eitaa logo
جواد قلی یان امیری
327 دنبال‌کننده
251 عکس
240 ویدیو
1 فایل
﷽ «‏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج» تنها کانال رسمی بنده . سخنران و مدرس حوزه علمیه و دانشگاه. مبلغ امور دینی.♥️🍃 هماهنگی جلسات 👇🏻 09394338906 @haj_adil
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌸🍃🌸🍃 نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او با سوءاستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد و برایش لذت بخش نیز بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.از قضا گوهر گرانبهاىش همانجا مفقود شد ، دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین براى گرفتن اوبه خزینه آمدند به خداى تعالی رو آورد و از روى اخلاص و بصورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان٬ شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد وبه خانه خود رفت.او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهى که در چندفرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. در یکى از روزها همانطورکه مشغول کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد. روزی کاروانى راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید،نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. بنا به رسم آن روزگار و بخاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه، ازدواج کرد. روزی دربارگاهش نشسته بود٬شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت میش تو پیش من است و هرچه دارم از آن میش توست وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص به دستور خدا گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن یک میش بوده است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت٬ اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند. به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، "توبه نصوح" گویند. ‎♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan
🌸🍃🌸🍃 الگوی زیبایی برای دیگران باش" سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند. از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد. از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند. از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد. از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد. "بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند" ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan
🌸🍃🌸🍃 : بدون حرکت زمزم هم که باشی می گندی... اما با حرکت ، قطره هم باشی سرانجام به دریا می رسی.... و دریایی می شوی.... حتی کُفر، با حرکت به مراتب از ایمان بدون حرکت برتر است.... کفری که در حرکت است از تو سلمان و ابوذر می سازد ، و ایمان راکد و بدون حرکت از تو زُبیر می سازد و ابن ملجم.... ایمان هم راکد باشد می گندد . لذا هر روز در دعای عهد می خوانیم: اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِی.... ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan
🌸🍃🌸🍃 مرد جوانی در شهر بناب زندگی می‌کرد. او پدر پیری داشت که خانه‌نشین بود. این جوان کارگری می‌کرد و زندگی‌شان در فقر مطلق بود. هر عصر که از سرِ کارگری بر می‌گشت پدر پیرش را که نمی‌توانست راه برود، بر کول خود می‌گرفت و در روستا می‌گردانید تا حوصله‌اش سر نرود. چوب کوچکی دست پدر خود داده بود و می‌گفت: ای پدر من مرکب و چارپای تو هستم٬ هر وقت حس کردی مرکبت تنبل شده با این چوب بر من بزن تا من حرکت کنم. وقتی در محله‌٬ پدرش را می‌گرداند، برخی به او می‌خندیدند که خود را مانند اسب و قاطر در اختیار پدرش گذاشته بود. اما این مرد افتخار می‌کرد. بعد از مرگ پدرش از سه بانک٬ سه خودرو هم‌زمان در قرعه‌کشی برنده شد و هم‌اکنون در تهران سرمایه‌دار بزرگی است. ‎♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan
🌸🍃🌸🍃 برخی از ما هرگز زندگی نمی کنیم،بلکه همیشه در انتظار زندگی هستیم!ما به جای اینکه همین امروز خوشحال باشیم،به امید یک آینده خوب و خوش نشسته ایم وبه همین خاطر امروزمان را از دست می دهیم... ما وقت بیشتر می خواهیم،پول بیشتر می خواهیم،شغل بهتر می خواهیم،بازنشستگی می خواهیم،مسافرت و تعطیلات می خواهیم.... وامروز برای همین از دست خواهد رفت و ما به این مسئله اصلا توجهی نمی کنیم! مهم نیست در آینده چه چیزی پیش می آید. اگر امروز می توانی غذا بخوری،از نور خورشید تابان لذت ببری و با دوستانت بگویی وبخندی.... پس خدا رو شکر کن و از امروزت لذت ببر. به خاطرات بد گذشته نگاه نکن و نگران آینده نباش! تو فقط در این لحظه،از زنده بودن خود مطمئنی،پس این شانس بزرگ را از دست نده و قدر آن را بدان! ‎♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan
🌸🍃🌸🍃 سقراط با مردی به سفر رفت. به شهری رسیدند که در آن شهر مراسم عروسی بود. رسم بود که در آن شهر هر کس از خانه عروسی می‌گذشت، هدیه‌ای می‌داد. سقراط هدیه‌ای داد ولی آن مرد نداد و جور او را سقراط کشید. به شهر دیگری رسیدند، پیرمردی خانه‌اش سوخته و بی‌پناه بود سقراط سکه‌ای به او داد آن مرد هم داد. سقراط گفت: سعی کن به خوشی‌های مردم هم خوش باشی، سعی نکن وقتی بدبختی مردم را دیدی خوش باشی و احساس کنی خوشبخت هستی و به شکرانه‌ی خوشبختی خود به آن‌ها هدیه دهی. شادی فقط شاد کردن انسان‌های غمگین نیست. انسان‌های شاد هم به بخشش شادی از سوی هم‌نوعان خود نیاز دارند. ‎ ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan
🌸🍃🌸🍃 ﺩﻧﯿﺎ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﯾﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺻﺎﻑ ﻭ ﯾﮑﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩﻧﺪ !! ﺑﯿﺸﻤﺎﺭﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺸﺎﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ ﺍﺩﻋﺎﯾﺸﺎﻥ ﺁﺩﻣﯿﺖ . ﮐﻼﻣﺸﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ . ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﺣﺎﻝ، ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮑﯽ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ . ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﺻﻤﯿﻤﯽ . ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺻﺎﺩﻕ . ﭘﺸﺖ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺧﻨﺠﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﯾﺪﻥ . ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻮﯾﺪ . ﻓﻘﻂ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : " ﺻﺎﻑ ﻭ ﯾﮑﺮﻧﮓ ‎♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan
🌸🍃🌸🍃 جوانی وارد سوپر مارکت شد ومشغول خرید بود که متوجه کسی شد که سایه به سایه تعقیبش میکنه رو برگرداند زن مسنی را دید که زل زده وی را نگاه می کرد جوان پرسید: مادر چیزی شده که مرا اینطور دنبال میکنی خانم با اشک گفت: تو شبیه پسر مرحومم هستی وقتی مرا مادر صدا زدی خاطرات پسرم را تجدید کردی جوان گفت: خانم این روزگار است و سنت حیات، یکی میره یکی میاد شما هم خودتو ناراحت نکن. زنه در حال رفتن بود که از جوان درخواست کرد دوباره وی را مادر صدا کند. جوان صدا زد مادر مادر و با صدای بلند صدا زد مادر. زن رو برگرداند و خداحافظی کرد و رفت جوان خرید را تمام کرد و رفت صندوق حساب کند صندوق دار گفت: 280هزار تومان جوان گفت : اشتباه نمی کنی صندوقدار گفت: 30هزار تومان حساب شما و 250هزار تومان حساب مادرتان که گفت پسرم حساب میکند جوان از آن به بعد حتی مادرش را خاله صدا میزند ‎♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan
🌸🍃🌸🍃 ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﮑﻦ برای ﻧﻌﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍوند ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ است؛ زﯾﺮﺍ ﺗﻮ نمی‌دانی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ و ﻏﻤﮕﯿﻦ نباش ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ... ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽِ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، پس سعی کن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮐﺮ باشی... ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ پول‌هایت ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎﺭ... ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﻜﻰ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ... ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ. ‎♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan
🌸🍃🌸🍃 نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود. پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را فردا اعدام کنید. نجار آن شب نتوانست بخوابد. همسر نجار گفت: مانند هر شب بخواب. پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار. کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد. صبح صدای پای سربازان را شنيد. چهره اش دگرگون شد و با نااميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم. با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند. دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی. چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت. فکر زيادی انسان را خسته می کند. درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست ‎ ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan
🌸🍃🌸🍃 یک سنگ به اندازه ای بالا می رود ، که نیرویی پشت آن باشد. با تمام شدنِ نیرو ، سقوط و افتادن سنگ طبیعی است ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن ؛ که چطور از زیر خاک ها و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را می شکند و سربلند می شود . هر فردی به اندازه این گیاه کوچک ریشه داشته باشد از زیر خاک و سنگ از زیر عادت و غریزه و از زیر حرف ها و هوس ها سر بیرون می آورد و با قلبی از عشق افتخار می آفرینید . ریشه ما ، همان " فهم " ما است. ‎♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan
🌸🍃🌸🍃 فرق " آرامش و آسایش " چیست؟ آسایش یک امر بیرونی؛ و آرامش یک پدیده ی درونیست؛ مردم ممکنه خیلی تو آسایش باشند؛ اما معدود افرادی هستند که درآرامش زندگی میکنند! " آسایش " یعنی راحتی در زندگی؛ که با امکانات و ثروت خوب و زیاد به دست میاد؛ هرچی دلشون بخواد میخرند؛ هر کجا خواستند میروند و " آرامش " رو کسانی دارند که از درون سالم و سلامتند...! ‎♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @javad_gholiyan