eitaa logo
آکادمی جریان
615 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
زوری که نیست عزیزم می خوای دعا کن می خوای دعا کن😊 رمان من که نیست بخوام ادامه ش بدم🙂 چشم الان میزارم عه خوب خدا کنه که شهید نشه😄
سلام گلم ممنون😍😍😍
۹۱ پارت دیگه مونده😊
عه خدا نکنه عزیزم 🙂 هنوز ۹۱ پارت دیگه مونده 😉
•🖇🧨• - _تـو موبآیلـش یہ عآلمہ عڪس سردار و بقیہ شـهدا رو دآره، امآنـمازش قضآ میشہ...💔!" عڪس‌شهدآرومےبینیم،ولےعڪس‌شهداعمل‌مےڪنیم...💔!" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- 🧨¦⇢
✨ اگر‌از‌دست‌ڪسی‌ناراحت‌هستید دورڪعت‌نماز‌بخوانید‌و‌بگویید‌خدایا این‌بنده‌‌ی‌تو‌حواسش‌نبود! من‌از‌او‌گذشتم‌توهم‌نیز‌بگذر...シ! شهید‌باقری" ‌
برای خُدا باشیم🖐 تـا نازمان را فقط او بِکشد‌😌 وهمانا ناز ڪشیدنِ‌خدا معنایش شَھادت است-!😍 •. -اینطوری‌ناز‌ڪردن‌قشنگه💚!
رمان دست من نیست عزیزم که بخوام ادامه بدم☺️ نه گلم چرا ناراحت بشم❤️ عجب دلیل قانع کننده‌ای😂😂😂
به وقت رمان☕️✨
📝 مهیا، اشک هایش را پاک کرد. ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. ـــ مهران... شهاب آبروهایش را درهم کشید. ـــ مهران کیه؟! ـــ هم دانشگاهیم. ـــ خب؟! ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید. اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم. دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون... شهاب اخم کرد و گفت: ـــ اون چی؟! ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد. شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش... با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت: ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم.. من اصلا اهل این حرفا نیستم. شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت. ــــ آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد ـــ میدونم تو تقصیری نداری. ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم... ــــ اگه دستم بهش برسه! شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟! مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگذارد... ـــ ن... نه کار اون نبود... ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟! ـــ نه نبود. نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخن هایش را می جوید. با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت. ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟! من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟! ـــ ن... نه اون.. . شهاب اجازه نداد ادامه بدهد. غرید: ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو... چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟! مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت... ....
📝 در مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد. نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند. ــــ شهاب؟! ــــ لطفا چیزی نگو مهیا. مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست، با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود. ـــ شهاب؟! ـــ من صبح زود میرم ماموریت. ـــ شهاب؟! ــــ مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو. ـــ شهاب؟! شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت. ـــ برو خونه مادرت الان نگران میشه. و تلفن را به گوشش نزدیک کرد. ـــ سلام محمد خوبی؟؟ ـــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟! مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت. خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد. رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد. شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیهه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند. یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد. ــــ لعنت بهت مهران... پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت. در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستاد. با اینکه برایش سخت بود؛ اما باید مهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند. به عقب برگشت و سوار ماشین شد. ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد. وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد. ــــ سلام مادر! خسته نباشی! شهاب لبخند بی جانی زد. ــــ خیلی ممنون... ـــ چیزی شده شهاب؟! ـــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم. به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد. ـــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت... ـــ چرا زودتر نگفتی مادر؟! ـــ شرمنده یادم رفت. شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت. مطمئن بود اتفاقی افتاده است. ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید.... ....
📝 شهاب، سجاده اش را جمع کرد. کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد. کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد. ـ شهاب داری میری؟! ـ آره بابا! ـ چرا اینقدر بی سرو صدا؟! ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم. ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی... ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب. ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت. به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت. ـ چیزی شده شهاب؟! شهاب لبخندی زد. ☺️ ـ نه! ـ مطمئن باشم؟! ـ مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد. ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟ دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند. ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم! با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت. مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد. کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند. بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد. ـــ جانم مریم؟! ـــ اومدم! زود کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. ــ بسلامت مادر جان! مهیا از پله ها پایین آمد. به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد. ــ سلام! محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند. ــ چه خبر مهیا خانوم؟! ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده... مریم دستی به روسریش کشید. ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده... مهیا با شوک گفت. ــ ماموریت... ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت! مریم باتعلل پرسید: ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟! مهیا لبخند تلخی زد. ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد. مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تایید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد... ....