🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
اگر حق با شماست، به خشمگین شدن نیازی نیست؛
و اگر حق با شما نیست، هیچ حقی برای عصبانی بودن ندارید!
صبوری با خانواده عشق است،
صبوری با دیگران احترام است،
صبوری با خود اعتماد به نفس است
و صبوری در راه خدا، ایمان است.
اندیشیدن به گذشته اندوه،
و اندیشیدن به آینده هراس می آورد؛
به حال بیاندیش تا لذت را به ارمغان آورد.
در جستجوی قلب_زیبا باش نه صورت زیبا؛
زیرا هر آنچه زیباست، همیشه خوب نمیماند؛
اما آنچه خوب است، همیشه زیباست.
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
1.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشگویی چهل سال پیش مقام معظم رهبری ،
سلام سروران گرامی...
🟢 حتماً شما این سخنرانی ۴۰ سال پیش اقا رو با دقت گوش کنید. اون کسی هم کنارش ایستاده حاج قاسم هست. تردید دارم اگر بگویم معجزه است. برخی افراد روشنفکر و ضعیف الایمان مسخره کنند.
ببینید ۴۰ سال پیش با چه صراحت و قاطعیتی دارد این روزها را می بیند و بیان میکند.
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما گوش کنید.....
بیانات امام راحل درباره رهبر انقلاب
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز
اميرالمومنين (ع) مي فرمايد :
شيعيان ما كسانى اند كه :
در راه ولايت ما بذل و بخشش مى كنند،
در راه دوستى ما به يكديگر محبت مى نمايند،
در راه زنده نگه داشتن امر و مكتب ما به ديدار هم مى روند.
چون خشميگين شوند، ظلم نمى كنند
و چون راضى شوند، زياده روى نمى كنند،
براى همسايگانشان مايه بركت اند
و نسبت به هم نشينان خود در صلح و آرامش اند.
#کافی_ج2ص236ح24
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم؛
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.
دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.
سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی.
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند.
ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی .
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
یکی از تکان دهنده ترین جمله هایی که در فرهنگ بشری گفته شده، جمله زیر از امیرالمومنین علی علیه السلام در یکی از دعاهاي نهج البلاغه است.
" اللهم اجعل نفسی اول كريمة تنتزعها من كرائمی"
"خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری"
یعنی نکند قبل از اینکه جانم را بگیری، شرفم، انسانيتم، عدالتم، و....
گرفته شده باشد و تبدیل به یک تفاله ای شده باشم که تو جانم را می گیری.
و این همان جمله معروف است که می گوید: ما آمده ایم تا زندگی کنیم و قیمت و ارزش پیدا کنیم؛ نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم.
#نهج_البلاغه_خطبه215
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#توبه_نصوح
نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او با سوءاستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد و برایش لذت بخش نیز بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.از قضا گوهر گرانبهاىش همانجا مفقود شد ، دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین براى گرفتن اوبه خزینه آمدند به خداى تعالی رو آورد و از روى اخلاص و بصورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان٬ شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد وبه خانه خود رفت.او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهى که در چندفرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکى از روزها همانطورکه مشغول کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد.
روزی کاروانى راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید،نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
بنا به رسم آن روزگار و بخاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه، ازدواج کرد.
روزی دربارگاهش نشسته بود٬شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت میش تو پیش من است و هرچه دارم از آن میش توست وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص به دستور خدا گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن یک میش بوده است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت٬ اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.
به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، "توبه نصوح" گویند.
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
الگوی زیبایی برای دیگران باش"
سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد
از ایمان سخن نگو!
بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند.
از عقیده برایش نگو!
بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد.
از عبادت برایش نگو!
بگذار آن را جلوی چشمش ببیند.
از اخلاق برایش نگو!
بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد.
از تعهد برایش نگو!
بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد.
"بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند"
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#ارزش_حرکت:
بدون حرکت زمزم هم که باشی می گندی... اما با حرکت ، قطره هم باشی سرانجام به دریا می رسی.... و دریایی می شوی....
حتی کُفر، با حرکت به مراتب از ایمان بدون حرکت برتر است....
کفری که در حرکت است از تو سلمان و ابوذر می سازد ، و ایمان راکد و بدون حرکت از تو زُبیر می سازد و ابن ملجم....
ایمان هم راکد باشد می گندد .
لذا هر روز در دعای عهد می خوانیم:
اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِی....
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#دعاي_خير_پدر
مرد جوانی در شهر بناب زندگی
میکرد. او پدر پیری داشت که خانهنشین بود. این جوان کارگری میکرد و زندگیشان در فقر مطلق بود.
هر عصر که از سرِ کارگری بر میگشت پدر پیرش را که نمیتوانست راه برود، بر کول خود میگرفت و در روستا میگردانید تا حوصلهاش سر نرود. چوب کوچکی دست پدر خود داده بود و میگفت: ای پدر من مرکب و چارپای تو هستم٬ هر وقت حس کردی مرکبت تنبل شده با این چوب بر من بزن تا من حرکت کنم. وقتی در محله٬ پدرش را میگرداند، برخی به او میخندیدند که خود را مانند اسب و قاطر در اختیار پدرش گذاشته بود. اما این مرد افتخار میکرد.
بعد از مرگ پدرش از سه بانک٬ سه خودرو همزمان در قرعهکشی برنده شد و هماکنون در تهران سرمایهدار بزرگی است.
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
برخی از ما هرگز زندگی نمی کنیم،بلکه همیشه در انتظار زندگی هستیم!ما به جای اینکه همین امروز خوشحال باشیم،به امید یک آینده خوب و خوش نشسته ایم وبه همین خاطر امروزمان را از دست می دهیم...
ما وقت بیشتر می خواهیم،پول بیشتر می خواهیم،شغل بهتر می خواهیم،بازنشستگی می خواهیم،مسافرت و تعطیلات می خواهیم....
وامروز برای همین از دست خواهد رفت و ما به این مسئله اصلا توجهی نمی کنیم!
مهم نیست در آینده چه چیزی پیش می آید.
اگر امروز می توانی غذا بخوری،از نور خورشید تابان لذت ببری و با دوستانت بگویی وبخندی....
پس خدا رو شکر کن و از امروزت لذت ببر.
به خاطرات بد گذشته نگاه نکن و نگران آینده نباش!
تو فقط در این لحظه،از زنده بودن خود مطمئنی،پس این شانس بزرگ را از دست نده و قدر آن را بدان!
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』
🌸🍃🌸🍃
سقراط با مردی به سفر رفت. به شهری رسیدند که در آن شهر مراسم عروسی بود. رسم بود که در آن شهر هر کس از خانه عروسی میگذشت، هدیهای میداد.
سقراط هدیهای داد ولی آن مرد نداد و جور او را سقراط کشید.
به شهر دیگری رسیدند، پیرمردی خانهاش سوخته و بیپناه بود سقراط سکهای به او داد آن مرد هم داد.
سقراط گفت: سعی کن به خوشیهای مردم هم خوش باشی، سعی نکن وقتی بدبختی مردم را دیدی خوش باشی و احساس کنی خوشبخت هستی و به شکرانهی خوشبختی خود به آنها هدیه دهی. شادی فقط شاد کردن انسانهای غمگین نیست. انسانهای شاد هم به بخشش شادی از سوی همنوعان خود نیاز دارند.
♡ʝσiŋ🌱↷
『 @javad_gholiyan 』