#بزرگــــواژه
«هیچ نیمه ی گمشدهای وجود ندارد!
تنها چیزی که وجود دارد
تکههایی از زمان است که در آنها،
ما با کسی حال خوشی داریم؛
حالا ممکن است سه دقیقه باشد،
دو روز،
پنج سال
یا همهی عمر....»
#زندگی_من
☘آنتوان چخوف
@jaryaniha
#جوانه
#بابا_رضا
میتپد قلب و دل و جانم برایت یارضا
این نگاهِ تارِ من، شوقِ تو دارد در خفا
تا که پنهانی برایت نامهها خوانم و تو
مرهم این دل شوی و تو دهی جان را جلا
مینویسم در فراقِ او که جانانِ من است
اشک میریزم به پایش، تو برایم کن دعا
روز و شب در آستانت چون کبوترها رود
این دلِ بیتاب و این عقلِ نژندم در حرا
اوج میگیرم کبوتر میشوم در صحنِ تو
تا که این دل، دل دهد بر خاندانِ مصطفا
تند کردم پا برایت مثلِ آن آهویِ خرد
تا ضمانتنامهات را بر دلم داری روا
من گدایم، حاجتم را خود تو دانی به ز من
سروری تو، سروری کن بر دلم، آقای ما
من یقین دارم که دستانم گره در دستِ توست
وصلهی ناجورم اما تو مکن من را رها
زین نگاهِ لطفِ تو شک من ندارم در میان
که از این پس من مجاور میشوم در این سرا
روحِ من را این ملائک میبرند بر بالِ خود
بیهیاهو تا خودِ عرشِ عظیمِ کبریا
✍🏻مطهره ناطق .
@jaryaniha
«آمدهام آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حرمت ملجأ در ماندگان
دور مران از در و راهم بده
ای گل بی خار گلستان عشق
قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اِذن به یک لحظه نگاهم بده
ای که حریمت به مثل کهرباست
شوق وسبک خیزی کاهم بده
تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع
گرمی جان سوز به آهم بده
لشگرشیطان به کمین من است
بی کسم ای شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من
با نظری یار و سپاهم بده
در شب اول که به قبرم نهند
نور بدان شام سیاهم بده
ای که عطا بخش همه عالمی
جمله ی حاجات مرا هم بده»
#حبیبالله_چایچیان
#میلاد_امام_رضا
@jaryaniha
#یادداشت
می دانی رفیق،
آدم است و تعلق هایش.
فکر نمی کنم کسی از ما باشد، که متعلق نباشد.
اما متعلق به چه؟ و چقدر؟ و چرا؟ و چطور؟
حتما همیشه اینطور نیست که شادی و غم آدم مربوط به خودش باشد.
وقتی متعلق باشی، موج ِ دریایی.
یا شاخهٔ جنگل،
یا ضربان دو بال کوچک، در دستهٔ کثیر پرندگان.
به هر طرف بروند، خواهی نخواهی دل تو را هم با خود می برند.
می دانی رفیق،
شادی و غم آدم، بیشتر از هر چیز به تعلقش بستگی دارد.
بیا قبل از هرچیز، تعلق هایمان را برای هم رو کنیم... .
✍️مریم درانی
@jaryaniha
به خاطر ندارم از کِی؟ دقیقا از کجا؟ (و این برای من معنایی عمیق و دوستداشتنی دارد) سال ۹۸، شاید هم ۹۹. جریان زندگی آدمی را مقابلم قرار داد که واسطهی هدیهی ارزشمندی از جانب حضرت رئوف بود. با این که هرگز ندیدمش، یا بهتر بگویم، ندیدمشان! ولی از همان حوالی، از همین تهران، قلبم را به امانت به دستشان دادم.
از همان سالهای ۹۸ و ۹۹ بود که بانو قلمشاهیِ دوستداشتنی را خدا به عنوان هدیهای (که نمیدانم برای کدام کار خوبم بود؟ یا شاید هم از آن هدیههای بیبهانه بود) صاف گذاشت سر راهم. در فضای مجازی و به واسطهی یک گروه آشنا شدیم؛ دوست!
سیده فاطمه اهل مشهد بود و من محبوسِ شهرِ دودآلودِ تهران. شاید آنروزها، هیچوقت فکر نمیکردم یکی از بخشهای موردعلاقهی قلبم را همراه او بفرستم مشهد و همانجا بسپارم به امانات حرم. که بعد، هفتهای یک بار و حتی بیشتر، از امانات حرم رخصت بگیرد و یک سر به بچهها و استاد بزند و برگردد.
باز هم یادم نیست دقیقا کِی؟ ولی یک روز، خانمِ قلمشاهی صحبت به میان کشید از کلاسِ نویسندگیشان در مشهد. که موسسهی جریان، به خاطر ویروس منحوس کرونا (که برای ما حسابی سبب خیر شد) هنرجوی غیر حضوری میپذیرد. دقیقا همینجا بود، همین سکانس که جریان زندگی، مرا به جریانِ جوانهها پیوند زد.
تا از بابا اجازه بگیرم و به استادِ نویسندگی پیام بدهم برای ثبتنام، چنان اضطرابی در جانم بود که با خودم فکر میکردم، اگر نشد، حتما سکته میکنم. برای منِ شیفتهی نوشتنِ دست به قلم از کودکی، فرصتی بود که نمیدانستم اگر از کف بدهم، باز درِ خانهی بختم را خواهد زد؟ اجازه گرفتم! بالاخره اجازه گرفتم و برای اولین بار، به خانم انصاریزاده پیام دادم؛ به آدمِ عزیزِ تاثیرگذار زندگیام که هنوز، او را ندیدهام. برای اولین پیام دادم و خودم را معرفی کردم. دوستِ سیده فاطمه قلمشاهی هستم، خوشبختم!
در همان برخورد اول بود که من واقعا خانم انصاریزاده را دوست داشتم. با آن پروفایلِ پُر از نور و پروانه (که هنوز هم تغییری نکرده) من تصور فرشتهای با بالهای زردِ مایل به سفید از ایشان داشتم.
از همان موقع، منِ نویسندهی بالقوه، از پشتِ یک حصارِ چند اینچی که فاصلههای چندین ساعته را به چند ثانیه بدل کرده بود، یاد گرفتنِ درست نوشتن را شروع کردم! کاری که هیچوقت فکر نمیکردم تا به این اندازه عجیب و دوستداشتنی باشد.
من یاد گرفتنِ نوشتن را آغاز کردم و تازه فهمیدم، هیچچیز از نوشتن نمیدانم. من فقط مینویسم بیآنکه بدانم چه مینویسم و چگونه مینویسم؟
از همانسالها، تا امروز، با تمام فراز و نشیبها و پستی و بلندیها، تمام لحظاتِ شیرین و تلخِ از دور، از کیلومترها دورتر (که این فاصله برای قلبها معنا ندارد)، من شاگردِ کوچکِ استادِ بزرگم هستم. و امروز، روز ولادتِ حضرت رئوف که جریانِ جوانهها را هدیه کرد به زندگیِ کوچکِ من، بستهی پُست سفید رنگ، با یادگاریهای بوسیدنیاش، از طرفِ استاد و امام رضا و جریان، به دستم رسید و در قلبم نشست و در خاطرِ روحَم حک شد. ممنونم، آقای امام رضا، استاد، جریانِ جوانهها...
✍- شاگرد کوچکِ شما، سیدهفاطمه، علیا.
- دهمِ خرداد ۱۴۰۲ شمسی
#یادداشت
@jaryaniha