شهید علیالهادی رو نمیشناسییی🤦🏻♀
اینجا گفته این شهید بزرگوار چه خواب هایی دیده💔
ッhttps://eitaa.com/joinchat/2874867990C7cbf8a7ac5
#پسسریعبزنروپیوستن
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 یا حیدر دشمن و میلرزونه...
📲 ویژه برای #استوری و وضعیت
🎤 با نوای کربلایی حسین طاهری
#جمعه
@jannathoseyn
جنتالحسین«ع»:)
من نمیدونم بعضی ها چه پولی دارن که سالی ۱۰ و ۱۵ بار میرن مشهد و کربلا اصلا انگار مشهد و کربلا شده مس
ببخشید میخواستم جواب ناشناس قبل رو بدم.
یعنی چی که حالا چند نفر میرن مشهد و کربلا بعضیا حرسشون میگیره خب
عزیز من شما از کجا میدونی
شاید یکی طلاهاش رو فردخته باشه و با کلی سختی رفته باشه شاید یکی اونقد پول داشته باشه که امروز کربلا باشه فردا بره مشهد
البته اینو هم بگم که حتی کسی که میلیاردر هم باشه باید طلبیده بشه تا بره
یه ذره روی این موضوع فکر کنین دقیق تر براتون جا میوفته
حالا چون یکی پول کمی داره اون کسی که پول زیاد داره نباید بره زیارت ؟!
بنظر من اگر از این حرفا میخواید بزنید روی مشهد و کربلا مثلالش رو نزنید
بودن کسایی که با پول قرض کردن بعد از ۲۰ سال رفتن مشهد، به هیچ کس هم نگفتن چرا شما اینقدر میرید مشهد چرا اینقد میرید کربلا، تخدا رو شکرمیکنن
حالاشمامیگیدسه چهار سال یه بارمیرید؟
•
آرامش خودتون رو حفظ کنید😅،،، ممنون از پاسختون💫
#ناشناس
نام رمان: #ماثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشق_ترند
🫀🫀
شروع از امروز با ما همراه باشین😍
کپی؟ با نام نویسنده مشکلی نداره🦋
May 11
✨✨
✨
#ماثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشق_ترند👌
📝 #قسمت_اول_اینک_شوکران۱
هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت. هر جا میخواست میرفت و هر کار میخواست میکرد. می ماند یک آرزو: این که یک سینی بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد. تنها کاري که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد...
و او گاهی غرولند میکرد چه طور میتوانند او را از این لذت محروم کنند. آخر، یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت توي خانه به خودمان بفروش. حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد....
پدر همیشه هواي ما رو داشت لب تر میکرد همه چیز آماده بود ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر. فریبا که سال بعد از من با جمشید برادر منوچهر ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز.
توي خونه ما براي همه آزادي به یک اندازه بود. پدرم میگفت: هر کاری ميخواید، بکنید فقط سالم زندگی کنید ...
چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن. همان سالهاي پنجاه و شیش و پنجاه و هفت هزار و یک فرقه باب بود و میخواستم ببینم این چیزها که میبینم و میشنوم یعنی چی.
از کتابهاي توده اي خوشم نیومد. من با همه وجود خدا رو حس میکردم و دوستش داشتم نمیتونستم باور کنم که نیست. نمی تونستم با قلبم و با خودم بجنگم گذاشتمشون کنار دیگه کتابهاشون رو نخوندم. کتابهاي مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند. از این کارشون بدم اومد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام رو بشناسم بعد برم دنبال فرقه ها. به هواي درس خوندن با دوستان مینشستیم کتابهاي دکتر شریعتی رو می خوندیم. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمیومد. گفته بودم براي وقتی که با دوستام میریم زیارت چادر بدوزه...
هر روز چادر رو تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و کتابها رو میچیدم روش. از خونه که میومدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم. اون سالها چادر یک موضع سیاسی بود. خونوادم از سیاسی شدن خوششون نمیومد. پدرم میگفت: من ته ماجرا رو میبینم شما شر و شورش رو...
اما من انقلابی شده بودم، میدونستم این رژیم باید بره..
#اینک_شوکران
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋