7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرسیدیم: وقت خرید کتاب برای کودکت به چه چیز توجه می کنی؟
گفتند: زیبا باشد، آموزنده باشد، مناسب سنش باشد...
برایشان صد دانه کتاب آوردیم تا آگاه شوند کتاب خوب یعنی چه!
در آخر اناری هدیه کردیم تا یادگاری ای داشته باشند از یک عصر زمستانی!
«کتابنار»
تلفیقی از کتاب و انار؛
با ارائهٔ نویسندگان کودک: مرضیه پوستچیان، سمیرا خسروپور و فاطمه ممشلی
کاری از کارگروه کودک گروه نویسندگان جریان!
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
این دست ها مانند دانه های انارند
هر کدام حرفی برای گفتن دارند
هر کدام راهی رفته اند
و هر کدام به جایی رسیده یا خواهند رسید
اما؛
حرف این است که در کنار هم و با هم، میوه ای می سازند خوشرنگ و دلچسب؛
با طعم هایی متفاوت،
گاه به طعم هدف و گاه رسالت...
پ.ن: عکس از کارگاه کتابنار(معرفی کتاب کودک)
✍فاطمه ممشلی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
خبر بزرگ برای قلب کوچک.
پنهان کاری فایده ای نداشت. بالاخره می فهمید. نمیدانستم چه اثری بر روحش خواهد گذاشت،اما چاره ای نبود.
طفلی پسرک وقتی سه ساله بود تمام محرم و صفر را ورد برداشته بود که :«مگه امام حسین از دشمناش بهتر نبود، قویتر نبود، پس چرا آخرش کشته شد؟»با چند نفر مشورت کردم و جوابهایی قابل درک برای سن او یافتم. ساده ترینشان را انتخاب کردم و برایش توضیح دادم. دو روز بعد دوباره سوال را تکرار کرد. جواب قبلی را گفتم و توضیح جدیدی هم دادم. فردایش سوال را تکرار کرد. همه گفتنی های موجود در ذهنم را گذاشتم کف دستش. تا پایان ماه صفر در خانه ما هر روز همین آش بود و همین کاسه.
چند وقت بعد، به ظاهر همه چیز را فراموش کرد.فقط یک روز گفت :«من دوست دارم شهید بشم ولی دلم هم میخواد پیش شما و بابا بمونم».
حالا همان پسرک ۶ ساله شده و قرار بود خبر شهادت سردار سلیمانی را بشنود. چطور باور کند که او کشته شده. ماجرای او با سردار از شبی شروع شد که با جمعی از دوستان، کنار مسجد حجت در خیابان امام رضا جشن گرفتیم. همان روزها که داعش در سوریه شکست خورده بود. آن شب پشت میز شربت و شیرینی پرچم دست گرفت و با خوشحالی خواند :«قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلا کشته نمیشود» و از روز بعد همین جمله شد ورد زبانش. با دو تکه ی چوبی از اسباب بازی هایش بلندگویی درست کرد. آن را در یک دست میگرفت و در دست دیگر پرچم ایران. روی اُپن آشپزخانه راه میرفت و بلند بلند میخواند :«قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلا اصلا کشته نمیشود»
حالا نمیدانستم وقتی خبر را بشنود چه غوغایی در جانش به پا خواهد شد.
باور این اتفاق برایش سخت بود. آنقدر که سکوت کرد وهیچچیز نگفت. سوال نپرسید. فقط من میفهمیدم این حال یعنی چه. چون فقط من بودم که بعد از زبان باز کردنش روزی دو سه ساعت از عمرم صرف جواب دادن به سوالهای او میشد. میتوانست درباره هر چیز هزاران سوال داشته باشد.اما حالا سکوت را انتخاب کرده بود، تا ۱۵ دی که سردار به مشهد آمد.
از پدرش پرسید :«میشه منم با شما بیام تشییع؟» و جواب مثبت شنید. حاضر شد. چفیه سبزِ قواره کوچکش را روی شانه انداخت و دست در دست بابا از خانه بیرون رفت.
وقتی برگشت درباره جمعیت زیاد و شلوغی چندان حرفی نزد. پدرش تعریف کرد که اگر او را بغل نمیگرفت زیر دست و پا له شده بود. این را هم گفت که موقع برگشت جا به جا لنگه کفش های رها شده دیده اند.
عجیب بود که پسرک کمتر میگفت.
گذر زمان داغ را سرد میکند. کم کم آن حال پرسشگری اش برگشت. باز درباره همه چیز پرسید و روزی که معلمش در گروه کلاسی با چند پوستر درباره حاج قاسم برایشان حرف زد تمام عکسها را به من نشان داد و خواست جزئیات بیشتری برایش بگویم. بعدها آرام آرام درباره مدافعینی پرسید که کنار سردار میجنگیدند. مستندی از زندگی شهید عطایی دید و به قول امروزی ها فنِ او شد. عکس شهید را کنار تصویر سردار روی کمدش چسباند و چندین بار از زرنگ بازی های او برای دوستانش تعریف کرد.
جستجوگری اش چیزهای بیشتر و بیشتری به او آموخت. قدس را شناخت، و درباره فلسطین بیشتر دانست. اسم های جدیدی شنید، اسماعیل هنیه، یحیی سنوار، سید حسن نصرالله و آرام آرام گستره فعالیتهای سردار جلوی چشمانش شفاف تر شد. مقاومت برایش معنا پیدا کرد و همین چند روز قبل پرسید:«آدم بخواد موشک بسازه باید تو چه چیزهایی قوی باشه». بعد از آن ریاضی را جدیتر گرفته و کتاب کاری را که در آخرین ردیف کمدش بود، آورده دم دست.
هیچ وقت از او نخواستم بگوید با شنیدن خبر شهادت چه اتفاقی در وجودش شکل گرفت. اما حالا من هم به اندازه همان قلب کوچکی که با یقین میگفت«قاسم سلیمانی کشته نمیشود» به حقیقت این جمله ایمان دارم. چون حضور وظهور سردار را در نزدیک ترین فاصله ممکن با خودم حس میکنم. در وجود پاره تنم.
#حاجقاسم
✍فهیمه فرشتیان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«زخم بی مرهم»
✍#سیده_الهام_موسوی
13 دی! صبح روز جمعه مثل همیشه بیدار شدم. نمازم را خواندم و دعای عهد را گفتم. گوشیام را برداشتم تا در کانال شهدا فعالیت کنم. همینطور که در کانالها میگشتم، به خبری برخوردم که قلبم را آتش زد. نمیتوانستم باور کنم؛ مگر میشود؟
دنبال کردم، شاید شایعه باشد، اما نبود.
او سردار سلیمانی بود، اما مثل علیاکبر (ع) در راه خدا شهید شد.
او سردار سلیمانی بود، اما مثل حضرت ابوالفضل (ع) جانش را برای دین و مردم فدا کرد.
او سردار سلیمانی بود، اما مثل مادر حضرت زهرا (س) ناجوانمردانه به شهادت رسید.
دست بریدهاش، حتی بعد از پنج سال، هنوز دلهایمان را میسوزاند.
پنج سال گذشته، اما این خبر هنوز تازه است. دلمان میسوزد و هنوز خونش را طلب میکنیم.
سردار! بعد از تو، دنیا دیگر روز خوش ندید و دلهای ما هم آرام نشد.
بگو تو که بودی؟ میدانیم هرچه از تو میدانیم، کم است. اما خوب میدانیم که تو بلد بودی چطور با خدا معامله کنی.
سردار، دست ما را هم بگیر.🌱
سردار دلیر، عشق جاوید وطن،
آرام دل و غرور ایران کهن.
در راه خدا، قدم نهادی بیباک،
جاوید بمان در دل تاریخ و زمن.
#حاج_قاسم
#سردار
#سلیمانی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
تصمیمی کوچک،رزقی بزرگ
دیروز یکی از دوستانم گفت:«میخوام برای شهیده فائزه رحیمی یک کار فرهنگی انجام بدم» تعریف میکرد مادرشان دلگیر بودند که چرا شهیدهشان مهجور است و آنطور که باید و شاید حقش ادا نمیشود. پیشنهاد داد متنی برای یک پادکست بنویسم تا کیوآرکد آن را پرینت بگیرد و در مصلای بزرگ تهران پخش کند. قبول کردم. با این که دلم میگفت چیز خوبی از آب در نخواهد آمد و توانش را ندارم. قبول کردم. حوالی غروب بود که نشستم به نوشتن. تمام طول دانشگاه تا خانه و تا لحظهای که بنشینم پای دفتر و خودکار، به ایدههایم فکر کردم. ذهنم، مثل لوحی سفید، خالی از هر کلمهای بود. واژهها ردیف نمیشدند و دلم میخواست آنها را به زنجیر بکشم. دوست داشتم متن تاثیرگذاری بنویسم اما نمیشد. با خودم گفتم «مگه نه این که کاری که برای رضای خدا باشه و توش اخلاص داشته باشی تاثیرش رو میذاره؟» راستش در این یک سال گذشته سیم دلم به شهید هنوز وصل نشده بود. این کار بهانهی کوچکی شد که بالاخره به شهیدهی دهههشتادیِ همنسلِ خودم متوسل شوم و از او کمک بخواهم. به او بگویم که برای نزدیک شدن به خودش کمکم کند. نشستم پای نوشتن، اواخر شب بود که متن را فرستادم و صبح پادکست و کیوآر کد و رزق آماده شد. راستش، فکر نمیکردم تا این اندازه بر دل بنشیند و خوب از آب در بیاید.ولی کار خالصانه را خدا خودش جفت و جور میکند.
همین چند دقیقهی پیش دوستم زنگ زد و گفت «امروز خیلی اتفاقای عجیبی افتاد. رفتم گلفروشی تا گل بخرم و کنار رزقها بدم، آقای گل فروش پرسید برای چی گل میخواید. وقتی گفتیم برای یه شهید، حالش عوض شد و اندازه ۳۰۰ هزار تومن روی ۸۰۰ تومنِ ما گل گذاشت».
ماجرا به همین جا ختم نشده بود. وقتی دوستم رفته بود رزقها را پرینت بگیرد عکس را تحویل داده و رفته بود تا تایپ وتکثیری خبرش کند. میگفت گفت دوباره که به مغازه برگشته آن آقا حال متفاوتی داشته. انکار پادکست را شنیده بوده. آن هم نه یک بار. بنده خدا به دوستم گفته:«شهیدتون خیلی به این کار نظر کرده، چند بار این پادکست رو گوش دادم و هر دفعه باهاش گریه کردم». آن حال خوب همراه شده بود با چند برگه پرینت بیشتر به حساب خود آقای تایپ وتکثیری و وقتی برگهها را میداده با صدایی آرام گفته که مدیون شهید شده.
حالا من مانده ام و این همه برکت در تصمیمی کوچک. عجب رزق بزرگی.
✍فاطمه میرزایی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
✨📚 همراه با راوی کتاب “مرا پیدا کن”
دکتر مژگان بیتانه
با حضور مجری و کارشناس: سرکار خانم زهرا انصاری زاده
📅 جمعه ۱۴ دی ماه
🕗 از ساعت ۱۸
📍 مشهد، سناباد ۱۷ – کتاب کافه ماجرا
🔖 امضا، گفتگو و خاطرههایی که ماندگار میشوند.
منتظرتان هستیم! 🌙☕
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
✅✅چهارشنبه گذشته یک اتفاق خوب برای یکی از دوستان عزیز جریانی ما رقم خورد.
و در واقع برای همه ما جریانی ها. 👇
.
حس نویسنده شدن!
باید ۱۵۰ صفحه مصاحبه را به سرعت تدوین میکردم. سحرهای زود بیدار میشدم و زمانهای که کودکم میخوابید، میدویدم پشت لپتاپ.
متن مصاحبه راجع به احمدمنصوب، نقاشی بود که ارزش آفریده و پای آن مانده بود. نقاشی که در تمام سالیان کاریاش فقط برای شهدا نقاشی دیواری کشیده بود.
زمان کمی داشتم و گاهی چشمهایم از خستگی روی لپتاپ دودو میزد. در این زمانها از خود شهدا کمک میخواستم.
در نهایت در عرض چند روز توانستم متن مصاحبه را تدوین کنم و برای کارفرما ارسال کنم.
دیروز وقتی برای مراسم رونمایی از کتاب به سالن تئاتر سینما هویزه دعوت شدم، هنوز هم باورش برایم سخت بود که نویسنده شده باشم.
تا اینکه روی جایگاه، پوستر چاپ شده کتاب را که حاوی اسم من بود، دیدم.
در هنگام رونمایی آقای منصوب پشت تریبون آمد و در مورد آثار و هدفهای پشت آنها صحبت کرد. ردپای حرفهایش را از بین صفحات کتاب در ذهنم پیدا میکردم.
وقتی مرا هم برای تقدیر روی سن صدا کردند، با هر قدم به نویسنده شدن نزدیک میشدم.
در آنجا با افتخار کادوی امام رضاییام را از دست مادر شهیدان تختی گرفتم و بوسه ای بر دستانش زدم.
من، ثریا عودی، با دلنوشتهای برای امام رضا علیه السلام وارد جریان شدم و حالا ایشان با لطف و کرم خود، کادویی از جنس فرشهای متبرک حرمش را به من هدیه داد. به قربان خاک پای زائرانت که بر روی دیوار خانهام میدرخشد آقاجان...
باز هم این جمله در قلبم تکرار میشود که «هر چه دارم از کرم رضاست...»
✍ثریا عودی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.