eitaa logo
جهادگران استان قم | 🇵🇸
2.3هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
21 فایل
🔰 پایگاه اطلاع رسانی گروه‌های جهادی بسیج سازندگی استان قم 🚩 فعالیت‌ها و گزارشات خود را برای انعکاس به ادمین کانال ارسال کنید👇 @jahaad_admin rubika.ir/jahadgaraan_qom
مشاهده در ایتا
دانلود
مسئولان گروه جهادی سرداران مقاومت و سیدالاوصیاء تقدیر شدند ♦️ در آستانه فرارسیدن سالروز ولادت باسعادت حضرت زهرا(س)، برادر جهادگر حجت‌الاسلام عباسی مسئول گروه جهادی سیدالاوصیاء و خواهر جهادگر تقی نژاد مسئول گروه جهادی سرداران مقاومت به‌عنوان مسئول گروه برتر در جشنواره اشراف استانی مالک اشتر سپاه امام علی بن ابی‌طالب(ع) انتخاب و تجلیل شدند. | | 📍با جهادگران استان قم همراه باشید👇 @jahadgaraan_qom @jahadgaraan_qom
🔰پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود؛ تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚 برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» ✍ خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی | 📍با جهادگران استان قم همراه باشید👇 @jahadgaraan_qom @jahadgaraan_qom
✅ قابل توجه کلیه مسئولان گروه‌های جهادی و جهادگران استان قم 💯 در راستای امر مقام معظم رهبری نسبت به جهاد تبیین، گفتمان‌سازی حرکت‌های جهادی در سطح استان و برای انعکاس و بازتاب خبری گسترده فعالیت‌ها و اقدامات گروه‌های جهادی قم، گزارشات و تصاویر و فیلم‌های خود را به آیدی زیر در پیام‌رسان ایتا ارسال بفرمایید👇 🆔 @jahaad_admin 🆔 @jahaad_admin | | 📍با جهادگران استان قم همراه باشید👇 https://eitaa.com/joinchat/3636068464C37abd83753
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 حدیث روز | امام على عليه السلام لاَ تَجْتَمِعُ الفِطْنَةُ وَ البِطْنَةُ.  تيزهوشى و پرخورى با هم جمع نمى‌شوند. 📚ميزان الحكمه ج1 📚غرر الحكم : 10572 | 📍با جهادگران استان قم همراه باشید👇 @jahadgaraan_qom @jahadgaraan_qom
15.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 | آمده ایم تا بسازیم... ♦️ اهم فعالیتهای سازمان بسیج سازندگی استان قم در سالی 1402 | | 📍با جهادگران استان قم همراه باشید👇 @jahadgaraan_qom @jahadgaraan_qom
تهیه و توزیع ۱۲۰ پرس غذای گرم بین نیازمندان ♦️ توسط گروه جهادی صاحب‌الزمان(عج) | | 📍با جهادگران استان قم همراه باشید👇 @jahadgaraan_qom @jahadgaraan_qom
29.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 | گزارش عملکرد ۹ماهه سال۱۴۰۲ گروه جهادی علمدار کربلا 🔹فروردین ۱۲۱میلیون و۵۰۰هزارتومان 🔸اردیبهشت ۲۳میلیون و ۵۰۰هزارتومان 🔹خرداد ۴۲میلیون و ۸۰۰هزارتومان 🔸تیر ۲۷میلیون و ۱۰۰هزار 🔹مرداد ۴۵۹میلیون و ۲۵۰هزار 🔸شهریور ۲۱۰میلیون تومان 🔹مهر ۸۳میلیون و ۳۵۰هزارتومان 🔸آبان ۶۳میلیون و ۶۵۰هزار تومان 🔹آذر ۱۱۳میلیون و ۵۰۰هزارتومان ♦️ مجموع هزینه: ۱،۱۹۸،۶۵۰،۰۰۰هزارتومان | | 📍با جهادگران استان قم همراه باشید👇 @jahadgaraan_qom @jahadgaraan_qom