eitaa logo
🎋جوانان انقلابی
211 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
108 فایل
مقام‌معظم‌رهبرے: جوان‌ها‌امروز‌درفضاے‌ مجازے فعالند,فضاےمجازے مےتواندابزارےباشدبراےزدن توے دهان دشمنان✊ #بیاد_شہیدمحسن‌حججے و #شهیدجوادمحمدی «عضو شدن درڪاناݪے ڪہ دم از شہدا میزنہ سعادتـہ» [کپے با ذڪر #صلوات مجاز است✔]
مشاهده در ایتا
دانلود
☄️ | *مثل شهید طهرانی مقدم* 💪 *وقتی دانش‌آموزها، مدرسه را به دست می‌گیرند...* 😠 «فردا همراه پدرت به مدرسه بیا!» 😔 این جمله برای خیلی از دانش‌آموزها یعنی یک جای کارشان می‌لنگد! این بار خودم مخاطب این جمله بودم. اما برگردیم به چند روز قبل از شنیدن این جمله... حالا که کارها جدی‌تر شده بود نمی‌شد توی حیاط مدرسه جمعش کرد. بیش از همیشه لزوم داشتن یک دفتر احساس می‌شد. *دفتر باشگاه دوآتیشه‌ها!* 😏 باید می‌رفتم سراغ مدیر، آدمی نبودم که وقت تلف کنم. همان روز رفتم سراغ آقای مدیر و فرصتی خواستم که با بچه‌ها برویم دفترشان و صحبت کنیم. انگار کار معمولی نبود، آقای مدیر اول کمی چپ‌چپ نگاه کرد و پرسید: صحبت چی؟ گفتم: آقا مفصله، در مورد یک سری فعالیت‌های پرورشی در مدرسه. نمی‌دانم چه حرفی زده بودم که تعجب آقای مدیر بیشتر شده بود، اما خواستم اجازه بدهد زنگ تفریح بعد با بچه‌ها بیایم و قضیه را مفصل مطرح کنم، به نظرم دلش راضی نبود اما رویم را زمین نزد. 😥 سر کلاس، ذهنم پر بود از حرف و هرج و مرج. جملات مناسب را از بین آن هرج و مرج یکی یکی بیرون می‌کشیدم و کنار هم می‌گذاشتم تا زنگ که خورد تحویل آقای مدیر بدهم. خلاصه خیلی باید دقت می‌کردم. کلاس یک ساعت و ربع، انگار در پنج دقیقه گذشت. حالا مسئول باشگاه دوآتیشه‌ها و معاونان باشگاه جلوی در اتاق مدیر ایستاده بودیم.... 🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید 👇 🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=16175 ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http:
🕊 فضانوردیِ ایمن 🌠 فضای مجازی هم کهکشانیست برای خودش! 👨‍🚀 برای فضانوردی آمادگی لازم رو داری؟ 📱 http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | *حفظ سنگرهای معنوی* 👾 حتما شما هم تا به حال از این بازی‌ها انجام داده‌اید! 💥 در جنگ نرم دفاع از سنگرها از این هم سخت‌تر می‌شود 📱 http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
❁﷽❁ ❦ نگاه هتــ گاهے نگـران استــ گاهے ناراحتــ ! شاید هم دلگیـر... اما هر چہ هستــ هیچگاه سایہ ے چشمهایتــ را از سرم برندار نگاهم ڪن! صبحتان_روشن_بہ_نگاه_شهدا🌹 ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
✅ ما راهمان را با آرمان فتح قدس و زمینه سازی برای حکومت جهانی عدل آغاز کرده ایم و ان شاء الله هم این چنین خواهد شد. "شهید سید مرتضی آوینی" 📔 کتاب گنجینهٔ آسمانی ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتاب اثرجانباز وآزاده سید ناصرحسینی پور قسمت ۱۱ ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 فیلمی از گفتگوی اصغر پاشاپور با سپهبد شهید ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🕊 - براش همیشہ سؤال بود کہ راز رسیدن حاج قاسم سلیمانے بہ این مقام چیه ؟! - خدا اینطور جوابش رو در قرآن داد ؛ {فَضَّلَ اللّهُ المُجاهِدینَ ...عَلَے القاعِدیٖن💛} خدا را بر کسانے که جهاد نکردند بلندی و برتری بخشیده است‌‌.🍃 [ 📚آیه ۹۵ سوره مبارکه نساء ] ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🕊او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... 💐اللهم عجل لولیک الفرج 🌷زیارت اصحاب آخرالزمان امامِ عشق عصر پنجشنبه در گلزارها و حرم های شهدای گمنام سراسر کشور ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
26.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | انی احامی ابداً عن دینی جان ما فدای تو ای شهید تشنه لب که زنده مانده حق از قیامت از شلمچه تا حلب از دوکوهه تا دمشق به عشق تو به پا شد قیامت... 🎤 سرودخوانی دیروز نوجوانان در حضور رهبر انقلاب 🎙اجرایی که آقا آن را هنرمندانه دانستند و از دانش‌آموزان تشکر کردند ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🌷 هر_روز_با_شهدا راکت_بدون_توپ...!! 🌷بمباران هوایی که می شد، دشمن با راکت مناطق مسکونی و غیر مسکونی را مورد تجاوز قرار می داد. بچه ها سرشان را رو به آسمان و در جهت هواپیماهای عراقی بلند می کردند و می گفتند: نگاه کن یک مثقال عقل به کله این صدام نیست، آخر ما راکت بدون توپ به چه دردمان می خورد! 🌷و بعضی اضافه می کردند: ولش کن بابا چه می داند تنیس چیست؟ بابایش ورزشکار بوده؟ ننه اش ورزشکار بوده؟ به هیکلش نگاه نکن، دو دفعه به او بشین پاشو بدهی به اسهال و استفراغ می افتد. 📚 کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🌷 هر_روز_با_شهدا خشم_شب_جانانه!! 🌷با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟» _خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند! 🌷همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دو دستى زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» 🌷به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. 🌷عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. 🌷خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. 🌷پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم، یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان! 🌷کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. 🌷از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن. 🌷لابه لای بچه ها ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز! 🌷با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!» 🌷صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد! 📚 کتاب رفاقت به سبک تانک، صفحه ٤٧ ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4