eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قُولُوا لِلنَّاسِ أَحْسَنَ مَا تُحِبُّونَ أَنْ يُقَالَ لَكُمْ. بهترین چیزی را که دوست دارید درباره شما بگویند، درباره مردم بگویید.🌱 علیه‌السلام و حلول مبارک🌷 http://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 🌷 شهید مکرمه حسینی🌷 🌱شهیده‌ی مکتب 🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان 🔸شهادت: ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان ..."هر دوی ما در یک محل شیفت بودیم و چون مدت زمان زیادی سرپا ایستاده بودیم، احساس ضعف و خستگی زیادی داشتیم. من به مکرمه گفتم کیف کمک‌های اولیه را به من بده و برو یک بطری آب معدنی بگیر که تشنگی‌مان را برطرف کنیم؛ ولی او با من مخالفت کرد و گفت نه این کار درستی نیست، اگر یکی از ما سر شیفت نباشیم حق الناس کرده‌ایم و باید جوابگو باشیم. موقع اذان هم نماز اول وقتش را در همان محل شیفتش خواند و بعد نماز با خوشحالی به من گفت: این اولین نمازی بود که توانستم در ماموریت‌ها سر وقت بخوانم خداروشکر که فرصت خوبی بود." ادامه👇👇👇
مه‌شکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید مکرمه حسینی🌷 🌱شهیده‌ی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان
🔸 🔸 🌷 شهید مکرمه حسینی🌷 🌱شهیده‌ی مکتب 🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان 🔸شهادت: ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان در شهر جوپار و در نزدیکی حرم شاهزاده حسین زندگی می‌کرد. در کلاس‌های نشاط معنوی امامزاده شرکت داشت و کمی بعد با خواهرش خادم امامزاده شدند. مکرمه عضو فعال بسیج جوپار هم بود. همه جا همراه خواهرش بود، مثل خواهرهای دوقلو از هم جدا نمی‌شدند. کتاب‌های شهدایی زیاد می‌خواند و کتاب شهید محسن حججی را خیلی دوست داشت. قبل از شهادتش، مادرش خواب دیده بود که پیکر شهید محسن حججی را به خانه‌شان آورده‌اند. مادر تعبیر این خواب را از امام جمعه شهر پرسید، او در پاسخ مادر گفته بود به زودی شهیدی را به خانه شما می‌آورند. آن شهید مکرمه بود. مکرمه تا آنجا که می‌توانست در مراسمات شهدا حضور داشت. در تمامی یادواره‌ها مربوط به شهدا شرکت می‌کرد. گاهی اوقات مراسم‌های مربوط به شهدا تا نیمه‌شب هم طول می‌کشید، ولی خسته نمی‌شد، زمان برایش معنا نداشت. خواهرم از مرگ عادی متنفر بود. دنبال هرچیزی بود که بوی شهادت بدهد؛ بوی زندگی. عادت داشت قبل از خوابش زیارت عاشورا بخواند و دائم‌الوضو باشد. ذکرهایی هم داشت که قبل از خواب می‌گفت. چیزی که خیلی برایش مهم بود، عدالت و گرفتن حق مظلوم از ظالم بود. برای همین رشته حقوق را انتخاب کرد، می‌خواست بتواند حق را به حق‌دار برساند. دانشجوی ترم هشت رشته حقوق دانشگاه پیام نور بود. برای تهیه کتاب‌های درسی‌اش تا آنجا که می‌توانست هزینه‌ای از پدرش نمی‌گرفت. از اینکه بخواهد از پدر برای هزینه‌هایش پول بگیرد، خجالت می‌کشید و مستقیم به پدر نمی‌گفت، نمی‌خواست اگر پدر پول نداشته باشد در حضور فرزندش خجالت‌زده شود. با خواهرش، از سال ۱۳۹۸ وارد هلال‌احمر شدند و شروع به امدادگری کردند. به پیشنهاد خاله‌شان که دبیر تیم باور هلال‌احمر بود، ادامه فعالیت را در کرمان گذراندند. مأموریت‌ها و شیفت‌ها را با هم می‌رفتند. از مهر سال ۱۴۰۲ که بحث حمله رژیم‌صهیونیستی به غزه شدت گرفت، مکرمه تصمیم گرفت برای کمک به مجروحان به غزه برود. خیلی پیگیری کرد، اسمش را هم نوشت. برای او خدمت به اسلام حد و مرز نداشت. بسیار صوت اقامه نماز حضرت آقا را دوست داشت و هر زمان صدای ایشان را می‌شنید با دل و جان گوش می‌داد و می‌گفت: "رهبر چه صدای دلنشینی دارن؛ آدم ترغیب می‌شه با همین متانت و آرامشی که از صداشون دریافت می‌شه، نماز رو بخونه. " چندی پیش هم که دیدار اقشار مختلف مردم کرمان با رهبر معظم انقلاب بود، خیلی دلش می‌خواست که همراه سر تیم جمعیت هلال احمر کرمان به دیدار ایشان برود، به عکس آقا نگاه می‌کرد و می‌گفت: "آقا شما رو به جد بزرگوارتون قسم می‌دم که به دل همکاران الهام کنید که من رو هم با خود به دیدارتون بیارن"، ولی متاسفانه قسمتش نشد. آرزویش این بود که روزی بتواند حاج قاسم را از نزدیک ببیند، ولی متأسفانه در یکی از دیدار‌ها از طرف بسیج، رئیس بسیج شهرمان او را به دیدار ایشان نبردند. او علاقه زیادی به حاج قاسم داشت. وقتی که خبر شهادت حاج قاسم را از تلویزیون شنید، گریه امانش نداد. تا چند روز آب و غذای درست و حسابی نخورد. برای شرکت در مراسم تشییع حاج‌قاسم سر از پا نمی‌شناخت. شب قبلش اصلاً خواب نداشت. بی‌قرار بود. خیلی دلش می‌خواست بتواند او را زیارت کند، اما آنقدر جمعیت زیاد بود که برنامه تدفین به بعد از آن ساعت موکول شد. تا زمان تدفین حاج‌قاسم بی‌تاب بود و اشک می‌ریخت. بعد از آن بود که خدمت به زائران و بازدید‌کنندگان مزار حاج‌قاسم برای او یک آرزو شد. آرزویی که خیلی زود حاج‌قاسم اجابتش کرد. او تا زمان شهادتش چهار سال برای خدمت‌رسانی از طرف هلال‌احمر به گلزار شهدای کرمان اعزام می‌شد و این مأموریت برای او بسیار ارزشمند بود. در این چهار سال در تمامی برنامه و مراسم‌هایی که هلال‌احمر برای یاد بود شهدا در گلزار برگزار می‌کرد، مکرمه جزو اولین نفراتی بود که در گلزار شهدای کرمان حاضر می‌شد. ادامه👇👇👇
مه‌شکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید مکرمه حسینی🌷 🌱شهیده‌ی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان
✨ ۱۳ دی ۱۴۰۲، ملیکا و مکرمه، شیفت امداد و نجات بودند و در گلزار شهدا حضور داشتند. خواهر شهید از خدمت‌رسانی به زائران حاج‌قاسم چنین می‌گوید: «شیفت ما از روز قبل از حادثه شروع شد. یعنی ۱۲ دی از ساعت شش تا ۱۰ شب. فردای آن روز ۱۳ دی‌ماه هم با هم شیفت بودیم. شب ۱۲ دی‌ماه به ما شام دادند. مکرمه شام را به خانه برد تا به عنوان تبرکی شهدا با مادر بخورد. مختصری شام خورد و بعد از آن برای خواندن نماز شب آماده شد. عادت داشت قبل از خواب زیارت عاشورا بخواند و ذکرهایش را بگوید. آن شب حال عجیبی داشت. خواب در چشمش نبود. نمی‌دانم چرا دائم در خانه این طرف و آن طرف می‌رفت. صبح روز ۱۳ دی‌ماه من و مکرمه برای حضور در گلزار شهدای کرمان راهی شدیم. مکرمه لبخند به لب داشت. به عشق حضور در مراسم و استقبال از زائران صبحانه نخورد. خیلی زود از حد تصورمان به گلزار شهدای کرمان رسیدیم، اما از آنجا که برگه تردد نداشتیم، به ما اجازه ورود به گلزار را ندادند. از خودرو پیاده شدیم و همراه با ماشین‌های سپاه، خودمان را به مقرمان رساندیم. بعد از اینکه حاضری زدیم، برای خدمت‌رسانی به سمت زیر گذر منتهی به گلزار شهدا رفتیم. هوا خیلی سرد بود و زائران یکی یکی به سمت گلزار حرکت می‌کردند. جمعیتی که با شوق زیادی در مسیر گلزار شهدا قرار می‌گرفتند. فرصت خوردن آب و غذا هم نداشتیم. صدای اذان که پیچید، مکرمه اجازه گرفت تا برای خواندن نماز اول وقت برود. او رفت و بعد از خواندن نمازش سریع برگشت. بعد هم من رفتم. مکرمه به من گفت ملیکا امروز اولین روزی است که در شیفت نمازم را اول وقت خواندم. ما حتی برای نمازخواندن هم پست‌مان را ترک نکردیم. حدود ساعت سه بعدازظهر بود. اکثر بچه‌ها برای خوردن ناهار رفته بودند، اما مکرمه با تمام ذوقی که داشت، سر پستش ماند و برای لحظه‌ای ترک مسئولیت نکرد. مکرمه کیف امداد را به دست من داد، به محض اینکه کیف را به دست گرفتم و چند قدمی از خواهرم دور شدم، صدای مهیب انفجار را شنیدم، من برای چند لحظه شوکه شدم و چیزی متوجه نشدم. وقتی به خودم آمدم متوجه شدم مکرمه کنارم نیست. یک حس عجیبی در وجودم به من می‌گفت که من کنارت هستم، اما من به دنبال خواهرم بودم. کمی آن‌طرف‌تر صحنه‌های دلخراشی دیدم؛ صحنه‌هایی که هنوز هم مرورشان دلم را می‌آزارد. تعداد زیادی از مردم شهید شده بودند. یکی دست نداشت، دیگری پا. پیکر بی‌سر و غرق به خون زیادی دیدم. پیکر‌هایی که برای پیداکردن خواهرم از کنارشان رد شدم. وقتی به خواهرم رسیدم، دیدم خون زیادی از سرش رفته. باورش سخت بود، باور نمی‌کردم که او شهید شده باشد. گویی خوابیده بود. از نیرو‌های هلال‌احمر کسی اطراف ما نبود. او را در آغوش گرفته بودم و به او نگاه می‌کردم. گرمای وجودش را به خوبی حس می‌کردم. بهت‌زده ماندم تا نیرو‌های امداد کنار ما حاضر شدند. با هر سختی و دشواری که بود، خواهرم را در آغوش گرفته و سوار ماشین اورژانس دانشگاه علوم پزشکی کردم. تعدادی مجروح هم سوار شدند. از مسیر گلزار خارج شدیم. من از پنجره به بیرون رفته بودم و مسیر را برای عبور ماشین اورژانس باز می‌کردم. تمام هدفم رساندن مجروحان داخل خودرو به بیمارستان بود و نهایتاً به بیمارستان رسیدیم؛ ولی مکرمه شهید شده بود. هرگز مکرمه را ناامید ندیدم. یأس در زندگی او جایی نداشت و همیشه می‌گفت: «توکلت به خدا باشد، خدا حواسش به ما هست». حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم واقعاً حق با خواهرم بود. خدا خیلی زیبا حواسش به او بود. او خادم امامزاده بود. یک روز همراه هم سر شیفت خادمی بودیم. محیط امامزاده به گونه‌ای است که زائران خانم برای حفظ حریم و حرمت امامزاده باید چادر سر کنند. آن روز چند خانم به زیارت امامزاده آمده بودند و خواهرم از آن‌ها خواست برای حفظ حریم امامزاده چادر سر کنند، اما آن‌ها شروع کردند به خواهرم ناسزا گفتن و فحاشی کردند. خواهرم مکرمه فقط لبخند به لب داشت و حرفی به آن‌ها نزد. رفتم کنار مکرمه به او گفتم: چرا چیزی به آن‌ها نگفتی؟! مکرمه گفت: من از آن‌ها خواستم چادر به سر کنند، حرف خاصی به آن‌ها نزدم. اشکالی ندارد خودشان متوجه اشتباه‌شان می‌شوند. دوست ندارم کسی از من ناراحت شود یا آن‌ها با هر برخورد ما از زیارت زده شوند. آن روز را هرگز از یاد نمی‌برم و حالا وقتی سر شیفت خادمی‌ام می‌روم، خیلی دلتنگ او می‌شوم. برخوردش با زائران خیلی متواضعانه بود. http://eitaa.com/istadegi
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 🥀 بحث گِله نیست ولی... ✍🏻ش. شیردشت‌زاده بحث گله نیست حاج قاسم جان؛ ولی بعد از تو به ما خیلی سخت گذشت. وقتی می‌گویم ما، منظورم ما مردم ایران نیست. منظورم همه‌ی آدم‌های خوب دنیاست، همه آدم‌هایی که جلوی ظلم ایستاده‌اند و دارند بابتش هزینه می‌دهند. نامردی است اگر بگویم حواست به ما نبوده. تو از آن‌هایی نیستی که سرت گرم بهشت شود و ما را رها کنی. حتما خودت دیده‌ای و لازم نیست بگوییم چه اتفاقی افتاده. ولی می‌دانی چی از همه این‌ها بدتر است؟ این که زمزمه شومی سر زبان‌ها افتاده حاج قاسم جان؛ زمزمه این که تلاش‌های تو و مدافعان حرم هدر رفته و خونشان پایمال شده. این از هرچیزی بدتر است و ما هم انقدر داغ به جگرمان نشسته که نا نداریم جواب این اباطیل را بدهیم. آن‌ها که توی خانه‌های امنشان لم داده‌اند و گوشی به دست، فضای مجازی را پر می‌کنند از این زمزمه‌های شوم و برای خون شما اشک تمساح می‌ریزند، همان‌ها بودند که وقتی شما داشتید توی سوریه خون و عرق می‌ریختید و داعش را از مرزها دور نگه می‌داشتید، به شما طعنه می‌زدند و تخریبتان می‌کردند. این‌هایی که الان ادای دلسوزی درمی‌آورند و فریاد می‌زنند که هزینه‌ای که ما در سوریه کردیم کجا رفت، همان‌ها بودند که چراغی که به منزل رواست را به مسجد حرام می‌دانستند. خلاصه بگویم حاج قاسم جان؛ این‌ها نه دلسوز وطنند، نه پاسدار سرمایه آن و نه خونخواه شما. این‌ها ماهی‌گیران آب گل‌آلودند و به کلام و سخن حقیری چنگ می‌اندازند برای این که لگدی به جمهوری اسلامی بزنند و عقده بگشایند. ولی این را می‌نویسم برای مردمی که دلشان با شنیدن این حرف‌ها لرزیده؛ اصلا می‌نویسم برای شما، برای خود شما حاج قاسم جان که ادامه راهتان تبیین است. حاج قاسم جان، آن موقع که شما و مدافعان حرم از جان و آبرو گذشتید و قدم به سرزمین غریب گذاشتید، یک خطر واقعی و حقیقی پشت مرزها بود و دندان‌ها برای ایران تیز شده بود. شما با کسانی جنگیدید که داشتند نقشه فتح تهران را می‌کشیدند، نقشه بریدن سر مردان و به اسارت گرفتن زنان ایرانی را. داعش واقعی بود، خطرناک بود، پیش‌رونده بود، وحشی بود و رویای خلافت ایران را داشت. اگر آن موقع شما نمی‌رفتید و اگر هزینه نمی‌کردیم برای ایستادن مقابل این اژدهای وحشی، همان هزینه را باید با جان مردم می‌دادیم، با نابود شدن زیرساخت‌ها و ویران شدن شهرها و تکه‌پاره شدن ایران. اتفاقا خوب است بپرسیم خون شما و آن‌همه هزینه توی سوریه کجا رفت؟ رفت میان زندگی مردم. رفت توی همین خیابان‌ها و کوچه‌ها و بازارها و خانه‌ها و مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها. مردم زندگی‌شان را کردند، درست است که با تورم و مشکلات اقتصادی، ولی با امنیت، بدون ترس از داعش و سایه جنگ. جانشان محفوظ بود، انقدر محفوظ که بتوانند غر بزنند که چرا پول ما توی سوریه صرف می‌شود. انقدر محفوظ که با خیال راحت، به خانواده‌های مدافعان حرم طعنه و نیش و کنایه بزنند و آن‌ها را مدافع اسد بخوانند. حتی همین حالا که گروه‌های به اصطلاح معارض مسلح(!) بر سوریه حاکم شده‌اند، به حرم‌ها جسارت نکرده‌اند و این هم برکت خون شماست؛ چون قبلا دیده‌اند نتیجه جسارت به حرم چه می‌شود. نمی‌دانم اگر الان بودی اوضاع چطور بود؛ اما مطمئنم که تسلیم امواج ناامیدی نمی‌شدی. مطمئنم که همچنان چشمت به دهان رهبری بود. نمی‌دانم به سوریه برمی‌گشتی یا نه؛ احتمالا نه. سوریه این بار از ما کمک نخواست و استان ما نبود که بتوانیم بدون نظر دولتش در درگیری‌هایش ورود کنیم. و البته مردم سوریه هم، حداقل بیشترشان، راه را برای همین‌ها هموار کردند؛ پس دلیلی نداشت ما نظر خودمان را تحمیل کنیم. و این را هم می‌دانم حاج قاسم جان، که تو اگر بودی، فرصت‌ها را از دل تهدید بیرون می‌کشیدی. از دل همین شرایط دشوار و ناامیدکننده، امید استخراج می‌کردی و نور را از دل تاریکی بیرون می‌آوردی. کاش بودی حاج قاسم جان که با آن لهجه قشنگت، می‌گفتی کمتر از سه ماه دیگر، پایان اسرائیل را اعلام می‌کنم؛ و البته که هستی، شهید نمی‌میرد. پس حواست به ما باشد حاج قاسم جان؛ ما هم دلمان به تو و کلام تو گرم است که گفتی: یقینا کله خیر. http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شروع ماه رجب باعث میشه یادم بیفته چقدر دلم برای مفاتیح و قرآن جیبی‌م تنگ شده... قبل از اینکه صاحب گوشی هوشمند بشم، اون قرآن قهوه‌ای تیره گوشه تصویر همیشه همراهم بود، از روی اون قرآن روزانه‌م رو می‌خوندم. راستش خیلی فرق داشت با الان که از روی نرم‌افزار قرآن گوشی قرآن می‌خونم، انگار همون‌طور که توی اون روایت گفته شده، قرآن با وجودم عجین می‌شد. نمی‌دونم این گوشی چیه، که حتی ابعاد معنویش هم معنویت رو کم می‌کنه. کلا این مجموعه پنج جلدی گوشه تصویر، تا قبل از ورود گوشی هوشمند به زندگیم، همه پناه من بود: قرآن، نهج‌البلاغه، صحیفه سجادیه، رساله، مفاتیح الجنان و دیوان حافظ. کوچیک، با ترجمه‌های روان، جمع و جور و دوست‌داشتنی. یه مدت هم نهج‌البلاغه‌ش همه‌جا همراهم بود و توی هر فرصتی یکم ازش رو می‌خوندم. یادش بخیر... http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از KHAMENEI.IR
۱۴۰۳۱۰۱۲_بیانات_در_مراسم_پنجمین_سالگرد_شهادت_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی.pdf
1.63M
❤️ | متن کامل بیانات روز گذشته رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲ 🔹️صوت کامل بیانات | فیلم کامل بیانات 💻 Farsi.Khamenei.ir
آغاز ماه رجب.mp3
4.64M
❤️ ماه رجب؛ ماه دعا، عبادت و توسل است. ✨ رهبر حکیم انقلاب: 🌱 ما در آستانه ماه رجب قرار داریم؛ ماه دعا، ماه عبادت، ماه توسل الی‌الله. کارها دست خداست، از خدا همت بخواهیم، از خدا توان بخواهیم، از خدا توفیق بندگی بخواهیم. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲ 💻 Farsi.Khamenei.ir http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. حتی اگه مجبورید عضوش باشید، روی گوشی نصبش نکنید. میتونید از نسخه وب روی کامپیوتر استفاده کنید.
4_6030329079394211896.mp3
5.42M
🥀 امام هادی علیه‌السلام و جنگ روانی علیه خلیفه قدرتمند 🏴 شهادت امام هادی (علیه‌السلام) تسلیت باد. http://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان کرمان 🔸شهادت: ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان زندگی‌نامه:👇
مه‌شکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان
🔸 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان کرمان 🔸شهادت: ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان به نقل از: http://Javann.ir/1273831 سال ۹۴، پانزده ساله بود که با پسردایی‌اش نامزد کرد. دو سال بعد یعنی سال ۱۳۹۶ مراسم عروسی‌اش را برگزار شد. دو سالی هم در خانه همسرش درس خواند تا دیپلمش را گرفت. مدتی بعد از آن باردار شد، اما به خاطر ازدواج فامیلی و وجود مشکلی در خونش بسیار نگران سلامت نوزادش بود. با همه نگرانی که داشت، به گلزار شهدای کرمان رفت و خودش را به مزار حاج‌قاسم رساند، خیلی دعا کرد و از حاج‌قاسم خواست که فرزندش سالم باشد. زینب بعد‌ها برای مادرش تعریف کرد: همان شب خواب دیدم که کنار مزار حاج‌قاسم نشسته‌ام. هیئت عزاداری می‌آمد. خانمی به شانه‌ام زد و گفت بلند شو. گفتم من حاجتی دارم، اما شلوغ شده بود. باید بلند می‌شدم. به خانه برگشتم. ناگهان صدای در را شنیدم. حاج‌قاسم پشت در خانه بود که به من گفت: شما خواسته‌ای از من داشتید؟! گفتم حاجی دعا کنید به آبروی شما فرزندی که دارم سالم باشد و خودم هم عاقبت بخیر شوم. حاج‌قاسم به سجده رفت و لحظاتی بعد بلند شد و گفت عاقبت‌بخیر می‌شوید. بعد از آن خواب زینب خیلی خوشحال شد. همه امیدش به این بود که حاج‌قاسم حاجتش را می‌دهد، چون حرف‌هایش را به او زده بود. مطمئن بود که هم فرزندش سالم خواهد بود و هم عاقبت بخیر می‌شود. دختر زینب «یاس» سال ۱۳۹۹ به دنیا آمد. بیماری او هر روز بیشتر خودش را نشان می‌داد و کم‌کم مشکلاتش هم بیشتر می‌شد. یاس حالت طبیعی نداشت. پیداکردن داروهایش بسیار دشوار بود. او به بیماری ام‌پی‌اس مبتلا بود. زینب به همه داروخانه‌ها سر می‌زد و با گریه و التماس دارو‌هایی که برای یاس نیاز داشت را تهیه می‌کرد. در این دوران بسیار تحت فشار بود و اذیت می‌شد. وقتی دندان‌های یاس درآمد، گویی خداوند امید تازه‌ای به زینب داده بود. خیلی خوشحال بود و می‌گفت: دخترم خوب می‌شود، او سالم است. روز‌ها از پس هم می‌گذشت. هر روز حال یاس بدتر و بدتر می‌شد. زینب تا آخرین روز‌های حیات دخترش ایستاد، صبوری کرد و لحظه‌ای امیدش را از دست نداد، اما خواست خدا بر این بود که در بیست و یکمین روز از مرداد ۱۴۰۱ دخترش به رحمت خدا برود. با مرگ یاس زندگی به کام زینب تلخ شد. برای دختر دوساله‌اش بی‌قراری می‌کرد. مراسم می‌گرفت، سوم، هفتم و چهلم. خیلی طول کشید تا با نبود یاس کنار بیاید. آن هم به سختی. همه‌اش می‌گفت خیلی دوست دارم پیش یاس بروم. کنار او آرام بگیرم. هر پنج‌شنبه سر مزار دخترش بود هرجا هم که بود خودش را به مزار یاس می‌رساند. برای دخترش قربانی می‌کرد و خیرات می‌داد. احترام زیادی به مادر و پدرش می‌گذاشت. خیلی هوای آن‌ها را داشت. رضایت مادر و پدرش خیلی برایش مهم بود. از همان دوران بچگی، حواسش به این بود که اگر اشتباه کوچکی هم کرده باشد عذرخواهی کند. مادرش می‌گوید: "زمان تحصیل وقتی برای جلسات انجمن اولیا ما را می‌خواستند، می‌گفتم زینب‌جان من و پدرت پیر هستیم، برای تو بد می‌شود که ما به جلسه بیاییم، اما زینب می‌گفت من افتخار می‌کنم شما پدر و مادرم هستید. او دختر شیرین زبانی بود که همیشه حرف‌های دلگرم‌کننده به ما می‌زد. اگر من و پدرش مریض می‌شدیم خودش را به روستا می‌رساند. تا ما را به دکتر ببرد و بعد از بهبودی کامل به خانه‌اش برمی‌گشت." ادامه👇🏻
مه‌شکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان
مادر شهید در ادامه از روز حادثه می‌گوید: «۱۳ دی‌ماه همراه با مادرشوهرش فاطمه سهرنگی‌نژاد به گلزار شهدا می‌روند که ایشان هم در کنار زینب به شهادت می‌رسند. آن روز من و پدرش در خانه خودمان در روستا بودیم. خیلی دلش می‌خواست به گلزار شهدا برود و مزار حاج‌قاسم را زیارت کند. همسرش هم در کرمان نبود. زینب با شوهرش تماس می‌گیرد و می‌گوید خیلی دلم می‌خواهد به گلزار شهدا بروم. همسرش می‌گوید با مادرم با هم بروید. زینب می‌گوید من نمی‌توانم از مادرتان بخواهم که همراه من بیاید. خجالت می‌کشم. اگر امکان دارد خودتان از مادرتان بخواهید که من را تا گلزار شهدا همراهی کنند. دامادم با مادرش تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد به خانه‌شان که یک کوچه با هم فاصله دارند، برود و فردا زینب را تا گلزار شهدا همراهی کند. فاطمه خانم هم به خانه دخترم می‌رود و شب را همانجا می‌مانند و فردا به منزل دایی رفته و بعد از خوردن ناهار با هم به سمت گلزار می‌روند. زینب و مادرشوهرش بعد از زیارت در نزدیکی پل زیرگذر حین انفجار اول عامل تروریستی به شدت مجروح شده و به شهادت می‌رسند. او قبل از شهادت به دایی دامادم گفته بود، ما نیم ساعت دیگر به خانه می‌رسیم، قطعاً بعد از این تماس و در هنگام خروج از گلزار شهدا دچار حادثه می‌شوند. من از شهادت زینب بی‌خبر بودم. بچه‌ها نگذاشتند ما بفهمیم. ابتدا خیلی به دنبال پیکرش گشتیم، نهایتاً از روی النگو‌های دستش او را شناختیم. ۱۴ دی‌ماه صبح روز پنج‌شنبه یک روز بعد از حادثه وقتی پدرش نماز صبحش را خواند و خوابید به یک‌باره از خواب پرید و به من گفت: زینب چطور است؟! گفتم زینب؟! گفت: بله زینب اینجا بود. در درگاه اتاق ایستاده بود و به من گفت سیدحسن نصرالله شهید شده. تا همین جمله را گفت محکم به سرم زدم و گفتم خاک بر سرم من چرا از دیروز احوال زینب را نپرسیده‌ام. این همه خبر از گلزار شهدا آمد، چرا به فکرم نرسید احوال زینب را جویا شوم. قرار بود زینب به گلزار برود. سریع با دخترم زهره تماس گرفتم، اما او هم حرفی به من نزد. پسرم در همسایگی ما زندگی می‌کند و ماجرای شهادت خواهرش را می‌دانست، اما چیزی به ما نگفت. شاید باور کردنش برای شما و مخاطبین‌تان سخت باشد، اما خواست زینب بود که ما همان روز حادثه متوجه شهادت و مفقودالاثری‌اش نشویم تا خیلی اذیت نشویم. او می‌خواست ما فردا صبح، یعنی ساعت‌ها بعد از شهادت متوجه موضوع شویم. همه اهالی روستا می‌دانستند که زینب شهید شده است. همه خانواده می‌دانستند و ما بی‌خبر بودیم. ابتدا هم به من گفتند او مجروح شده و در بیمارستان افضلی‌پور بستری است. به همین بهانه هم من را تا کرمان بردند، اما من می‌دانستم که زینبم شهید شده، می‌دانستم وقتی خبر از شهادت فرمانده مقاومت می‌دهند، یعنی در این دنیا نیست. شاید درک این موضوع برای خیلی‌ها سخت باشد. دوستان زینب می‌گفتند یک هفته قبل از شهادت با زینب بیرون رفته بودیم. او روی خاک‌دراز کشید و گفت خاک آرامش عجیبی دارد. بعد از شهادتش فهمیدم حکمت آن خواب حاج‌قاسم چه بود! حاج‌قاسم خودش در سجده برای عاقبت بخیری زینب دعا کرد. چه عاقبت بخیری بهتر و زیباتر از شهادت. او در ۲۳ سالگی به شهادت رسید.» http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این کتاب رو امروز صبح تموم کردم؛ در کمتر از ۲۴ ساعت. یه رمان معمایی و جنایی که ماجراش در بستر یه عروسی اتفاق می‌افته؛ یه عروسی پر زرق و برق؛ درحالی که بنیاد خانواده‌ای که می‌خواد تشکیل بشه از درون پوسیده. با خوندن این رمان و سایر رمان‌های جنایی بریتانیایی(رمان ترسناک و جنایی بریتانیایی زیاد خوندم) به چندتا نتیجه مهم رسیدم که خوبه برای شمام به اشتراک بذارم: ۱. خاااااک عالم بر سرشون با این روابط بی‌قید و بدون چارچوبشون که توی داستان‌ها همه با هم رابطه دارن، مجرد با متاهل، متاهل با متاهل، مثلثی، ضربدری، شش ضلعی، کلوز فرند، جاست فرند، کوفت، زهرمار...😑 ۲. بازهم خااااک عالم بر سرشون که روح و جسم و زندگیشونو به فنا میدن انقدر که شراب می‌خورن. یعنی هر بدبختی‌ای دارن از این مشروب خوردنه، از اینه که توی شادی و غم و همه زندگیشون شراب هست و بدبختشون کرده. ۳. این که میگن «توی جوامع غربی، مردها چشم و دل سیرن و انقدر زن بی‌حجاب دیدن که دیگه براشون مهم نیست»، حرف مفتی بیش نیست. هم براشون مهمه و هم رفتار و پوشش و بدن خانم‌ها کاملا تحت نظر مردهاست و روی رفتارشون اثر می‌ذاره. ۴. بدن و جسمانیت زن هنوز یه ابژه ست. با وجود جنبش‌های فمینیستی، بدن زن هنوز هم در جامعه غرب شیءانگاری میشه. و از اون بدتر اینه که نه‌تنها جلوی شیءانگاری بدن زن گرفته نشده، بدن مردانه هم داره به سمت شیءانگاری میره. یعنی این دیگه توهین به زن یا مرد نیست، توهین به انسانه، کالاشدگی انسانه. ۵. اینکه یه زن و مرد بگن ما دوست معمولی هستیم و مثل خواهر و برادریم و... حرف مفته. کاملا مفت.
مه‌شکن🇵🇸
این کتاب رو امروز صبح تموم کردم؛ در کمتر از ۲۴ ساعت. یه رمان معمایی و جنایی که ماجراش در بستر یه عرو
و در آخر، خیلی خوشحالم که توی ایران و به عنوان یه مسلمان به دنیا اومدم. خیلی خیلی خوشحالم. چون اینجا، می‌تونم پوششی انتخاب کنم که باعث کالاشدگی و شیءانگاری من نشه، اینجا به شخصیت و روح انسانی من احترام گذاشته میشه، اینجا من یه انسان هستم، نه یه ابژه. خیلی خوشحالم که توی کشوری زندگی می‌کنم که مشروب درش ممنوعه و مردمش سر هر اتفاقی، عقلشونو با مشروب به فنا نمیدن، خیلی خوشحالم که گوشت و خون خودم و خانواده و اجدادم پاک از نجاست مشروبه، خیلی خوشحالم که دارم اینجا مثل یه آدم که عقل داره زندگی می‌کنم، نه آدمی که می‌خواد از عقل و هشیاریش فرار کنه. خدایا شکرت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه‌های ماه رجب.mp3
4.87M
‌ 📌🌱 توصیه‌های استاد داستانپور برای ماه رجب 🔹 @fanous_harekat
مه‌شکن🇵🇸
این کتاب رو امروز صبح تموم کردم؛ در کمتر از ۲۴ ساعت. یه رمان معمایی و جنایی که ماجراش در بستر یه عرو
مگه اصلا جنبش های فمینیستی با هدف از بین بردن کالا انگاری زن بوده؟؟ که با وجود اون بگیم هنوز به هدفش نرسیده؟؟؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
چی شد که نصفه شب یهو این سوال به ذهنت رسید؟🙄
این ساعت تازه عصر من حساب میشه😎 به جای انحراف بحث جواب سوال منو بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
این ساعت تازه عصر من حساب میشه😎 به جای انحراف بحث جواب سوال منو بده
عرضم به حضورتون که، جنبش‌های فمینیستی از اساس برای احقاق و احیای حقوق زنان به وجود اومدن و چندتا موج مختلف داشتن. موج‌های اول بیشتر در جهت این بودن که حق رای و مالکیت و... به زنان داده بشه و کارفرماها زنان رو استثمار نکنن. موج‌های بعدی روی مسائل دیگه‌ای تمرکز کردن، مثلا برابری در محیط کار، امنیت بانوان و... بعضی گروه‌ها و جنبش‌های فمینیستی هم تمرکزشون روی همین مسئله کالاانگاری بود؛ این که چرا جسم زن ابژه ست؟ چرا استانداردهای زیبایی خاصی برای بانوان وجود داره که امنیت روانی اون‌ها رو به خطر میندازه؟ چرا زن‌ها رو وادار می‌کنیم در قالب‌های زیبایی خاصی جا بگیرن و وقت و هزینه‌شون رو صرف اون بکنن؟ در همین جهت بود که توی بعضی کشورهای اروپایی، مسابقات زیباترین دختر جهان لغو شد. همچنین بخوانید: https://vrgl.ir/1ZZks https://vrgl.ir/Vm8j1
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🎥نقد سریال بازی مرکب ✍️ش. شیردشت‌زاده دانشجوی ارشد جامعه‌شناسی دانشگاه اصفهان بخش اول چند روزی هست که فصل دوم بازی مرکب را تمام کرده‌ام و دارم عمیقا درباره مضامین درون سریال فکر می‌کنم؛ درباره این که واقعا جان مهم‌تر است یا پول؟ نظر اکثریت مهم‌تر است یا حقیقت؟ خرد جمعی که می‌گویند، واقعا همیشه به سمت درستی می‌رود؟ طمع قوی‌تر است یا عقل؟ بازی مرکب، یک واقعیت است. مردمی که در بستر اقتصاد نئولیبرال زندگی می‌کنند، بی آن که بدانند بازیکنان بازی مرکب‌اند و سر جانشان برای پول قمار می‌کنند، به بازی گرفته می‌شوند و فضای جامعه‌شان آکنده از خشونتِ درآمیخته با زرق و برق و زیبایی و تخدیر است. اقتصاد نئولیبرال، بی‌رحمانه از قانون جنگل پیروی می‌کند: قوی‌ترها زنده می‌مانند و ضعیف‌ها محکوم به نابودی‌اند. هرکس، به هر قیمتی باید جایگاه خودش را در زنجیره غذایی ارتقا دهد تا زنده بماند؛ حتی به قیمت پا گذاشتن بر شانه دیگران. چرخ اقتصاد برای ضعیف‌ها متوقف نمی‌شود، لهشان می‌کند و پیش می‌رود. تو یا شغلی داری و برای جامعه ارزش افزوده تولید می‌کنی و درآمدی هست که با آن زنده بمانی، یا بیکار می‌شوی و از گرسنگی می‌میری؛ چون به درد نمی‌خوری. اقتصاد نئولیبرال، عدالت را مترادف با آزادی می‌داند؛ البته آزادی سرمایه و سرمایه‌دار، همان‌ها که در واقع دستِ نامرئی بازارند. دولت هم باید مقابل این دستِ نامرئی کنار بکشد و در کارش دخالت نکند. نتیجه؟ بعضی تا سرحد مرگ فقیر می‌شوند و بعضی تا سرحد مرگ ثروتمند؛ همان اتفاقی که در بازی مرکب می‌بینیم: بعضی انقدر پول دارند که نمی‌دانند با آن چکار کنند و در نتیجه می‌روند سراغ بازی کردن با جان انسان‌ها و بعضی انقدر فقیرند که تن به یک بازی مرگبار می‌دهند. شاید به نظر کارشان منطقی نباشد، ولی وقتی در زندگی‌شان دقیق شوی، می‌بینی که همه درحدی بیچاره‌اند که اگر بازی نکنند و بی‌پول بمانند هم می‌میرند؛ واقعا می‌میرند. پس با آخرین سرمایه‌شان(زندگی)، یک ریسک بزرگ را به جان می‌خرند. این واقعا ذهنم را درگیر کرده است که جان مهم‌تر است یا پول؟ وقتی که در تامین نیازهای اولیه‌ات درمانده‌ای، ارزشش را دارد زندگی کنی؟ اصلا می‌توانی زندگی کنی؟ پس چه فرقی می‌کند که توی بازی مرکب بمیری یا طلبکارها بکشندت؟ من فکر می‌کنم توی جامعه‌ی نئولیبرال، واقعا پول مهم‌تر از جان آدم‌هاست و واقعا پول نداشتن مساوی مردن است؛ ولی فطرت بشر اینطور نیست. انسان ذاتاً بقا را دوست دارد. توی سریال، بازیکن‌ها با علم به این که ممکن است بمیرند، حاضر بودند بخاطر پول بازی کنند؛ ولی وقتی جانشان به خطر می‌افتاد، انگیزه‌ی بقای آنان قوی‌تر از طمع بود. آن‌ها این را پذیرفته بودند که باخت در بازی به معنای مرگ است؛ ولی باز هم وقتی می‌باختند، حاضر نبودند سرنوشت محتوم‌شان را بپذیرند و برای زنده ماندن التماس می‌کردند. یاد دوستی افتادم که می‌گفت: حتی کسی که خودکشی می‌کنه، لحظه آخر که مرگش قطعی شده از کارش پشیمون می‌شه. نئولیبرالیسم بلد است چهره ترسناک و خشن و بی‌رحمش را طوری بزک کند که نه‌تنها از آن نترسیم، بلکه احساس کنیم نئولیبرالیسم است که فرصت‌ها را پیش روی ما قرار می‌دهد و ما را خوشبخت می‌کند. رسانه‌ها، صنعت سرگرمی، تبلیغات، کالاهای رنگارنگ، سلیبریتی‌ها و هرآنچه جهان خوش رنگ و لعابِ جامعه‌ی نئولیبرال را می‌سازد و دل را می‌برد، تنها ابزاری‌اند برای پوشاندن آن باطن بی‌رحم؛ همانطور که فضای بازی مرکب پر از رنگ‌های روشن و طراحیِ کودکانه و زیبا و آهنگ‌های شاد است. با این که باطن بازی بی‌رحم است، ولی تمام خونریزی‌ها و بی‌رحمی‌ها در دل فضایی شبیه مهدکودک اتفاق می‌افتد. انگار اینجا واقعا فقط یک زمین بازی ست؛ نه یک کشتارگاه! بازی به این شکل بود که در ازای مرگ هر بازیکن، صد میلیون وون(تقریبا معادل هفتاد هزار دلار) به مبلغ جایزه اضافه می‌شد و جایزه در نهایت میان بازماندگان نهایی تقسیم می‌شد. در فصل اول، روند به شکلی بود که در نهایت، یک نفر از 456 بازیکن زنده بماند و تمام 45میلیارد و 600 وون را بگیرد. در فصل دوم، بازیکنان حق داشتند بعد هر مرحله از شش مرحله بازی، رای‌گیری کنند که بازی ادامه پیدا کند یا نه؛ و اگر اکثریت رای به توقف بازی می‌دادند، هرچه پول جمع شده بود(به تعداد افرادی که مرده بودند) میان افراد به طور برابر تقسیم می‌شد و بازی به پایان می‌رسید. https://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🎥نقد سریال بازی مرکب ✍️ش. شیردشت‌زاده دانشجوی ارشد جامعه‌شناسی دانشگاه اصفهان بخش دوم پیش از مرحله اول، بازیکنان نمی‌دانستند که بازنده‌ها کشته می‌شوند. مرحله اول که همان سکانس معروف بازیِ «چراغ قرمز، چراغ سبز» است، بازیکنان با سرنوشت هولناک بازندگان مواجه می‌شوند. در آن مرحله، کسانی که با دیدن کشته شدن دیگران، ترس برشان می‌دارد و فرار می‌کنند، محکوم به مرگند. تنها کسانی زنده می‌مانند که بتوانند به همراهان مُرده‌شان اهمیت ندهند، پا روی خونی که روی زمین بازی ریخته بگذارند و فقط روی «زنده ماندن» تمرکز کنند. بعد از مرحله اول، وقتی که بازی ماهیت بی‌رحمش را نشان داد، انتظار داریم همه بترسند و بخواهند فرار کنند و واقعا هم همه ترسیده‌اند. اینجا، غریزه بقا می‌گوید جانت را بردار و فرار کن. طبق قانون بازی، ادامه بازی منوط به رای بازیکنان می‌شود. این ظاهرا یک روند معقول و دموکراتیک است. دموکراسی اصالت را به رای اکثریت می‌دهد؛ ولی اکثریتی که ذهن‌هاشان دستکاری شده باشد. نظر همه بر رفتن است؛ اما پیش از آن، گردانندگان بازی در قلک بزرگِ بالای سالن، مبلغ پولی که جمع شده را نشان می‌دهند. درون هر بازیکن، جنگی میان طمع و غریزه بقا به راه می‌افتد و در کمال تعجب، رای بیش از نیمی از بازیکنان، چیزی خلاف غریزه بقاست: آن‌ها می‌خواهند بمانند؛ چون پولی که از جایزه به آن‌ها می‌رسد کم است و با آن پول نمی‌توانند در جامعه‌ی سرمایه‌داریِ کره جنوبی زنده بمانند(اقتصاد کره جنوبی، تقلیدی شرقی از نئولیبرالیسم غربی ست). بازی‌گردانان، منت دموکراسی را بر سر بازیکنان می‌گذارند؛ منت فرصتی که در اختیارشان قرار می‌دهند را. درست است که روند رای‌گیری کاملا سالم و شفاف پیش می‌رود، ولی پیش از آن، خرد جمعی را با طمع خدشه‌دار کرده‌اند. دعوایی میان بازیکنان درمی‌گیرد که واقعا قابل تامل است. شخصیت اصلی، سونگ گی‌هون که برنده دور قبل بازی بوده، تلاش می‌کند دیگران را نسبت به خطرات ادامه بازی آگاه کند؛ ولی طمع قدرتمندتر است و بازیکنان نمی‌توانند بدون پول به خانه برگردند. در نهایت، ما با دو گروه مواجه می‌شویم: ضربدرها(که می‌خواهند جانشان را بردارند و بروند، ولی در رای‌گیری پیروز نمی‌شوند) و دایره‌ها(که می‌خواهند باز هم بازی کنند). با این که ضربدرها نمی‌خواهند بازی را ادامه دهند و زندگی را بیشتر از پول دوست دارند، بخاطر رای اکثریت(آن هم اختلاف یکی دو رای) مجبور به ادامه دادن و مردن می‌شوند. یک رای هم اثرگذار است؛ یک رای هم می‌تواند جانی را بگیرد یا حفظ کند. نئولیبرالیسم منت دموکراسی را می‌گذارد و مدعی ست که رای اکثریت تعیین‌کننده همه‌چیز است؛ مدعی انتخابات آزاد و سالم و شفاف است؛ ولی با ابزار رسانه، ذهن‌ها را طوری دستکاری می‌کند که آزادانه(!) آنچه خودش می‌خواهد را بپذیرند. اکثریت، بدون این که بدانند، به همان‌چیزی رای می‌دهند که نظام سرمایه‌داری می‌خواهد. آن‌ها فقط تصور می‌کنند که آزادند. در نهایت هم، نتیجه انتخابات یکسان است: اقلیت قربانی اکثریت می‌شوند. در بازی مرکب، تناقض ترسناکی جریان دارد: از سویی مردن هرچه بیشتر بازیکن‌ها، به نفع بازیکنان دیگر است چون بر مبلغ جایزه می‌افزاید(دیالوگ یکی از بازیکنان: فقط صدنفر مُردن؟ نه! این پول برای من کافی نیست!). از سوی دیگر، در بازی‌های گروهی، زندگی شخص و گروه به هم وابسته است. اگر یکی از اعضا اشتباه کند، همه گروه کشته می‌شوند. در جامعه نئولیبرال هم، هرچه جمعیت کم‌تر شود به نفع جامعه است؛ چون رقابت بر سر منابع محدود است. از سویی، اشتباه یک نفر در یک کسب و کار کوچک، می‌تواند تمام آن را نابود کند و همین است که جامعه را به سوی فردگرایی سوق می‌دهد. بعد از گذشت دو مرحله از بازی و کشته شدن بازیکنان پیش چشم بازیکنان دیگر، انتظار داریم رای اکثریت به سمت توقف بازی میل کند. حالا دیگر انقدر آدم مرده‌اند که پول بیشتر شده و سهم هر بازیکن، مبلغ قابل توجهی ست. حالا وقتش است در رای‌گیری بعدی، بازیکنان جانشان را بردارند و بروند؛ ولی این اتفاق نمی‌افتد. تعداد ضربدرها و دایره‌ها برابر می‌شود و رای‌گیری به دور دوم می‌رود(در این قسمت‌ها هرچه تلاش کردم یاد انتخابات امسال نیفتم، نشد که نشد!). اینجاست که بازی‌گردانان، بازی ویژه را آغاز می‌کنند: همراه وعده غذایی، به هر بازیکن یک چنگال می‌دهند که حکم آلت قتاله دارد و با خاموش کردن چراغ‌ها، به بازیکنان فرصت می‌دهند یکدیگر را بکشند. دایره‌ها تصمیم به کشتن ضربدرها می‌گیرند تا در رای‌گیری پیروز شوند. در فصل یک هم همزمان با تاریکی، بازیکنان به جان هم افتادند و یکدیگر را کشتند؛ ولی با هدف حذف شدن بازیکنان و بیشتر شدن جایزه. https://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🎥نقد سریال بازی مرکب ✍️ش. شیردشت‌زاده دانشجوی ارشد جامعه‌شناسی دانشگاه اصفهان بخش سوم(آخر) نئولیبرالیسم انسان‌هایی را تربیت می‌کند که در حضور دوربین‌های مداربسته، آدم‌های مهربان و قانون‌مداری باشند؛ ولی در غیاب قانون و دوربین، برای پول هرکاری می‌کنند. نئولیبرالیسم از انسان‌ها هیولا می‌سازد؛ هیولاهایی که به هیچ‌چیز جز خودشان و لذتشان و زندگی‌شان اهمیت نمی‌دهند. در نهایت، جایی که سونگ گی‌هون و دوستانش تصمیم به بیرون زدن از قواعد بازی و شورش می‌گیرند، باز هم راه به جایی نمی‌برند و شکست می‌خورند؛ انگار قرار است ما به این نتیجه برسیم که: لا یمکن الفرار من نئولیبرالیسم! در فصل اول، ما سرمایه‌دارهایی که مهمانان ویژه بودند و با تماشای به جان هم افتادن انسان‌ها تفریح می‌کردند را می‌دیدیم و نقش سرمایه‌دار در بازی دادن فقرا معلوم بود؛ ولی در فصل دوم، اثری از آنان نبود. انگار سریال می‌خواست بگوید ما نباید همه تقصیر را به گردن سرمایه‌داران بیندازیم، وقتی که مردم خودشان رای به ادامه بازی می‌دهند و خودشان هم را می‌کشند. تمرکز فصل اول بر ساختار بود و فصل دوم بر عاملیت فردی؛ دوگانه‌ای که هنوز هم برای من حل نشده است: ساختار ما را وادار به انجام آنچه می‌خواهد می‌کند یا ما خود نیز تحت تاثیر طمع و احساسات و فکر خودمان رفتار می‌کنیم؟ عاملیت ما تغییری در ساختار می‌دهد یا ساختار ما را در خود می‌بلعد؟ بازی مرکب، بازتاب نوعی انتقاد اجتماعی به جامعه سرمایه‌داریِ نئولیبرال است و رقابتی که در این جامعه جریان دارد. فقرا برای زنده ماندن، تا حد مرگ می‌جنگند و ثروتمندان با دیدن این رقابت سرگرم می‌شوند. از سوی دیگر، سریال مسائل اجتماعیِ جامعه کره جنوبی را بازتاب می‌دهد: وضعیت مهاجران، زن‌ستیزی، قمار، اعتیاد، فسادهای سیاسی و اقتصادی، فقر. در فصل دو، مسائلِ نسل زِد وزن بیشتری دارد: بحران هویت جنسیتی، فساد ستاره‌های کیپاپ، روابط نامشروع و مسائل وابسته به رمزارزها. اگر بخواهم بدبینانه نگاه کنم، سریال بازی مرکب خودش بخشی از صنعت سرگرمیِ نظام سرمایه‌داریِ جهانی ست. سریال هرچند شرقی ست؛ ولی پلتفرم امریکایی نتفلیکس آن را پخش کرده است و انتشار آن هم از سنتِ نئولیبرالیِ عرضه و تقاضا و سودِ هرچه بیشتر پیروی می‌کند. از همه این‌ها بدتر، مایی که تماشاکنندگان این سریال هستیم نیز، تفاوت چندانی با مهمانان ویژه فصل اول نداریم: ما هم به تماشای رقابت فقرا بر سر بقا می‌نشینیم و درباره مرگ یا زندگی آنان حدس می‌زنیم. ما هم با تماشای بازی مرکب تفریح می‌کنیم. گویا تور نئولیبرالیسم، بزرگ‌تر از آن است که ما فکرش را می‌کنیم. به قول قاسم صرافان: به کوه یخ رسیده‌ایم و مست گوش می‌دهیم/ زمان غرق تایتانیک، به قطعه‌ی سلن دیون/ شدیم صید تورها، و ماهیِ بلورها/ مسافران سفره‌ایم مثل ماهیان تُن/ میان خنده‌های پاپ، درون شعله‌های رم/ صلیب می‌شود خدا، شراب می‌خورد نرون/ یکی به ریشه‌های من دوباره تیشه می‌زند/ یکی دوباره می‌کَنَد دل مرا ز بیخ و بن... ✍️ش. شیردشت‌زاده https://eitaa.com/istadegi