هدایت شده از شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
وقتی ساواک طیبه را دستگیر کرده و به دستانش دستبند زده بودند ؛ او گفته بود :
مرا بکشید ولی چادرم را برندارید...
#شهیده_طیبه_واعظی
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
وقتی ساواک طیبه را دستگیر کرده و به دستانش دستبند زده بودند ؛ او گفته بود : مرا بکشید ولی چادرم را ب
.
خواهرگلم...دخترباحجاب...قدر چادرت رو بدون...
جهاد تو امروز حفظ چادرته...
دشمن میخواد با چیزایی مثل عبا و مانتوی بلند کم کم چادر رو از سر تو برداره... میگن گرمه عبا بپوش ؛ مانتو بلند بپوش ؛ ولی همه خوب میدونیم هیچی جای چادر رو نمیگیره .
دمت گرم دختر چادری...🌸
"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@jihadmughniyeh_ir
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
‹🎥✨› براےجهاد،بیاناحساساتشدشواربود!(: "قسمت⁴📺" "سخنان #الحاجهناهدهمغنیه🎙 عمه شہید جہاد م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🎥✨›
جهـاد قھـــرمان بـود ؛ در همـہ چیـز!🌱
تـرجمه شــده توسط کـانال خودمـــون(:
بخـــش جــــدید
"قسمت¹📺"
"سخنان #الحاجهناهدهمغنیه🎙 عمه شہید جہاد مغنیه در مورد شہید🌤"
『#جہادشناسے♥️🌿』
|•🎞•|jihadmugnie|
امام باقر علیه السلام :
همین که دوست داری نزدیک ما باشی؛
همین که دوست داری ما را ببینی و نمیتوانی
بدان که خدا از حال دلت خبر دارد
پاداش این حسرت با خود اوست ..💔
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰🥀✨⊱
.
.
ای شهید🌷
نگاهت ،
گرما و روشنے ست ،
ڪہ جان میبخشد ما را . . .
🎞⃟🔗|⇜#استورے🌾"
♥️⃟🔗|⇜#شهیدجہادمغنیه"
🦋⃟🔗|⇜#رفیق_خودم🖐🏻''
•• ـــــــــــــ❁ـــــــــــــ ••
.💛. ᴊᴏɪɴ↴
⊰ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ⊱
هدایت شده از شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
‧⊰🔗‧🌤⊱‧
ــــ ـ بـھ وقـت قـرار..!
تلاوت دعاے فرج به نیابت از برادر شہیدمون ، جہاد مغنیه به نیت سلامتے و تعجیل در فرج آخرین خورشید ولایت ، فرزند خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیہا 🌱 . .
هر شب، ساعت
ِ22:00⏰✨ + یک دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیره رفیق😉 ! ‹ اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج ›
‹ 📸 ›
.
.
کجایی آقا ؛
حریمَت
کبوترِ جَلْد نمیخواهد ؟
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ^^!
‹ ↵#سلامباباجان🌤 ›
•
.
jihadmoghnie⁵⁹
10.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
໑♥️⛓
•
.
شرحدلتـنگۍمنبۍطُفقـطیکجملہسـت..
تاجنـونفاصلهاۍنیستازاینجـاکہ منـم:)🌿
🎥¦↫#کلیپ🌤🌿!
💌¦↫#روزتون_شہدایۍ🕊✨
📿¦↫#شہیدجھادعمادمغنیھ💛!
⌈.🌱.@jahadesolimanie⌋
(📚🪴)
تا اینکه خانم معلم اومد سمت من و ساسان !
دیگه داشتم از هیجان می مردم، قلبم خیلی تند داشت می زد
زیر چشمی مراقب ساسان هم بودم ، دستپاچه شده بود...
خدایا ، یعنی میشه جایزه رو من بگیرم؟
اخه این جایزه یه لذت دیگه داشت از بقیه جایزه هایی که خانم معلم یا پدر و مادرم برای خریده بودن متفاوت تر بود
جایزه ای که خود خدا به من داده!
چون سوال درباره خدا رو جواب داده بودم
یاد صحبتهای یکی از مشاورین دینی تو تلویزیون به معلم ها و خانواده ها افتادم که داشت می گفت یکی از بهترین راه های تشویق بچه ها به سمت خدا و دین ، تعیین یک سری وظایف از جمله پاسخ به سوال یا نمازخواندن یا هرچیز دیگه و بعد اون ، هدیه دادن به کسانی که خوب انجام دادن ، هست
با این راه بچه ها با ذوق و شوق مسائل دینی خودشون رو یاد می گیرن و یه انگیزه بالایی براشون پیدا میشه
بابا هادی هم همیشه برای من از این کارها میکنه
دوچرخه ای که خونه دارم رو به خاطر یاد گرفتن تفسیر سوره ناس و فلق طبق تفسیر حاج اقا قرائتی ، برام خریده بود
همه اینها داشت تو ذهن من مرور میشد و خانم معلم هم لحظه به لحظه داشت نزدیک تر میشد...
نگاه همه بچه ها اومد سمت ما
دیگه هرچی چشم تو کلاس بود ، داشت من و ساسان و کادوی داخل دست های خانم معلم رو نگاه می کرد...
یه کادو بیشتر نبود، یا می رسید به من یا ساسان
اما کدوم یکی از ما ؟
اصلا جایزه چی می تونست باشه ؟؟؟
به نظر نمی رسید اسباب بازی باشه
اما اصلا هرچی که باشه ، مهم این هست که جلوی جمع جایزه می گیرم
خانم معلم اومد جلوی من و ساسان و ایستاد.
نگاهی به من کرد ،
پیش خودم و تو دل خودم گفتم آخ جااااااااااااااان
مال من شد!
یهو دیدم نگاه خانم معلم رفت سمت ساسان...
حالا این نوبت ساسان بود که بیشتر دست و پاش رو گم کنه...
یعنی جایزه داشت به ساسان می رسید؟؟؟
تا اینکه خانم معلم یک مرتبه اسم من رو صدا زد!
یعنی وااااااااااااااااااااااااای
جایزه برای من شد
ادامه دارد ..
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 62
『 @jahadesolimanie 』