🌸🍃🌸🍃
#وطن_دوستی
خیلی ها که عاشق کشورشان هستند دوست دارند فرصتی خاص پیش بیاید و نشان دهند که تا چه اندازه حاضرند برای سرزمین مادری شان با تمام وجود قدم بردارند.
من به شما پیشنهاد می کنم منتظر رخ دادن هیچ اتفاق بزرگی نباشید. خاموش کردن یک لامپ اضافه، بستن شیر آبی که چکه می کند، بوق نزدن در جایی که نیاز نیست، خاموش کردن تلویزیون وقتی نگاهش نمی کنید ، نریختن آشغال در طبیعت و کنار جاده ها و ... هر کدام از این ها گامی کوچک اما موثر است. فقط تصور کنید هر روز هر ایرانی یک گام کوچک و هوشمندانه بردارد آن وقت روزی 80 میلیون کار خوب خواهیم داشت. هشتاد میلیون قدم برای سرزمین مان ایران.
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم.
بهلول گفت: بدان وقتی گناه میکنی، یا نمیبینی که خدا تو را میبیند، پس کافری.
یا میبینی که تو را میبیند و گناه میکنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و کوچک میشماری.
پس بدان شهادت به اللهاکبر، زمانی واقعی است که گناه نمیکنی. چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیکند.
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_پندآموز
خواندن این مطلب برای کسانی که ترس شدیدی از مرگ دارند، توصیه نمیشود.
طبق قرآن آیه 93 انعام و 50 انفال، انسانهای ظالم در غمرات و سختیها٬ جان میدهند و فرشتگان بر صورت و پشت آنها سیلی میزنند.
پیرزنی بود که از نزدیک میشناختم، هرچند اهل نماز و روزه بود ولی دوبهمزن بود. هر شب پسرش را بر علیه عروسش تحریک میکرد و به دستانِ بزن پسرش میسپرد. حتی در شبهای زمستانی، پسرش، عروس را برای تنبیهکردن در هوای سرد به حیاط خانه میفرستاد و عروسِ غریب که از شهر دیگری آمده بود، چنان باحیا بود که زبان به شکایت نزد کسی از همسایگان نمیگشود.
تمامی اهلِ کوچه از دستِ پیرزن در آرامش نبودند، و حتی به زنی پاکدامن هم تهمت بیعفتی زدهبود.
شبی که این پیرزن جان میداد، حقیر آنجا بودم، اللهاکبر کبیرا کبیرا حقا حقا، میگفت:
پیراهن مرا در بیاورید از آتش میسوزم.
چشمانش را به طرز وحشتناکی به پنجره دوخته بود.
خوابش نمیبرد، چون عزراییل را دیده بود و توبهاش مقبول نمیافتاد، چرا که چارهای جز توبه نداشت. جایگاه برزخ و جهنم برزخی را نشانش داده بودند.
خواب نداشت و گاهی چشمانش را که میبست، بعد از چند دقیقه از خواب ظاهری، به طرز وحشتناکی میپرید و چشمانش از حدقه بیرون میزد.
به دخترش میگفت: دست مرا محکم بگیر، نگذار مرا ببرند من نمیروم.
دخترش میگفت: مادرم نترس کسی نیست، با انگشت به پرده اشاره میکرد و میگفت: پشت پرده ایستادهاند، آنجا هستند مگر نمیبینی دو نفر هستند، خیلی قدرتمندند از آنها باید خواهش کنی، با زور و تهدید ازشون نخواه که منو نبرن.
از صدای درب وحشت میکرد و هر غریبهای میدید، گمان میکرد راننده آمبولانس است.
درب خانه را زدند عروسش آمد. وقتی عروسِ خود را دید، خدا را گواه میگیرم، زبانش را نگذاشتند برای حلالیت باز کند من شاهد بودم که از پشتِ پرده کسی را میدید و وحشتناک میترسید و بدون اجازه او میترسید کاری کند. چون زمانِ توبه گذشته بود. تنها کاری که میتوانست برای نشاندادن پشیمانی و حلالیت انجام دهد، این بود که برخاست و نشست و محکم با دو دست بر سرش میکوبید و گریه میکرد، زبانش بسته بود و گویی فقط به چشمهایش اجازه داده بودند سخن بگوید. التماس در چشمانش موج میزد. به پای عروس خود افتاد و همان لحظه جان داد.
برای دفنِ این زن، قبرستان رفتیم. تا آخوند شروع به خواندن نماز کرد، صدای عرعر الاغی همه جا را فرا گرفت.
(میدانیم الاغ وقتی شیطان را میبیند عرعر میکند و خدا آن را بدترین صدا نامیده است و خروس زمانیکه فرشته را میبیند بانگ میزند.)
مردم به زور خنده خود را نگه داشته بودند. نماز تمام شد، صدای الاغ خوابید. بعد از چند دقیقه که جنازه به پای قبر رسید، باز صدای عرعر الاغ بلند شد و حقیر یقین کردم که این صدا با مرگ این پیرزن بیارتباط نیست.
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
امام حسین (علیه السلام) فرمودند:
«إِنّ حُبّنَا لَتُسَاقِطُ الذّنُوبَ كَمَا تُسَاقِطُ الرّيحُ الْوَرَقَ».
«محبّت ما اهل بيت سبب ريزش گناهان است، چنانكه باد، برگ درختان را مىريزد».
(حياة الامام الحسين، ج ۱ ص۱۵۶ )
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
صلی الله علیک یا قمر بنیهاشم
امام حسین علیه السلام فرمودند:
«إِنّ شِيعَتَنَا مَنْ سَلِمَتْ قُلُوبُهمْ مِنْ كُلّ غِشّ وَغَلّ وَدَغَلٍ»
«شيعه ما كسى است كه دلش از هرگونه خيانت و نيرنگ و مكرى پاك است».
(بحار الانوار، ج ۶۵ ص ۱۵۶ ح۱۰)
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
داستان آموزنده
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله در حال استراحت بود، فرزندشان امام حسن علیه السلام آب خواست، حضرت نیز قدری شیر دوشید و کاسه شیر را به دست وی داد، در این حال، حسین علیه السلام از جای خود بلند شد تا شیر را بگیرد، اما رسول خدا صلی الله علیه و آله شیر را به حسن علیه السلام داد.
حضرت فاطمه سلام الله علیها که این منظره را تماشا می کرد عرض کرد:
- یا رسول الله! گویا حسن را بیشتر دوست داری؟
پاسخ دادند:
- چنین نیست، علت دفاع من از حسن علیه السلام حق تقدم اوست، زیرا زودتر آب خواسته بود. باید نوبت را مراعات نمود.(۱)
منبع :
۱- بحار،ج۴۳،ص۲۸۳.
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
#امید
آموختم که هیچ دارویی ، نمیتواند همچون " اُمید "
آدمی را ایستاده نگه دارد !
آموختم که در همه حال و همه وقت باید عشق ورزید
حتی در زمان خستگی ، بیماری و یاس .
آموختم که جنگیدن همیشگی
برای نداشته ها
چشم ها را به روی داشته هایمان می بندد
گاهی باید با خیالی آسوده زندگی کرد
رها از هر نبردی و شکستی . . .
آموختم که هیچ دارویی ،
نمیتواند همچون "اُمید"
زندگی بیاورد ، عشق ببخشد . .
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#منت
اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او
را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب
گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده
میکردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت:
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع
میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم
خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که
تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. ارباب
برگشت و خود را یک بار تسلیم مرگ کرد .
قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید.
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
چرا زنان سن خود را کمتر از سن شناسنامه ای خود می دانند؟
چون روزهایی را که منتظر تولد کودکش بوده فقط با دلواپسی انتظار کشیده و زندگی نکرده.
چون شبهایی که فرزندش مریض بوده در کنار بستر او نشسته و گریسته و زندگی نکرده.
چون زمانی که فرزندش بیرون از خانه بوده تا لحظه ورودش، فقط به در چشم دوخته و زندگی نکرده.
چون بارها بخاطر راحتی سایر اعضای خانواده، خواسته ها و نیازهای خود را نادیده گرفته و زندگی نکرده.
او همه اینها را از زندگی کم کرده و سپس سن خود را حساب میکند. حق با اوست و منصفانه نیست زمانی را که برای دیگران زندگی کرده به حساب او بگذاریم...
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
یک سری از آدمها هستند که مینشینند کنارتان و یک راز از خودشان برایتان میگویند و تاکید میکنند که آن را به کسی نگفته اند و فقط شما هستید که حالا میدانید.. بعد از چند دقیقه سوالی از زندگیتان میپرسند که دهن باز میمانید. دقیقا همان چیزی که همیشه سعی بر پنهان کردنش داشته اید یا دست کم به وضوح و مصرانه نخواسته اید در موردش حرفی بزنید…
خواستم بگویم که احساساتی نشوید. خام صمیمیت اینجور افراد نشوید. راز و مسایل خصوصیتان را برای خودتان حفظ کنید.
یک دوستی داشتم و البته کم و بیش هنوز هم دارم، که سالها پیش به من گفت: اگر من دوست صمیمی تو هستم، دلیل نمیشود که تو دوست صمیمی من باشی… قلبم شکست ولی درس خوبی گرفتم.
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_مردخسیس
خواجه اي بود منعم و بخيل. روزي به مسجد جماعت رفته بود. از ناگاه به خاطرش افتاد که: مبادا چراغ بي سرپوش مانده باشد!
زود برخاست و به خانه دويده، کنيزک را بانگ کرد که: در را مگشا؛ اما سر چراغ را بپوشان تا باد بزر را نخورد.
کنيزک گفت: در را چرا نگشايم؟
گفت: تا پاشنة در خورده نشود!
کنيزک گفت: با چندين تصرف که مي کني، از مسجد تا اينجا آمدن را چرا نمي بيني که کفشت پاره مي شود!
گفت: معذور دار، پا برهنه آمدم، اينک کفشهایم در بغل است!
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت. وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟ لقمان گفت:
تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛
لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم،
" هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم"
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』