eitaa logo
جهاد
46 دنبال‌کننده
131 عکس
337 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بیش از یک سال پیش منطقه جوف الصخر دست داعش بود و هر سال تعداد زیادی از زائران امام حسین (ع) موقع عبور از این منطقه به دست تکفیریها کشته میشدند. جرف الصخر منطقهای در جنوب غرب بغداد پایتخت عراق قرار گرفته است و حدودا ده کیلومتر با کربلای معلی فاصله دارد. راکتهای داعشیها به کربلا میرسید. و... - ماجد نیسی مستندسازی است که لحظات آزاد سازی منطقه مهم جرف الصخر را در سال 1394 ثبت کرده است. - https://Gap.im/jahad66 - https://www.aparat.com/v/W4htl http://www.mp4.ir/Video?Watch=30415-676728499
📚 حیفا - روایتی از دختر جاسوس موساد در غرب آسیا)
این مجموعه دربردارنده داستان زندگی و ماموریت دختری جاسوس از اداره متساوای سازمان موساد در منطقه غرب آسیاست. آن دختر، همانند دیگر خواهرانش به خیانت به تاریخ مشغول بوده و جنایت‌های دیگر را از طرف رژیم غاصب صهیونیستی مرتکب می‌شود تا بتواند مدیریت رفتاری و تصمیم‌ساز سران داعش را در دست بگیرد. این داستان مستند به وقایع تاریخی است که به شهادت کتاب پنجاه درصد کتاب را شامل می‌شود و الباقی به منظور جذابیت توسط نویسنده به شکل داستانی درآمده است. اکثر اسامی و تاریخ نگاری‌ها قابل مشاهده در منابع اینترنتی و بقیه موارد به جهت مسائل امنیتی در کتاب ذکر نشده است. در بخشی از کتاب آمده: «البغدادی به فلوجه می‌رود و حیفا والعدنانی هم به الرمادی می‌روند. در خلال مدتی که حیفا در زندان است یا شاید تازه با العدنانی از زندان فرار کرده و به الرمادی رفته‌اند، طی یک حفره اطلاعاتی در موساد و به دنبالش نفوذ نیروهای اطلاعاتی جبهه مقاومت (ایران، عراق و حزب الله) از این حفره مدارک مربوط به این ماموریت موساد لو می‌رود و توسط تیم اطلاعاتی جبهه مقاومت تحلیل می‌شود و نهایتا ردپای حیفا (حفصه) و ابومحمد العدنانی در الرمادی کشف می‌شود.» مولف : محمدرضا حداد پور جهرمی
حیفا.pdf
1.83M
📚 حیفا - روایتی از دختر جاسوس موساد در غرب آسیا)
Ostad Raefipour-Yadvare Shohada Modafe Haram-96.10.14-24kb.mp3
12.04M
🔊 📝 « یادواره شهدای مدافع حرم » 📅 ١۴ دی ٩۶ - شهریار
28.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نوحه - ای لشگر صاحب زمان ، آماده باش آماده باش - صادق آهنگران - https://Gap.im/jahad66
مخلصین 1 روز دوم بمباران شیمیایی شهر حلبچه بود. امدادگران مجروحان بومی را به اورژانس می آوردند. یک لحظه چشمم به کودک شیرخواره ای افتاد که در دست یکی از بچه ها بود. صورت، لب ها، دست ها و پاهای او کبود شده بود. باز هم نفس می کشید، اما به سختی. همه ی افراد اورژانس متوجه او شدند. اشک پهنای صورت ما را پوشاند. اما احمد کاظمی حال دیگری داشت. هق هق گریه امانش را برید و بی اختیار از مرکز اورژانس بیرون رفت. **** . روز دوازدهم اردیبهشت، در حالی که تنها 48 ساعت از آغاز «عملیات الی بیت المقدس» می گذشت، به بیمارستان «حمیدیه» رفتیم. تا قبل از شروع عملیات، این بیمارستان متروکه بود که با تلاش پزشکان و امدادگران اعزامی از بهداری منطقه ی خراسان احیا شد و در لحظه ی بازدید ما دارای سه اطاق عمل، 5 جراح، حدود 45 تخت اورژانس و 40 تخت بستری و... بود. وقتی خواستیم با پزشکان و پرستاران مصاحبه کنیم، همگی به ما به یک جواب می دادند: «اگر این جا می خواهید با شخصی مصاحبه کنید، باید با «هلا بیات صحبت کنید» پرسیدیم: «هلا بیات کیست؟!» ما را به نزدش بردند. پیرزنی عرب، از اهالی حمیدیه که چین و چروک چهره اش، رنجی را که در جنگ بر او رفته بود، می نمایاند و چهره ی شادش، حکایت از صفای قلبی پاک داشت. از اول جنگ، کارش کمک به مجروحین بوده، به ما گفتند: «شب عملیات، از ساعتی بعد از شروع حمله تا عصر فردای آن روز، حتی برای لحظه ای زمین ننشست. یکسره کار می کرد، لباس ها و ملافه های خونین مجروحان را می شست، به آن هایی که به تنهایی قادر به غذا خوردن نبودند، با دست مادرانه اش غذا می داد. ظروف مجروحان و زمین نقاهتگاه را شست وشو می کرد.» حالا هم به همان کار معمولش سرگرم بود. با آن که حتی یک لحظه از نظافت محل غافل نبود، به زحمت برای لحظه ای مصاحبه نگهش داشتیم. به کمک یکی از جوان های عرب زبان از او پرسیدیم: «مادرجان، شنیدم که تو در این این جا خیلی زحمت می کشی؟» جواب داد: «این ها برای اسلام و خمینی که چیزی نیست.» گفتم: «تو که یک عربی، نظرت درباره ی این که صدام خودش را فرشته ی نجات عرب ها می داند، چیست؟» گفت: «صدام عفریتی است که ما به خونش تشنه ایم!» پرسیدم: «برای کسی پیغامی نداری؟» گفت: «فقط سلام من را به خمینی برسان و به او بگو ناراحت نباشد، هلا بیات در این بیمارستان کار می کند». . . بعد از عملیات خیبر مهدی یک جفت جوراب به من داد و گفت: «این جوراب را به امانت نزد خود نگه‌دار تا موقعش برسد!» پس از مدتی که برای اعزام به جبهه آماده می شد، امانتی‌اش را درخواست کرد. از او پرسیدم: این جوراب را چرا تا به حال نمی‌پوشیدی؟ گفت: «مادرجان، بیت‌المال باید در راه خدا استفاده شود. ما حق استفاده شخصی از اموال دولتی نداریم، حتی یک جوراب!» این اخلاق را در او بسیار سراغ داشتم. مواظبت او بر انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و مکروهات بسیار زیاد بود. راوی: مادر شهید . . نیروهای عراقی موقع عقب نشینی در همه جای شهر و اطراف آن پراکنده شدند. به هرجا که سرک می کشیدیم. با نیروهای عراقی مواجه می شدیم. اکثر آن ها هم با دیدن بچه ها، خودشان را تسلیم می کردند. در بین بچه ها پخش شده بود که داخل هر سوراخی را بگردید، یک عراقی خواهید یافت. دو نفر از افراد ما با اصابت ترکش خمپاره، مجروح شدند. جراحت آن ها سطحی نبود اما آن قدر هم عمیق نبود که خطر جانی داشته باشد. موقعیت ما طوری بود که باید پیشروی می کردیم و امکان انتقال آن ها را نداشتیم. داخل یکی از سنگرهای دشمن چند تخت بود. آن ها را روی تخت ها خواباندیم و قول دادیم که فردا برای انتقال شان برمی گردیم. فردای آن روز به وعده مان عمل کردیم و نزد آن دو رفتیم. آن ها با دیدن ما خوشحال شدند. چون توان حرکت نداشتند، قرار شد دو طرف تخت هایشان را بگیریم و با همان وضعیت آن ها را به عقب ببریم. تخت ها را که بلند کردیم صدایی به گوش مان رسید. الموت لصدام. الموت لصدام... دو نفر عراقی زیر تخت مخفی شده بودند و در طول مدتی که دوستان مجروح مان در آن جا بودند، تکانی نخوردند و آن زیر با گرسنگی و تشنگی به سر بردند. راوی: محمدرضا جعفری . . در جبهه ی فاو آتش عراقی ها خیلی شدید شد. چند نفر از بچه ها شهید شده بودند. آمبولانس فرستادند تا مجروحان و شهدا را ببرند. آمبولانس را زدند. آمبولانس دیگری مجروحان و شهدا را برد. وقتی آمبولانس به مقر موتوری رسید، خاموش شد. هر چه استارت زدند، روشن نشد که نشد. نگاه کردیم دیدیم بنزین ندارد. وقتی خواستیم بنزین داخل باک بریزیم، همه مات و مبهوت شدیم؛ چون باک سوراخ شده بود. همه آن روز را در این فکر بودیم که آمبولانس چگونه 15 کیلومتر راه را بدون بنزین طی کرده است! . .
شهید رمضان زاده قصه عجیبی داشت. وقتی خمپاره نزدیکش خورد، جفت پاهایش را قطع کرد و چند متر آن طرف تر انداخت. دست و سرش هم قطع شده بود. این بدن بی سر و دست و پا را راننده دیگری در لودر گذاشت و در همان آتش جهنمی شلمچه تشییع کرد. تشییع جنازه ای محترمانه؛ انگار که ورق های قرآن را از زمین برداشته اند. نیروهای جهاد دور لودر جمع شدند و عزاداری جنگی کردند. جوانی از راه رسید و گفت: من با برادر رمضان زاده کار دارم. کسی جواب نداد تا اینکه جوان ادامه داد: دیروز ظهر برادرش در نهر خیّن شهید شده است. آمده ام تا خبرش را بهش بدهم.
مخلصین 2 مادر جان کجا میروی؟ گفت میرم خانه پسرم . گفتم نزدیک ؟ گفت نه بلوار ابوذر گفتم بیا من میرسونمت گفت مزاحمت نمیشم پسرم! گفتم چه مزاحمتی بیا میرسونمت اومد و به سختی سوار ماشین شد و وقتی راه افتادیم ازش پرسیدم مادر کیو تو بهشت زهرا(س) داری که با این سن و سال به خاطرش خودت رو به زحمت انداختی؟ در جواب گفت تمام هستیم و تنها فرزندم در جنگ شهید شده وقبلنا هر هفته می اومدم و لی الان که پیر شدم دیگه هر وقت بتونم میام. من که با شنیدم این حرفش بغض به گلوم فشار آورده بود با سختی ازش پرسیدم مادر جان با چی میایی؟ کسی میرسونتت؟ گفت نه پسرم با مترو اتو بوس میام گفتم پس چرا الان داشتی پیاده بر میگشتی؟ گفت تنها پولی که داشتم رو امروز دادم و بری پسرم گل خریدم و گذاشتم بالای سر قبرش و دیگه پول نداشتم که بلیط مترو بخرم برای همین پیاده راه افتادم که برم سمت خونه! . . سال 1365 متوجه شدیم تانک های عراقی در فاصله ی یک کیلومتری ما در حال پیشروی هستند. آن موقع فرمانده ی دسته ی ادوات بودم. به یکی از بچه ها به نام مصطفی گفتم: «می خواهم کاری کنی کارستان.» گفت: « به چشم.» و خمپاره انداز را برداشت ایستاد و بلند گفت: «خدایا گلوله را به این نیت شلیک می کنم که اولین تانک دشمن را که سر ستون است منهدم کند.» بعد عبارت بسم الله القاسم الجبارین را به زبان آورد، و آتش کرد. همه با چشمان خودمان دیدیم که گلوله درست رفت داخل لوله ی تانک و آن را منفجر کرد. از خوشحالی هرکس هرچه قدر می توانست پرید هوا و مصطفی غرق بوسه شد. . بچه های خط شکن درست در مقابل پانزده ردیف حلقه سیم خاردار قرار داشتند. محسن اولین نفری بود که از میدان مین گذشت و شروع کرد به بریدن سیم های خاردار. 12 ردیف آن را پاره کرد. ناگهان چند منور تمام محوطه را روشن کردند. نور منورها محسن را در دید دشمن قرار داد. اما او بی محابا در حال پاره کردن سیم های خاردار بود. یک باره گلوله ای داغ بر جانش نشست و او با پیکری خون آلود بر آخرین ردیف سیم های خاردار افتاد. راه باز بود بچه ها گریان از کنار پیکر خونین محسن گذشتند. . او یکی ازشاگردان خاص ایت الله حق شناس بود.آن هنگام که این استاد برجسته اخلاق ،برای تشییع پیکر احمد علی به مسجد امین الدوله آمده بودند کرامات وخاطرات عجیبی از این بنده مخلص خدا بیان کرده ودرباره ایشان اظهار داشتند: “آه آه ،آقا،در این تهران بگردید ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟!” ایشان در مجلسی که بعد از شهادت احمد علی داشتند بین دونماز ،سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده وبا آهی از حسرت که در فراق احمد بود بیان داشتند: “این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟به من فرمود:تمام مطالبی که (از برزخ و…)می گویند حق است .از شب اول قبر وسوال و…اما من را بی حساب وکتاب بردند.رفقا ،ایت الله بروجردی حساب وکتاب داشتند .اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود.چه کرد که به اینجا رسید!” شهید احمد علی نیری . اومد پیشم گفت: خیلی دلم گرفته. روضه میخونی؟؟؟ شاید دیگه فرصت نباشه!! گفتم! برو شب عملیاته! خیلی کار دارم!! رفت و با دوستش برگشت! اصرار که فقط چند دقیقه!! خواهش میکنم. 3تایی نشستیم گفتم:چه روضه ای؟ گفت:دلم هوای عباس کرده! منم شروع کردم! ای اهل حرم میر علمدار نیامد.علمدار نیامد! سقای حرم سید و سالار نیامد.علمدار نیامد! کلی وقت با همین2بیت گریه کردند.رهاشون کردم ب حال خودشون! عملیات با رمز یا ابالفضل العباس شروع شد. بیسیم زدم وضعیتشو بپرسم گفتند:چند لحظه قبل شهید شد با دست بریده و نارنجک به دست ! . . به نام خدا ، من می خواهم در آینده شهید بشوم برای این که... معلم که خنده اش گرفته بود ،پرید وسط حرف علی و گفت: ببین علی جان! موضوع انشاء این بود که «در آینده می خواهیدچه کاره بشین.» باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً ، پدر خودت چه کارهاست؟ آقا اجازه ... شهید ! . . در جبهه،انسان هایی بودند که نماز شبشان ترک نمیشد و نیمه های شب بر می خاستند و با خدای خود راز و نیاز میکردند.