به روایت مادرشهیدمشتاقی
حسین اقا تعریف میکرد...
خونه هایی که در حلب آزادسازی میکردیم، یکی از منازل سفره ها پهن بود و در یک پارچه کلی طلاجات بود. با خودم گفتم آنقدر بندگان خدا سریع از منازل خارج شدند حتی فرصت نکردند طلاهای خود را ببرند.
طلا را برداشتم و در یکی از ظرف هایی که در بالای کابینت بود گذاشتم تا اگر صاحبش آمد، بتواند پیدا کند.
صلوات 😭🌷🍃
خاطره ای ازدوست شهید
من محمد تقی رو از همون دوران خردسالی و دوران مدرسه می شناختم و بعدها باهم در آرماتور بندی پیش هم کار می کردیم محمدتقی بسیار سخت کوش بود. با این کار سنگین ، پول تو جیبی مدرسه اش رو در می آورد تا هزینه ای از دوش خانواده کم کنه.
سر کار که بودیم در سخت ترین شرایط کاری در هوای سرد و گرم یا با خستگی زیاد هیچگاه نمازش فراموش نمی شد.
محمد تقی در برابر پدر و مادر بسیار متواضع و فروتن بود و با نهایت احترام با پدر و مادر برخورد می کرد حتی در کارهای روزمره ی عادی .
حتی زمان تماس تلفنی با پدر یا مادرش اگر کسی نمیدونست ، فکر می کرد با فرمانده اش یا یه فرد بسیار مهم کشوری یا لشکری صحبت میکنه 🌹
شادی روح بلند و ملکوتیش صلوات😭🌷🍃