#گزارش_جریان
🌱امروز و یک اتفاق خوب!
آخرین جلسه کارگروه کتاب کودک و نوجوان جریان، به صورت غافلگیر کنندهای جلسه با آقای حمیدکثیری بود!
جلسه ای پر از نکته و نگاه های پخته به کتاب کودک و نوجوان.
پ.ن: بچهها هم همیشه در جلسات عضو فعال هستن حتی اگر جلسه هفت صبح باشه! 😁
#کارگروه_کودک_نوجوان
#حمید_کثیری
@jaryaniha
#پنجشنبههای_نوشتنی
🍀ایام تون بکام انشاالله...
خستهی خونهتکونی نباشید 😊
امیدوارم این روزهای واپسین ماه شعبان،
براتون پربرکت و پر از رزق معنوی باشه.
بریم برای یک تمرین دیگه از جنس نوشتن👌
«نامه بنویسید »
🍀بله، نامه بنویسید... تمرین نامه نوشتن یک تمرین بسیار ساده و موثر از تمرینات پرورش خلاقیت هست. یک تمرین رایج در نویسندگی خلاق. حالا برای اینکه کار سادهتر شود سه تا موضوع برای شما درنظر گرفتیم که هرکدام را دوست داشتید انتخاب کنید:
✍نامهای به رفیق شهیدم
✍نامهای به کودکی خودم
✍ نامهای به ماه رمضان
اگر دوست داشتید نوشته تان را با ما به اشتراک بگذارید😍
لذت نوشتن نصیبتان 😋
آخر هفتهی آرامی داشته باشید✨
@jaryaniha
#قصه_شب
و گفت:« یالله مشتلق مرا بدهید و بروید به امان خدا همه تان آزادید.»
رمضان به شنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و می گفت «والله من می دانم اینها هروقت میخواهند یک بندی را به دست میر غضب بدهند این جور میگویند خدایا خودت به
فریاد ما برس» ولی خیر معلوم شد ترس و لرز رمضان بی سبب است. مأمور تذکره صبحی عوض شده و به جای آن یک مأمور
تازه ی دیگری رسیده که خیلی جا سنگین و پرافاده است و کباده ی حکومت رشت را میکشد و پس از رسیدن به انزلی برای اینکه هرچه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله کرده باشد، اول کارش رهایی ما بوده خدا را شکر کردیم میخواستیم از در محبس بیرون بیاییم که دیدیم یک جوانی را که از لهجه و ریخت و تک و پوزش معلوم میشد از اهل خوی و سلماس
است همان فراشهای صبحی دارند میآورند به طرف محبس و جوانک هم با یک زبان فارسی مخصوصی که بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه
تمام تر از موقعیت خود تعرض مینمود و از مردم
استرحام میکرد و رجا داشت که گوش به حرفش بدهند .
رمضان نگاهی به او انداخته و با تعجب تمام گفت:« بسم الله الرحمن الرحیم این هم یکی دیگر خدایا امروز دیگر هر چه خل و دیوانه داری اینجا
میفرستی به داده شکر و به نداده ات شکر»
خواستم بش بگویم که این هم ایرانی و زبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال کند دستش انداختهام و دلش بشکند و به روی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارک یک درشکه برای رفتن به رشت و چند دقیقه بعد که با جناب شیخ و خان فرنگی مآب دانگی درشکهای گرفته و در شرف حرکت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یک دستمال آجیل به دست من داد و یواشکی در گوشم گفت:« ببخشید زبان درازی میکنم ولی والله به نظرم دیوانگی اینها به شما هم اثر کرده والا چه طور
می شود. جرات میکنید با اینها همسفر شوید» گفتم:« رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم گفت دست خدا به همراهتان، هر وقتی که از بی همزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوکرتان بکنید».
شلاق درشکه چی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصا وقتی که در بین راه دیدیم که یک مأمور تذکره ی تازه ای با چاپاری به طرف انزلی
می رود کیفی کرده و آنقدر خندیدیم که نزدیک بود روده بر
بشویم.»
«پایان
@jaryaniha
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_درصد_طلایی
❇️ ایجاد یک ارتباط عالی و سودمند با امام زمان ارواحنا فداه
🌷@IslamlifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولای من
ای کاش
این آخرین جمعهی سال
آخرین جمعهی غیبتتان باشد..
هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج