eitaa logo
متی ترانا و نراک
271 دنبال‌کننده
43.1هزار عکس
15.7هزار ویدیو
83 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر امتحان علیه السلام خواب بود و چاقوی کند! های سرزمین مان؛ بدون خواب دیدن،در عین بیداری! با تیر ای که هیچ وقت کند نمی شود! دارند می دهند. 🌷صلوات
نبود... و آنها بودش کردند✌️ #عصای_موسی نداشتند اما یقین #ابراهیم چرا😊 #پل_خیبر 🌹🍃🌹یادشان ذکر صلوات
🌸 مشغول آشپزی بودم ، آشوب عجیبی در دلم افتاد😣 مهمان داشتم ، به مهمان‌ها گفتم : شما آشپزی ڪنید من الان بر می گردم .☹️ رفتم نشستم برای #ابراهیم نماز خواندم ، دعا ڪردم ، گریه ڪردم ڪه سالم بماند ، یڪ بار دیگر بیاید😔 ببینمش ...😒 #ابراهیم ڪه آمد به او گفتم ڪه چی شد و چه ڪار ڪردم .😐 رنگش عوض شد و سڪوت ڪرد🙁 ، گفتم : چه شده مگر ؟😕 گفت : درست در همان لحظه می‌خواستیم از جاده‌ای رد شویم ڪه مین‌گذاری شده بود 💣. اگر یڪ دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند ، می دانی چی می شد ژیلا ؟😒 خندیدم .😐😂 باخنده گفت : تو نمی‌گذاری من شهید بشوم🙁☺️ ، تو سدّ راه شهادت من شده‌ای ؛ بگذر از من ...!😔💔 ✍ به روایت همسر سردار شهید #حاج_محمد_ابراهیم_همت ، فرمانده سپاه محمد رسول الله (ص) 🌹🍃صلوات
🔰قبل از #انقلاب با ابراهیم به جایی می‌رفتیم حوالی میدان خراسان، از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. 🔰یک باره ابراهیم سرعتش را کم کرد. برگشتم عقب و گفتم چی شد مگه عجله نداشتی همینطور که آرام حرکت می کرد به جلوی من اشاره کرد و گفت یه خورده #یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم. 🔰من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر #معلولیت پایش را روی زمین می کشید و آرام راه می رفت. 🔰 #ابراهیم گفت اگر ما تند از کنار او رد شویم دلش میسوزد که نمی‌تواند مثل ما راه برود کمی آهسته برویم تا او #ناراحت نشود. گفتم ابرام جون ما کار داریم این حرفا چیه بیا سریع بریم . اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلو این معلول رد نشیم. ابراهیم قبول کرد و از کوچه مجاور راه خودمان را ادامه دادیم. 📚سلام بر ابراهیم ، جلد ۲ #شهید_ابراهیم_هادی🌷 #با_این_شهدا_میتوان_راه_را_پیداکرد 🍃صلوات
🔰قبل از #انقلاب با ابراهیم به جایی می‌رفتیم حوالی میدان خراسان، از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. 🔰یک باره ابراهیم سرعتش را کم کرد. برگشتم عقب و گفتم چی شد مگه عجله نداشتی همینطور که آرام حرکت می کرد به جلوی من اشاره کرد و گفت یه خورده #یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم. 🔰من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر #معلولیت پایش را روی زمین می کشید و آرام راه می رفت. 🔰 #ابراهیم گفت اگر ما تند از کنار او رد شویم دلش میسوزد که نمی‌تواند مثل ما راه برود کمی آهسته برویم تا او #ناراحت نشود. گفتم ابرام جون ما کار داریم این حرفا چیه بیا سریع بریم . اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلو این معلول رد نشیم. ابراهیم قبول کرد و از کوچه مجاور راه خودمان را ادامه دادیم. 📚سلام بر ابراهیم ، جلد ۲ #شهید_ابراهیم_هادی🌷 #با_این_شهدا_میتوان_راه_را_پیداکرد 🍃صلوات
#عاشقانه_‌شهدا 💞 ❣روزی که #مهدی می‌خواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد☎️ خانه خواهرش. از لحنش معلوم بود خیلی بی‌قرار💓 است. #مادرش اصرار کرد بگویم بچه‌ دارد به دنیا می‌آید. گفتم: نه❌ ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید #نگران برگردد... ❣مدام میگفت: من مطمئن باشم #حالت خوب است؟ زنده‌ای هنوز؟ بچه هم زنده است⁉️ گفتم: خیالت راحت همه چیز #مثل_قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد😍 و چهار روز بعد #ابراهیم آمد... ❣بدون اینکه سراغ بچه برود🚷 آمد پیش من گفت: #تو حالت خوب است ژیلا؟😍 چیزی کم و کسر نداری بروم #برات_بخرم؟! گفتم: احوال #بچه را نمی‌پرسی⁉️ گفت:‌ تا خیالم از #تو راحت نشود نه!😉❤️ ❣وقتی به خانه می‌آمد🏘 دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم🚫 همه کارها را #خودش می‌کرد. لباس‌ها را می‌شست، روی در و دیوار اتاق پهن می‌کرد. #سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه #فقط_بااو بود. #شهید_محمدابراهیم_همت 🌹🍃صلوات
1_15128296.mp3
14.18M
دوستان چله روز نهم ♦️هديه کنیم نثار روح پاک شهدا ويژه هادی 🌷 برآورده شدن و عاقبت بخیری (راس حوائج فرج مولایمان )☘
🔸نامش را فراموش كردم🗯 اما پسري سيزده ساله بودكه راننده بود و در يك سانحه💥 از دنيا رفت. خيلي مراقب اين پسر بود. برايش خرج مي كرد، او را باشگاه برد🏋‍♂ و وقتش را پر كرد. بعد متوجه شد كه اينها هستند و چند ماهي است اجاره منزلشان عقب افتاده ... 🔹روز بعد همان پسر در جمع ما گفت: خدا اين همسايه روبرويي ما🏘 رو حفظ كن. تموم هاي عقب افتاده را پرداخت كرد و به صاحبخانه ما گفته كه از اين به بعد اجاره ها را او پرداخت💸 مي كند. 🔸او خوشحال بود و هم ساكت. اما من مي دانستم كه ابراهيم با همسايه صحبت كرده👌 و هزينه ها را پرداخت كرده!! ⚜خدای ابراهیم فرموده است: فَأَمَّا الْيَتيمَ فَلا تَقْهَرْ. و اما (به شکرانه این همه نعمت كه خدا به داده) "یتیم" را خوار و رانده و تحقیر مکن. (ضحي/9) 📚برشی از کتاب خدای خوب ابراهیم 🌹🍃🌹🍃صلوات
گویا خدا هم میدانست که تو از همان اول هستی🌸🍃 پروردگارم از همان اول تورا فرشته ی بهشتی آفرید🕊 فرشته ای که زمین برای وسعتِ قلبِ بزرگ و پاکش💖 کوچک بود ... ‌ فرشته ای که در سبک بالانه پر کشید🕊 ‌ ⇜از ماه تولدت🎊 پیداست که تو از همان اول هم زمینی نبودی و از اهل بودی ‌ ⇜از نامَت که است پیداست که آتَشه افتاده بر زندگیِ گمراهان را گلستان🌺 خواهی کرد ‌ ⇜از نامِ خانوادگی ات پیداست که هادیِ بودیو همواره هستی👌 ‌ ⇜از چشمانت😍 پیداست که آنها کارِ یک خلقتِ معمولی نیستند، چشمانِ گیرا و هدایت گر نصیبِ هرکَس نمی‌شود، همان که معادله ی هر گناهی را بر هم میزنند ‌ ⚜الحُب أنْ أحبكِ ألف مرّة وفى كُلّ مرّة أشعرُ أنى أُحبكِ للمرّة الأولى ‌ ❣عشق آن است كه هزار بار داشته باشم و هربار حس كنم اولين بارى است كه دوستت دارم😍 هرروز بیش تر از دیروز و کمتر از فردا  ‌ تولدت مبارک اُردیبـهشـتی جان♥️ ‌ 🌷 🌹🍃🌹🍃صلوات
💠 🌷 🔹 ابراهیم معلم عربی یکی از مدارس محروم تهران شده بود. اما تدریس عربی زیاد طولانے نشد! از اواسط همان سال دیگر به مدرسه نرفت!😦 حتے که چرا به آن مدرسه نمےرود! 🔸یک روز مدیر مدرسه پیش من آمد و گفت: تو رو خدا !!! شما که برادر آقاے هادے هستید، با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه. گفتم: مگه چے شده؟🤔 🔹کمے مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول مے داد به یکے از تا هر روز زنگ اول براے کلاس نان و پنیر🌮 بگیرد. آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه هاے منطقه هستند؛ اکثرا سر کلاس گرسنه هستند؛ بچه گرسنه هم درس نمے فهمد ...😖 🔸مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم نظم مدرسه ما را به هم ریختے!😠 در صورتے که هیچ مشکلے براے مدرسه پیش نیامده بود. بعد هم سر ایشان داد زدم و گفتم: دیگه حق ندارے از این کارها بکنے !🤬 🔹آقای هادے از پیش ما رفت و بقیه ساعت هایش را در مدرسه پر کرد.📝 حالا هم بچه ها و اولیا از من خواستند که ایشان را ؛ همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف مےکنند. ایشان در همین مدت کم، برای بسیارے از دانش آموزان بے بضاعت و مدرسه، وسائل تهیه کرده بود که حتے من هم خبر نداشتم.😞 کجایند مردان بی ادعا😔 🕊 🍃🌹صلوات
در تاریکی شب‌ با هم‌ قدم‌ می زدیم. پرسیدم: آرزوی شما شهادته درسته ! خندید بعد از چند لحظه سکوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من‌ است من‌ میخواهم‌ چیزی از من‌ نماند. مثل‌ ارباب‌ بی کفن‌ امام‌ حسین علیه السلام قطعه قطعه شوم اصلا دوست ندارم‌ جنازم‌ برگردد دلم‌ میخواد گمنام‌ بمونم. چون‌ مادر سادات قبر ندارد، نمیخوام‌ مزار داشته باشم. سلام‌ بر 🍃🌹صلوات
🌷 ♨️پهلوان بی شهید ابراهیم هادی از زبان شهید🌸🌱 🔱بعد از حال و روز خودم را نمی فهمیدم ابراهیم همه ی زندگی من بود خیلی به او بودیم او نه تنها یک برادر،که مربی ما نیز بود بارها با من در مورد صحبت می کرد و میگفت: چادر یادگار زهرا (س) 🥀است،ایمان یک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کندو... ♨️وقتی می از خانه 🏘بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم به ما، در مورد نحوه برخورد با توصیه می کرد و...اما هیچگاه امرو نهی نمی کرد! ابراهیم تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می نمود در مورد هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نماز صبح🌤 صدا می زد و می گفت:«نماز،فقط اول وقت و » 🔱همیشه به در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد می گفت: هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید، حتی اگر سوار 🛵هستید توقف کنید و با صدای بلند، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید.زمانی که مجروح💔 بود و به خانه🏡 آمد از یک طرف ناراحت بودیم و از یک طرف خوشحال! ناراحت برای زخمی شدن ابراهیم و خوشحال که بیشتر می او را ببینیم. ♨️خوب به یاد دارم که به دیدنش آمدند. ابراهیم هم شروع به خواندن کرد که فکر کنم خودش سروده بود:اگر عالم همه با ما ستیزنداگر با خونم را بریزنداگر شویند با خون پیکرم رااگر گیرند از پیکر سرم رااگر با آتش🔥 و خون خو بگیرم سرخ ❤️رهبر بر نگردم 🔱باره ها شنیده بودم که ، از این حرف که می گفتند:فقط میریم جبهه برای شدن و... اصلا خوشش نمی آمد!به دوستانش می گفت: همیشه بگید ما تا لحظه آخر تا جایی که داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ی ما بیست شد آن وقت شویم ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم ♨️می گفت باید با این بدن کار کنیم ، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش دید، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید 🌼شویم. اما ممکن هم هست که لیاقت شدن را با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود. 🔱سال ها از ابراهیم گذشت.هیچکس نمیتوانست تصور کند که فقدان اوچه برسر خانواده ی ما آورد.مادرما ازفقدان ابراهیم ازپا افتاد و...تااینکه ۱۳۹۰ 📆شنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم، روی قبر یکی از گمنام دربهشت🌸🥀 زهرا(س) ساخته شود. ♨️ابراهیم گمنامی بود.حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی گمنام ساخته میشد.در واقع یکی ازشهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم میشد.این ماجرا گذشت تا اینکه به کنار بود او رفتم.روزی که برای اولین بار در مقابل مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره بدنم لرزید! رنگم پرید و با به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند! ما به یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین# نقطه اتفاق افتاده بود! 🔱درست بعد از آزادی خرمشهر، پسر عموی مادرم، شهید حسن سراجیان به رسید.آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما بخاطر ایشان به بهشت زهرا 🌷(س) آمد.وقتی حسن را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت: ♨️ خوش به حالت ، چه جای خوبی هستی! ۲۶ و کنار خیابان اصلی . هرکی از اینجا رد میشه یه فاتحه برات می خونه 🏠و تو رو یاد میکنه . بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا 🤲کن من هم بیام همینجا، بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از رانشان داد! چند سال بعد، درست همان جایی که ابراهیم نشان داده بود، یک گمنام دفن شد.و بعد به طرز عجیبی یاد بود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!!💥 🍃🌹صلوات