد خانم موسوی جلوه ای خوبی نداره لطفا سوارشوید ساکم گذاشتم اول بعد خودم سوارشدم سرراهمون آقای صبوری به ما اضافه شد زهرااومد عقب پیش من صبوری جلو نشست داشتم از فوضولی میمردم که ماشین مال کیه که یه دفعه صبوری گفت مرتضی شیرینی لازمه ها برای ماشین * چشم بدیده منت •• پرشیا رو چیکار کردی مرتضی * هیچی فروختم •• مبارکت باشه ان شاالله بالباس دامادی پشتش بشنی مرتضی از خجالت آب شد فکرکنم بعداز حدود نیم ساعت رسیدیم دانشگاه وارد مسجد شدم بابرزنت وگونی مسجد به دوقسمت تقسیم شده بود بازرسی هاشروع شده وسایلم بررسی که شد کارت معتکف رجب المرجب ۱۴۳۵ گرفتم وارد مسجد شدم پتو مسافرتیم یه گوشه انداختم ساکم گذاشتم ساعت ۳ بود و ما درحال خوردن اولین سحری اعتکاف بودیم بعداز خوندن نمازصبح خوابیدم ادامه دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق بیست پنجم # سین برنامه اعتکاف از ۸ صبح شروع میشود البته شرکت درتمامی برنامه ها اختیاری بود امامن به زهرا گفته بودم بیدارم کنه تا توی همه برنامه ها حاضر بشم سین برنامه ها ۸-۱۰ مناجات أمیرالمومنین ۱۰-۱۱ حلقه معرفت و پاسخگویی به سوالات شرعی ۱۱-۱۳ اقامه نماز قضا ۱۳ اقامه نماز ظهر و عصر ۱۳-۱۵ استراحت ۱۵-۱۷ احکام بانوان ۱۷-۱۹ حلقه حجاب ساعت ۷:۳۰ بود زهرابیدارم کرد نرگس سادات خواهرجان پاشو عزیزم - سلام خوبی؟ + ممنون پاشو دست و صورتت تو حیاط بشور الان تایم مناجات أمیرالمومنین هست - باشه زهرا خواهری میگم چشمات قرمز شده + اشکال نداره آجی رفتم دست و صورتم شستم اومدم زهرا توبخواب ۲۷-۲۸ ساعت بیداری + آخه کی حواسش هست من بخابم - عزیزمممممم تو بخواب من بیدارم + آخه تو میخای بری مناجات - باشه همین جا میخونم تو بخواب زهراخیلی خسته بودم حتی من برای نمازقضا بیدارش نکردم نیم ساعت مونده بود به نماز ظهر بیدارش ڪردم ادامه دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق بیست ششم بعدازظهر روز اول جلسه حجاب - عفت برگزار شد واقعا از خودم و جدم شرمنده بودم مثلا سادات بودم اما یادگار مادرم حضرت زهرا س سرم نبود من واقعا شرمنده مادر بودم زهرا بچگی همش سرپا بود بعداز افطار روز اول یه جشن ولادت گرفتن شب موقع خواب به زهرا گفتم آجی تو بخواب من بیدارم حواسم هست *باشه پس برای سحر بیدارم کن نمازشبم که خوندم با چادر رفتم تو حیاط برای مناجات ساعت ۳ بود که صدای آقای کرمی منو از فکر خارج کرد •• زهرا خواهرجان پاشدم رفتم سمتش - سلام آقای کریمی زهرا خوابه اگه امری هست در خدمت +خانم موسوی لطفا بیدارش کنید تایم توزیع سحره - من خودم توزیع میکنم + آخه - برادرمن آخه نداره که همش ۳۰ نفریم + پس بگید یکی از خواهران بیان کمکتون - چشم بعداز توزیع سحری زهرا بیدارکردم هردفعه حلقه های معرفت و حجاب برگزار میشود عطشم برای دین بیشتر میشود روزسوم باانجام اعمال ام داوود اعتکاف تموم شد بچه ها خسته بودن قرارشد فردا بیایم برای جمع آوری بنرها بااذان مغرب روز سوم اعتکاف تموم شد مابعداز خروج تمام بچه ها از مسجد خارج شدیم پیش ماشین مرتضی منتظر اومدنشون بودم تا بریم که استاد مرعشی دیدم وقتی منو با چادر دید انگار خیلی خوشحال بود اما من کاملا متعجب استاد اومدن جلوتر °° سلام خانم موسوی اعتکافتون قبول - سلام استاد ممنونم °° چادر خیلی بهتون میاد - خیلی ممنونم استاد بامن کاری ندارید خانم کرمی دارن صدام میکنن °° خانم کرمی که در دید من نیستن ولی بفرمایید وای داشتم آب میشدم از خجالت ادامه دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق بیست هفتم بازم آقای کرمی منو رسوند سرکوچمون قرارشد فردا ساعت ۸ دانشگاه برای جمع آوری وسایل بازم من با چادر راهی دانشگاه شدم سه روز کلاس نداشتیم این سه روز ما همش دانشگاه بودیم استاد مرعشی هم اومده بودن کمکمون ما هربار که مرتضی نگاه استاد میدید شدیدا عصبانی میشود درسامون شدیدا سنگین بود خونه هم بچه ها شدیدا مشغول بودن قرار بود عروسی سیدهادی ولادت آقاحضرت عباس بعدش عروسی نرجس سادات نیمه شعبان امروز یکشنبه بود ما بااستاد مرعشی کلاس داشتیم استاد شدیدا به این حساس بودن که تو کلاس کسی گوشی دستش باشه برای همین همیشه گوشی همه رو سکوت بود از کلاس که دراومدم دست کردم تو کیفم و گوشیم درآوردم ۱۷ تماس بی پاسخ از سیدهادی خیلی نگران شدم یعنی چی شده سریع شماره سیدهادی گرفتم با صدای بغض آلود جواب داد الو سلام عمه کجابودی - سلام هادی جان چی شده عزیزم ؟ صدات چرا گرفته است عمه رفیقم سیدحسین - هادی عمه فدات بشه سیدحسین چی شده ؟ عمه سیدحسین شهید شده؟ تا دوساعت دیگه میارنش معراج الشهدا - یاامام حسین سیدمحسن میدونه نه عمه به هیچکس نگفتم میام دنبالت بریم خونه سیدمحسن اونجاست بهش بگیم به عمه نرجس هم گفتم - باشه بیا نشستم روی پله پاهام بی حس شده بود قراربود عروسی برادرش بیاد وای خدایا این چه اومدنی هست آخه دست زهرا نشست سرشونه چی شده آجی چرا گریه میکنی - آجی زهرا سیدحسین حسینی برادرشوهر خواهرم نرجس یادته؟ از بچه های رشته فقه و حقوق با برادرت دوسته ۱ ماه پیش رفت سوریه آره آجی چی شده مگه - زهرا شهیدشده وای یاحسین مرتضی از اونور مادید سلام چی شده زهرا خانم موسوی چرا گریه میکنه داداش سیدحسین حسینی شهید شده •• وای ادامه دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب العشق بیست و هشتم سیدهادی رسید دانشگاه رو گوشیم میس انداخت سوار ماشین شدم سید هادی: عمه میشه شما رانندگی کنی - باشه عزیزم سیدهادی به عمه نرجس ات گفتی هادی: آره عمه به گوشی نرجس تک انداختم تابیاد پایین منو نرجس و هادی تو حیاط رو تخت نشسته بودیم - نرجس به آقامحسن چیزی گفتی + نه آجی نتونستم آخه دیشب میگفت داداش حسین بیاید باهم کت وشلوارمون ست کنیم - هادی جان کار خودته تو برو بالا شروع کن از سوریه گفتن منو نرجس هم میایم کمکت بهش میگیم مجروح شده بریم بیمارستان اما میریم معراج الشهدا دیگه اونجاهم پدر و مادرشون هست راحتر میشه نرجس کی به مادرشوهرت و پدرشوهرت گفته + دایی آقامحسن حاج سجاد - وای چقدرسخته هادی: پس من میرم زود بیاید منو تنها نذارید نرجس : نه برو ماهم میایم وارد اتاق شدیم صدای هادی میومد آره داداش اوضاع سوریه خیلی بده خدا لعنت کنه این داعش محسن : هادی نمیدونم چرا دلم از صبح بی قراره نگران حسین برادرمم هادی : نگران نباش ان شاالله خیره محسن : ان شاالله ما داخل شدیم - سلام إه هادی تو کی اومدی هادی : یه ربعی میشه - داشتید از سوریه میگفتید هادی : آره چطورمگه - برادر دوستم که همرزم آقاسیدحسین مجروح شده تو بیمارستان آقامحسن میاید بریم حالش بپرسیم صدام لرزید از حال آقاحسین هم باخبر میشیم یهو محسن ازجاش بلندشد نرجس منو نگاه کن حسین شهید شده تو‌ چشمای من نگاه کن بگو + محسن آره محسن : برادر جوانم ادامه دارد⬅️⬅️ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran