eitaa logo
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
327 فایل
'بِسم‌ِربِّ‌المَـہـدے‧عج‧🌸' مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه‌ نمےگیریم✌️🏿 #شہید‌جھادمغنیھ🎙✨ ولادٺ🌤:2مه1991طیردبا،لبنان" عࢪوج🕊:18ژانویه‌2015‌قنیطره،سوریه" نام‌جھادے📿:جوادعطوے" پشتِ‌‌سنگر↶ 『 @jihaad313 』 . . #این‌خانه‌منتظرپسر‌زهرااست♥️:)
مشاهده در ایتا
دانلود
‧⊰🔗‧🌤⊱‧ ــــ ـ بـھ وقـت قـرار..! مولا‌ علـے ‌جـانـم با‌ همان ‌خونے که ‌از‌ فرق ِ‌شما برمحراب‌ریخت...بَر بَراتِ منتقم، بهر فرج امضا بزن…🤲🏻💔(: ‹ یاعالی‌بحق‌علی › ‹ اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج ›
من ديروز يار و مصاحب شما بودم و امروز عبرت شما هستم و فردا در ميان شما نخواهم بود، خدا مرا و شما را بيامرزد . .
اگر در اين لغزشگاهِ دنيا، جاى پاى استوار باشد و زنده بمانم، كه مطلوب شماست و اگر پاى بلغزد و مرگ در رسد، نه عجب . . در سايه شاخه هاى درختان و در معرض بادهاى وزنده و در سايه ابرها، ابرهايى كه خود در فضا پراكنده مى شدند و از ميان مى رفتند و سايه شان نيز از روى زمين ناپديد مى گشت، به سر برديم . .
روزهايى همسايه شما بودم، تنم در جوار شما بود، به زودى از من جسدى خواهد ماند، بيجان . . پس از آن همه تلاش و جنبش، ساكن و بى حركت و پس از آن همه سخنورى، ساكت و خاموش💔!
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
روزهايى همسايه شما بودم، تنم در جوار شما بود، به زودى از من جسدى خواهد ماند، بيجان . . پس از آن همه
آرام خفتن من، از حركت بازماندن ديدگانم و دست ها و پاها و سر و گردنم، براى آنان كه پند مى پذيرند از هر بيان بليغ و سخن شنيدنى، اندرزدهنده تر است!
وداع كردن من با شما، همانند وداع كردن كسى است كه منتظر ديدار ديگرى است . . (: " فردا به ياد روزهاى زندگى من مى افتيد و رازهاى درون من برايتان آشكار خواهد شد؛ آنگاه كه من از ميان شما بروم و ديگرى جاى مرا بگيرد، مرا خواهيد شناخت💔🙂 . .
- خطبه ‌149‌ نهج‌البلاغه🔗 -
‹ 📸 › . . ای صبح عاقبت بخیری انسان طلوع کن ... بیا که بی تونه سحـر را طاقتی است و نه صبـح را صداقتی؛ که سحـر به شبنم لطف تو بیدار میشود و صبح، به سلام تو ازجا برمی‌خیزد السَّلامُ‌عَلَیک‌یاخَلیفَةَ‌اللهِ‌فےارضِھ^^! ‹ ↵🌤 › • . jihadmoghnie⁵⁹
໑🖤⛓ • . خوشا آنان ڪہ یارشان شد صداقت در عمل گفتارشان شد.. بہ عباس اقتدا ڪردند و رفتند علمدار ســــردارشان شد 💌¦↫🕊✨ 📿¦↫🖤! ⌈.🌱.@jahadesolimanie
(📚🪴) دیگه داشت ماه مهر ، اولین سال تحصیلی تمام میشد و بچه های سال اول ، هم با مدرسه آشنا شده بودن ، هم با معلم ها و نظام تعلیم و تربیت روز به روز خودش رو بیشتر نشون میداد ،از نظر مذهبی هم واقعا هم از نظر رفتاری و هم اعتقادی ، یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود، سعید ، پسردائی هم مونده بود تو دو گانگی یا باید رفتار خشک و متعصبانه پدرش رو به پای اسلام می نوشت ، یا باید رفتار متعادلانه آقا هادی رو به عنوان رفتار اسلامی می پذیرفت اما ساسان ! هنوز حواس به اون بود و به راحتی ازش دل نمی کند ، از طرفی میدید گاهی عاشق مطالب دینی و قصه های قرآنی هست ، اما از طرفی میدید از درون ناراحت هست و گاهی یه گوشه ای گریه می کنه و معلوم هست گریه به دلیل دوری از خانواده و دلتنگی نیست حالا این بود که تونسته بود نظر همه حتی مسئولین مدرسه رو جلب کنه ، مخصوصا مدیر مدرسه که بسیار راضی بود و تو همین کمتر از یک ماه که مدرسه ها باز شده بود، به استعدادش پی برد و اجازه میداد زنگ های تفریح ، برای بچه ها حرف بزنه و داستان های دینی و مذهبی برای بچه ها بگه واقعا اگر همه معلم ها و مدیرهای مدارس این طور می شدن، چه بهشتی می شد گاهی اوقات تو مدرسه وسط حرفهاش ، سعید میگفت نه ، اینجوری نیست چون بابام یه جور دیگه گفته ! اما با استدلال بهش یاد میداد که حرف درست این هست ، سعید مدام توی فکر می رفت که واقعا حرف کدوم رو قبول کنه ، ازکدوم نوع تفکر و رفتار ، الگو بگیره؟ اما باز هم تمام فکر و ذهن ، روی ساسان متمرکز شده بود. تصمیم گرفت موضوع را با پدرش در میون بگذاره آقا هادی بعد اینکه با دقت تمام حرفهای پسرش رو گوش کرد بهش گفت... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی 20 『 @jahadesolimanie