📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_دوم
مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت .دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود. خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود. حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت.
با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید.
تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد .
ــــ خانم رضایی حواستون هست.
ــــ نه استاد خواب بودم .
با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن ڪردند .رو به همه گفت :
ـــ چتونه حقیقتو گفتم خو.
ـــ خانم رضایی بفرمایید بیرون.
مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد.
ــــ خدا خیرت بده استاد.
قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت:
ـــ خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید.
ــــ چشم استاد.
سوار تاکسی شد و موبایلش را درآورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت.
ــــ زبون دراز هم ڪه هستی .
زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه.
شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش را سیو ڪرده بود "خواهر مجاهد"
ــــ سلام مهیا خانم .
ـــ سلام مریم جان ڪجایی ؟
ـــ پایگام عزیزم.
ـــ خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات؟
ـــ واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی.
ـــ ما اینیم دیگه هستی بیارم.
ـــ آره هستم بیار منتظرتم .
مهیا احساس خوبی نسبت به مریم داشت اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در
ذهنش ساخته بود تغییر داد.
ـــ ممنون همینجا پیاده میشم.
بعد حساب کردن کرایه پیاده شد
فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود
به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد.
ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_سوم
ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته اند.
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی
بودندشوڪه شد .
مریم به دادش رسید .
مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود.
ـــ سلام مهیا جان.
مهیا به خودش آمد
سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد.
همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود.
اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت 😊
__علیڪ السالم دخترم بفرما تو.
مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد😊
روحانی جوانی ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت:
ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحی پوسترارو به عهده گرفتند.
حاج آقا سری تڪون داد
ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید.
مهیا با ذوق گفت:😄
ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید ؟
همه با تعجب به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید😄
ــــ پس احمد آبرومونو برد
ـــ نه اختیار دارید حاج آقا .
مهیا رو به مریم گفت :
ـــ مریم طرح ها رو زدم .یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات.
فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابی که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد.
ــــ بدینشون به آقای مهدوی.
مهیا به سمت شهاب رفت .
ـــ بگیر سید
شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد 😳
اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می کرد فلش را از دستش گرفت و وصلش کرد.
ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟
شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند.
در حالی ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام گفت
ـــ بله خداروشڪر
ــــ میشه ما هم ببینم شهاب.
شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند
ـــ بله حاج آقا بفرمایید،
ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود. نظرت چیه مرادی ؟
روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد .
ــــ خیلی عالی شدند مخصوصا اونی که برای نشست خواهرا با موضوع حجابه.
بقیه حرفش را تایید ڪردن،جز نرجس و یکی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود.
ــــ خیلی ممنون خانم رضایی، زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟
مهیا اخمی به شهاب ڪرد.
ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحی ڪنم پس این حرفا نیاز نیست....
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_چهارم
منظوری نداشتم خانم رضایی
آروم زیر لب گفت
ـــ بله اصلا ڪاملا معلوم بود
رو به مریم گفت
ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم
ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی
بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این
جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد
به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود
به اتاقش رفت از خستگی خودش را روی تخت انداخت
ڪرد اصال نمی داند مقصدش
زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی
ڪجاست
دوست داشت از این پریشانی خالص شود
امروز هم از همان روزهای
روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی کرد
خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود
مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و
گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد
به آن ها که نزدیک شد آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود
محموددست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد
با دو به طرفشان رفت
ــــ هوووووی داری چیکار می کنی
محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.
مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید
ـــ خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی
ـــ آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم
مهیا فریاد زد
ـــ غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا
عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن
مهیا کرد
ــــ مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست
مهیا چشم غره ای به عطیه رفت
ــــ تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه
محمود جلو رفت
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_پنجم
زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت
ـــ برو ببینم خر کی باشی
محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد
ــــ اینجا چه خبره...
شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن صحبت می کرد
ـــ بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهر زحمت پاڪ کردنشو می کشن
ــــ قربان شما یا علی
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت
با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت
ـــ اینجا چه خبره
همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد
-آقا شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه
مهیا پوزخندی زد
ـــ دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد
محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد
ـــ آروم باشد آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه.
محمود که خمار بود با لحن خماری گفت :
ـــ ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه
مهیا بهش توپید:
ـــ خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست
شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت
ـــ خانم رضایی آروم باشید لطفا
مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع شده بودند انداخت. مریم و مادرش وسط جمعیت بودند
شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد
ــــ داری چیکار میکنی
مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود
ـــ بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی کنی کثافت
.
شهاب صدایش را بالا برد
ـــ مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید...
#ادامه_دارد....
آکادمی جریان
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_سی_و_پنجم زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دست
پارت های دیروز و امروز تقدیم نگاه شما عزیزان🌸✨
ببخشید دیروز پارت ها جا به جا ارسال شده بود🦋
#توصیه_شهید:
« زیارت #عاشورا را بخوانید و از طرف من به ارباب ابراز ارادت کنید.
حتما هر کجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند.»
#شهید_نوید_صفری 🌷
#مدیر
#تلنگــر🖐🏻
دیدیبعضیوقتادلتمیگیره..؟!
حالخوبینداری..!!
دلیلشمیدونیچیه..؟!
چونگناهکردی...💔
چونلبخندخداروگرفتی..'
چوناشکامامزمانتوریختی..'😢
چونخودتوشرمندهکردی..!!
بخداکهزشته..🥀
ماروچهبهسرپیچیازخدا..؟!
مگهماچقدرمیمونیم..؟!
مگهماچقدرقدرتداریم..؟!
بهچیمیرسیم..؟!
باگناهبههیچینمیرسیمهیچی..!!🖐🏻