eitaa logo
آکادمی جریان
612 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
آکادمی جریان
برای منِ حقیر هم دعا کنید..!💔
سلام‌ࢪفقای‌ ⬇️ هندزفریاتون ... ؟ 🎧
4_5935749372640758718.mp3
14.44M
چرا هیشکی نمیفهمه خرابه جایِ دختر نیست :)؟
✨بسمی تعالی✨ 🌿ای فصل قشنگ یار کی می آیی؟ لبخند شکوفه زار کی می آیی...؟ بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید🌻 جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد دادخواه رسید🌹 سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید🌺 کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید🌼 بزن رو لینک عضو کانال زیر بشین و از پست های کانال استفاده کنین🙏✨ https://eitaa.com/montazeran_313sm/193422952 8C83ebdeab1c زود عضو کانال شو تا یکی از سربازان امام زمان باشید🌺💐 💐✨الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج✨💐
بسم رب او⁦..!):
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح معجون شب های رمضان 🍃🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5859206531370713438.mp3
7.34M
ماه عسل 10 🌷🌷
❄️ 💎 فرزاد طول راهرو را طی می کرد و هرازگاهی به من نیم‌نگاهی می انداخت. بالاخره بعد از مدتی پاییدنم آهسته جلو آمد و کنارم روی صندلی نشست.سینه‌اش را صاف کرد و دل به دریا زد. _خواهر، مگه تو نمیخوای راضیه حسینی باشه؟ باتعجب نگاهم را از در آی سی یو به سمت فرزاد برگرداندم. _خب راضیه باید فردای قیامت توی ۱حرای محشر یه نشونه ای داشته باشه که بگه حسینی ام یا نه؟ _این جراحتایی که راضیه برداشته نشونه‌ی حسینی بودنشه. میتونه روز قیامت مثل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دستش رو به پهلو بگیره بگیره و بگه من حسینی هستم. به کوره ای می‌ماندم که هر لحظه شعله ور تر میشد و حرف فرزاد مثل آب خنکی بود که آتش کوره را خاموش می‌کرد. باز حرف های راضیه را به یادم آورد. 《مامان من میخوام برم کربلا.》 حرف هایش وقتی از مشهد برگشته بود برایم عجیب بود. در اتاق داشت ساکش را زیرورو می‌ کرد که ناگهان چهره‌اش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:《مامان! اردیبهشت یه کاروانی داره میره کربلا و دوتا جای خالی هم داره. می ذارین منم برم؟》 در آن سال ها رفتن به کربلا به این راحتی ها نبود.کسانی که می خواستند ثبت نام کنند از شب جلو دفتر زیارتی می خوابیدند و صبح با صف طولانی‌ای که به وجود می آمد زود ظرفیت تکمیل میشد و خیلی ها با چشم گریان بر می‌گشتند. کسانی هم که ثبت نام می کردند چند ماه طول می‌کشید تا نوبتشان شود اما انگار زبانم بند آمده بود و نمی توانستم حرفی بزنم و سوالی بپرسم. _اگه اجازه بدین برای اینکه تنها نباشم دایی فرزاد هم همراهم بیاد. با وجودی که راضیه گذرنامه هم نداشت فقط توانستم بگویم:《ان‌شاالله مامان. ان‌شاالله خدا توفیقت بده.》
🌿 🚛 و حالا چند روزی تا اردیبهشت مانده بود و نمی دانستم باید منتظر چه حادثه ای باشم. باز شنبه شب فرا رسیده بود و راضیه نبود تا با شوروشوق آماده رفتن به حسينيه شود. می خواستم به نیابت از او جایش را پر کنم. با مرضیه تصمیم گرفتیم به مراسم کانون بریم. تیمور ما را تا خیابان شهید آقایی رساند و به بیمارستان برگشت. در حسینیه را پلمپ کرده بودند. پارکینگ پشت حسینیه غلغله بود. مردم یک وجب جای خالی را هم غنیمت می دانستند. تا زن هایی را ديدم که با بچه های دو_سه ساله یا کوچیکتر آمده بودند یادم به حرف عده ای افتاد که می گفتند:《دیگه نذارین بچه هاتون برن کانون خودتون هم نرین.》 انگار به اندازه تمام شنبه شب ها همه آمده بودند. روضه را که شروع کردند با خودم نجوا کردم:《یا امام حسین (علیه السلام) من دارم اینا رو از زبون راضیه میگم...》 سرم را بلند کردم و نگاهم را به آسمان دادم. ناگهان انگار راضیه را در سینه آسمان دیدم نه با دلم بازی‌ می کرد. حس کردم کنارم نشسته و من را در آغوش گرفته است. نزدیک تر از همیشه به خودم حسش میکردم. وقتی تشیع جنازه‌ی شهدای کانون را ديدم دلم نمی آمد راضیه به سعادتی که آنها رسیده اند نرسد. پس حرف دلم را دعا کردم. 《یا امام حسین(علیه السلام) راضیه رو هم به فیض شهادت برسون.》 دیگر احساس سبکی میکردم و هیچ بیمی نداشتم. بعد از مراسم در بلندگو اعلام کردند:《حال سه تا از مجروحان خیلی وخیمه،براشون دعا کنین. آقای غلامرضا هاشمی، خانم راضیه کشاورز و آقای محمد علی شاهچراغی.》
🌥 🕊 (بابای دل شکسته ات رو ببخش) دیگر تحمل ندیدنش را نداشتم. جلو در آی‌سی‌یو ایستادم و آیفون را برداشتم. آنقدر اصرار کردم تا اجازه دادند. بعد از هشت روز دخترم را ميديدم. دست هاو پاهایم جان دوباره‌ای گرفتند. انگار تمام بدنم قلب شده بود و برای راضیه می‌تپید. بین حالت خوف و رجا در شیشه ای را فشار دادم و از پله ها بالا رفتم. کمی ایستادم و سر تا پايش را نگاه کردم. از طریق لوله های زیادی که بهش وصل بود خونریزی بدنش را می گرفتند. کاش میشد مثل خیلی وقت ها کنارش می خوابیدم و کمرش را مالش می دادم و او هم تا مرز خوابیدن می رفت. انگشتان های پاهایش از از پارچه سفیدی که رویش انداخته بودند بیرون زده و دو انگشت شصتش کبود شده بود. پایین تخت ایستادم و بر روی انگشتانش دست کشیدم. بعض امانم را بریده بود. _خدایا! اگه شصتش را قطع کنند چه خاکی بر سرم کنم؟ نمی توانستم فکر کنم چیزی از بدنش کم شود. خم شدم و آرام گفتم:《راض بابا! تو قرار بود خودت رئیس بيمارستان بشی. حالا خودت خوابیدی روی تخت؟》 بعضی وقت ها موقع درس خوندن سر به سرش می گذاشتم. یکی از شب ها وقتی در اتاق تا دیروقت پای میز تحریر نشسته بود و تست می‌زد چراغ سالن را خاموش کردم و کنار در اتاقش ایستادم. _بابا راضیه، دیر وقته. دیگه بسه درس خوندن. چشمات ضعیف میشه بگیر بخواب. سرش را برگرداند و گفت:《چند تا تست دیگه بزنم بعد می خوابم.》 وارد اتاقش شدم. کنارش ایستادم و دستم را روس شانه اش گذاشتم، میگم بابا... این قدر درس خونی ان‌شاالله می خوای چیکاره بشی؟ سرش را به چپ و راست تکان داد و با ناز گفت:《 میخوام جراح قلب بشم و بیمارستان بزنم.》 کتاب تشتش را جلوی خودم کشیدم و به خطوطش خیره شدم. ابروهایم را در هم کردم و با لحن جدی گفتم:《حالا راضیه اومدیم یه جوونی قلبش ناراحت بود و تو قلبش رو عمل کردی‌. دکتر بعد از عمل باید بره بالای سر مریضش. اون جوون وقتی یه خانم دکتری مثل تو ببینه دوباره که قلبش میگیره.》 نگاهش کردم تا عکس العملش را ببينم. سگرمه‌هایش را در هم کرد. _بابا؟!چرا از این حرفا به من میزنی؟ خندیدم. به سینه‌ام چسباندمش و پیشانی اش را بوسیدم. _توی بیمارستانت من رو به عنوان آبدارچی قبول میکنی؟دستم را گرفت و بوسید. _اختیار دارین. همه‌کاره بیمارستان شما و مامانی هستین.