فرقی نداره ایرانی باشی یا لبنانی
جهاد باشی
یا آرمان
مهم اینه که واسه آرمان هات جهاد کنی
و سرانجام قصه دنیات بشه# شهادت
•────•❁•────•
‹ @jan_phada ›
هر شھیدی را که دوستش داری
کوچه دلت را به نامش کن
یقین بدان در کوچه پس کوچه های
پر پیچ و خم دنیا تنھایت نمی گذارد ..🌱'
•────•❁•────•
‹ @jan_phada ›
گفتم حاجی رویِ امـــر به معــــروف هم دیگه نمیشه حســـاب کرد، چون تأثیـــر نداره!
گفت ولی دشمن روی سکوت تو حساب ویژهای باز کرده...
#حجاب🌱
#امر_به_معروف_نهی_از_منک
•────•❁•────•
‹ @jan_phada ›
میفرمایندکہ:
بایدببخشیمتابتونیمادامہبدیم(:
#شهیدمحمدبروجردی
•────•❁•────•
‹ @jan_phada ›
وایکهاگرخامنهایحکمجهادمدهد؟؟
_آقاخیلیوقتیحکمجهادروصادرکردند
اینشماو..
جهادتبیین!
جهادعلمی!
جهادفرزندآوری!
جهادسیاسی!
جهادفرهنگی!
بسم الله...
جهادفقطبهجنگیدننیست..!
•────•❁•────•
‹ @jan_phada ›
به نام خدا...🌿
اولین رمان کانال 👇🏻
جهت رضایت خودتون به بنده خبر بدید که پارت های بیشتری بزارم☺️
@MR_gomnam
🌸🌸🌸🌸🌸🌺🌸
🌸🌸🌸🌸🌺🌸
🌸🌸🌸🌺🌸
🌸🌸🌺🌸
🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
🔥نقاب_ابلیس 🔥
قسمت اول:
قسمت اول: به روایت (حسن)
یکبار دیگر تعداد را میشمارم و کفش میپوشم. نمیدانم چقدر در حسابم هست. تا برسم به مغازه حمیدآقا، به این نتیجه رسیدهام که یک آبمیوه حدودا هزار تومان میشود و برای سی نفر، میشود سی هزار تومان. همین کافی ست! نه آنها هتل آمدهاند نه من سر گنج نشستهام!
آبمیوهها را که میبرم به بچهها تعارف کنم، چهره سیدمصطفی درهم میرود. بچهها انقدر از سر و کول هم بالا رفتهاند که سنگ هم باشد، میخورند. مصطفی در گوشم میگوید:
-این چیه؟ دوباره گدابازی در آوردی؟ خیلی کالری سوزوندن این بیچارهها یه کیکم میگرفتی که پس نیفتن! تو مسئول تدارکاتی یا ندارکات؟
ابرو بالا میدهم:
-بودجه نداریم اخوی! اگه کلیهت خوب کار میکنه بده بفروشیم، یه سفره رنگین بندازیم!
مصطفی درحالی که بچهها را برای رفتن بدرقه میکند، میگوید:
-حالا اربعین و بیست و هشت صفر رو چکار کنیم؟
درحالی که با کامران دست میدهم رو به مصطفی میکنم:
-صاحب مجلس خودش میرسونه، آنقدر حرص نخور!
صدای احمد، مصطفی را به سمت خودش میکشد. احمد مثل همیشه پر سروصدا و شلوغ است. درحالی که محکم با سیدمصطفی دست میدهد، میگوید:
-آقاسید! یه هیئت دوتا کوچه بالاتر هست هفتگی! پسرعموهاتونن!
مصطفی متعجب به احمد نگاه میکند. احمد میخندد:
-منظورم اینه که سیدند. خیلی آدمای ماهی هستن... بریم یه بار هیئتشون؟
مصطفی می زند پشت احمد:
-فعلا برو خونه، مامانت نگران میشن. بعدا باهم حرف میزنیم.
احمد آخرین کسی است که میرود. مصطفی تکیه میدهد به دیوار و نفسش را بیرون میدهد:
-اوف... این هفته هم گذشت... از الان باید بریم تو فاز کارای اربعین.
به سمت کمد میروم و پروندهها را بیرون میکشم:
-فعلا بیا این پروندهها رو درست کنیم... اینا مدارک جدیده، بچهها آوردن...
مینشینیم کنار پروندهها. مصطفی چند پرونده را نگاه میکند و میگوید:
-ای بابا، اینا نصفش ناقصه! خب من اینا رو چجوری بفرستم آموزش فعال ببینن؟
سر بلند میکنم:
-چقدر حرص میخوری تو بابا! میارن کم کم... تو براشون کارکرد بزن...
-تو برو پروندههای خواهران رو ببین... همش مرتب، تمیز... اونوقت ما چی؟
-پرونده مهم نیست آقاسید! بسیجی بودن که به کارت نیس! دلت بسیجی باشه!
مصطفی از بی خیال بازیهایم حرص میخورد:
-بسیجی باید منظم باشه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌺🌸
🌸🌸🌸🌸🌺🌸
🌸🌸🌸🌺🌸
🌸🌸🌺🌸
🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
🔥نقاب ابلیس🔥
قسمت دوم:
به روایت حسن
-کی گفته لعن نکنیم؟
باید روشنگری بشه! باید همه بدونن این عمر و ابوبکر ملعون چه کردند با دختر پیامبر؟
وحدت کجا بود؟
باید با دشمن امیرالمومنین وحدت داشته باشیم؟سرتون رو شیره نمالن با این حرفا...
دلم در سالن کنفرانس است و فکرم در روضه دیروز. خیرهام به مصطفیِ بالای سن اما اصلا نمیفهمم چه جوابی به اساتیدش میدهد. صدای سخنران دیروز در ذهنم میپیچد. روحانی سید و مسنی که همه مریدش بودند و التماس دعایش میگفتند. برایشان مثل خود امام بود، انگار! هر بار هم بین حرفهایش صدای لعن بر خلفا بلند میشد.
وقتی همه صلوات میفرستند، به خودم میآیم و میفهمم جلسه دفاع تمام شده. همه از جا بلند میشوند جز من. سرم هنوز درد میکند. بس که ریتم مداحی دیروز تند بود! انقدر تند که نفهمیدم مداح چه میگوید. اما یک قسمت از شعر را که شنیدم، کلا دست احمد را گرفتم و زدم بیرون. آنجا که مداح خواند:
-خدایی دارم و نامش حسین است. (نعوذ بالله)
از دیروز تا الان، اعصاب برایم نمانده است. قرار بود مصطفی برود ولی درگیر پایان نامه و دفاعش بود. نمیدانم چرا اصلا به این هیئت دل خوشی ندارم. یک لحظه با خودم میگویم شاید حسادت باشد؛ شاید حسودیام شده که هیئتشان امکانات خوبی دارد!
خداراشکر فعلا کسی با من کاری ندارد و همه دنبال آقای مهندس مصطفی هستند. انقدر در خودم فرو رفتهام که نمیفهمم کی دفاع سیدمصطفی تمام شد و نمره نوزده را گرفت و راه افتادیم که برویم رستوران تا شیرینی بدهد.
انقدر حواسم پرت است که همه میفهمند ذهنم درگیر است و چندبار سربه سرم میگذارند؛ اما باید با مصطفی حرف بزنم تا به نتیجه برسم. آخر سر موقع ناهار، مصطفی میزند پشتم و میگوید:
-چیه تو انقدر سیب زمینی شدی؟ چته تو؟ شدی عین برجِ...
مریم نمیگذارد ادامه دهد:
-عه! داداش! خب ذهنش درگیره... دیروز رفته بودیم این هیئته که یکی از نوجوونای مسجد گفته بود... سخنرانش کلا وحدت بین مسلمین و اینا رو برد زیر سوال!
خنده بر لبان مصطفی میخشکد و جدی میشود:
-چی؟
فرصت را مناسب میبینم و مهر سکوتم را میشکنم:
-به اسم روشنگری هرچی دلش خواست به خلفا و عایشه گفت! کلا حرفاش بودار بود. مداحشونم که...
چهره مصطفی درهم میرود:
-حسن! نکنه...
به ثانیه نکشیده منظورش را میگیرم. دلشوره عجیبی به جانم میافتد. مصطفی قاشق را در بشقاب میگذارد و آرنجش را بر میز تکیه میدهد. زمزمهاش را که میشنوم، دلهرهام بیشتر میشود. با خروج کلمه «شیرازیها(منظور پیروان فرقه شیرازی ست)»، نه فقط من، که مریم و الهام هم نگران شدهاند.
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجابرمآقا..!
روزخوشمروباتوبودمپسرزهرا
توروزگارسختیتنهاتبزارمحالا
باابیانتوامیابیعبدالله...!💔
•────•❁•────•
‹ @jan_phada ›
نگاهِ مهربانت خانهی این قلب بیتاب است
پناهم گر نمیدادی دلم بیآشیان میشد
#امامرضاجانم💛
•────•❁•────•
‹ @jan_phada ›