💞✨
#مولاجـــانم♥️
🥀 خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
🍂 نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
🥀 تمام شب به خیال تو رفت و میدیدم
🍂 که پشت پرده اشکم سپیده سر میزد
🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
#سلام پدر مهربان ما صبحت بخیر ❤️
#التماس_دعاے_فرج 🤲
❁﷽❁
🌺حسین جان🍃
این هفتہ هم گذشٺ و حرم را ندیده ام
آمـار چوبخــط فراقـــت دگـر پر اسٺ
باشــد حسیـن ، باز مرا جا گذاشتـے
این روسیاه از همہ غیر از تو دلخور اسٺ
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا❤️
#شب_زيارتي_ارباب🥀
#مناجات_شبانه 🌙
از نوع دڪترای فیزیڪ پلاسما از ڪالیفرنیا
خدایا . . .
نمی دانم هدف من از زندگی چیست ؟
عالم و مافیا مرا راضی نمی ڪند .
مردم را می بینم ڪہ به هر سو می دوند ،
ڪار می ڪنند ، زحمت می ڪشند ،
تا بہ نقطہ ای برسند
ڪہ بہ آن چشم دوختہ اند .
ولی ای خدای بزرگ ،
از چیزهایی ڪہ
دیگران بہ دنبال آن می روند بیزارم .
اگر چہ بیش از دیگران می دوم و
ڪار می ڪنم ،
اگر چہ استراحت شب و نشاط روز را
فدای فعالیت و ڪار ڪرده و می ڪنم ،
ولی نتیجہ ی آن مرا خشنود می ڪند .
📚 نیایش های شهید دڪتر مصطفی چمران ،
ص ۲۳
🌹🍃🌹صلوات
جاے شهید اعطایی خالے ڪه😔
میگفت:
کسی که آقارا قبول ندارد،
مدیون است که نان من را بخورد!
برسردرخانه نوشته بود:
هرکه دارد بر ولایت بدگمان،
حق ندارد پا گذارد در این مکان
#شهیداحمدعطایی
#یادشباصلوات🌷🍃
🥀 من کفن نمیخواهم...
.
بهار 89 رفت کربلا، یک روز بعد از زیارت بیشتر بچهها رفتند برای خریدن کفن؛ خانمش به حاجرحیم گفت: «خوب است که ما هم اینجا کفن بخریم».حاج رحیم گفت: «من کفن نمیخرم، شما اگر میخواهید بخرید». همان موقع یکی از بچههای هیأت هم به حاجی پیشنهاد داد که بریم و کفن را بخریم، حاجی باز هم گفت: «من کفن نمیخواهم»
پرسید: «چرا؟»
حاجرحیم گفت: «من شهید میشوم و با لباس سپاه دفنم میکنند».
گفت: «جنگ که تمام شده حاجی!»
حاجی در جوابش گفت: «من هیچ وقت از رسیدن به شهادت ناامید نیستم و نخواهم شد»
#شهید_حاجرحیم_کابلی ♥️
#سالروز_ولادت
( شهادت: اردیبهشت ۱۳۹۵_سوریه_خان طومان_
رفقا از ۱۳ شهید اون روز فقط پیکر حاج رحیم برنگشته!!!
دعا کنید ...
🌹🍃🌹صلوات
✨﷽✨
🌼 تقدیم به همهٔ مادران
✍ آن زمانها تنها در فکر بازی بودم و به هیچ چیز توجهی نداشتم. تنها آرزویم قد کشیدنم بود. وقتی مادرم درحال پاک کردن سبزی بود، وقتی برای پدرم چای میریخت و با هم از روزمرگیهای هر روزه صحبت میکردند، وقتی مادرم با عشق و دلسوزی به پدرم خیره میشد اما حواسش به من بود تا مبادا لیوان چای را نبینم و بسوزم و به پدرم هم دلگرمی میداد که سلامتی مهم است نه رکود بازار، عشق را شناختم. زمانی که عروسکم را روی پاهایم میخواباندم و با سوز آنچه از لالایی مادرم در ذهنم مانده بود را میخواندم، فکر میکردم من مادرم؛ اما نمیدانستم مادر در لالایی گفتنهای شبانه خلاصه نمیشود. مادر تنها در گفتنِ «مادر» خلاصه نمیشود.
مقام تو آنقدر بالا بود که هر وقت سَرت داد زدم روز خوشی ندیدم. هر بار که حرفت را زمین زده و کار خود را پیش بردم هیچ نصیبم نشد جز تباهی. وقتی تو در نهایت فداکاری پیشقدم میشدی تا دوباره لبخندم را ببینی شرمندگی را بیشتر حس میکردم. حس میکردم و توبه میکردم و دوست داشتم دستانت را ببوسم و فریاد بزنم چقدر دوستت دارم. اما نتوانستم، شاید از روی غرور بود که باز هم جز پوچی هیچ نصیبم نشد.
❤️ باید آنقدر به دست و پایت بوسه زد تا گونههایت خیس شود، اشک بریزی و من نیز اشک بریزم، تا به حرمت اشکهایت، عاقبت بخیر شوم. نمیدانم تو را چگونه خلق کردند که برای رسیدن به امام زمان باید تو را فهمید و محترم شمرد.
🌸 دلنوشته مهدوی ویژهٔ ولادت حضرت زهرا و روز مادر