هدایت شده از 🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
شب بيست و هفتم بالخصوص غسل وارد شده و منقولست كه حضرت امام زين العابدين(عليه السلام) در اين شب اين دعا را مكرر مي خوانداز اوّل شب تا به آخر شب: اَللَّـهُمَّ ارْزُقْنِي التَّجافِيَ عَنْ دارِ الغُرُورِ، وَالاِْنابَةَ اِلـي دارِ الْخُـلُودِ، خدايا دوري از خانه فريب،و بازگشت به خانه جاويدان، وَالاِْسْتِـعْدادَ لِلْـمَـوْتِ قَبْـلَ حُلُـولِ الْفَــوْتِ. و آمادگي براي مرگ پيش از رسيدن آن را روزيام گردان.
http://eitaa.com/golestanekhaterat
باز هم دروغ
ضدانقلاب خبرنگار روزنامه دولتی ایران رو به عنوان کارگر کشتهشده در ملایر جا زدند بعد خبرنگاره پیام داده که بابا من زنده ام اینا دروغ گفتند، یعنی دشمن احمق تر ولی در عین حال پرمدعا تر از اینا هیچ جای دنیا پیدا نمی کنید
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
💢 عصبانیت دشمنان با عدم تصویب #FATF
سیگال مندکلر معاون وزارت خارجه خزانه داری آمریکا به طولانی شدن روند تصویب FATF در مجلس ایران اعتراض کرد؛ واقعا کسانی که در داخل نمیفهمند که نفوذی ها و منافقان در مجلس و #دولت در حال خیانت به کشور هستند مصداق کر و کورهای دوره جهالیت مدرن هستند
✍ نازنین کمالی
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
@mohamadrezahadadpour 🖊#کف_خیابون 64 اینقدر محکم خورد زمین که توی اون هوای گرگ و میش اول صبح، هر کس
@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 65
عکس العمل ابوالفضل با من هماهنگ شده بود. کار درستی کرد. ما میخواستیم حداقل یکی دو نفر را به روش خودمون داشته باشیم و بازجویی کنیم. بنا به دلایلی، صلاح نبود افسانه و رویا را دستگیر کنیم. اتفاقا بخاطر آزاد بودن اونا و ارتباطاتی که داشتند و به برکت دل پاک افشین و نگرانی که داشت، پرونده هم تا اینجا پیش رفت و خودتون شاهد بودین که به چه آدمایی رسیدیم!
پس الناز را لازم داشتیم. بالاخره در دم و دستگاه عریض و طویلی که در اوت تربیت شده بود، نمیتونه آدم بی خبر و گاگولی باشه و از هیچ جا مطلع نباشه! بخاطر همین، اول دستور دادم که الناز را دو سه روز برای بازجویی های پرونده خودمون بیارند تهران... و سپس تحویل نیرو انتظامی و دادگاه و دادسرا...
به ابوالفضل گفتم پاشو خودت هم بیا تهران! یه نقشه هایی تو ذهنم بود که بنظرم وقتش بود که یه حرکتی هم ما بزنیم. بخاطر همین به ابوالفضل نیاز داشتم. اگه بخوام اجمالا بگم، این میشه که 233 تونسته بود با تعقیب و مراقبتی که در سفر قم داشت، پرونده را چاق تر کنه و ابوالفضل هم یه سر نخ آماده برامون آورده بود.
الحمدلله تا اینجا روند پرونده مثبت ارزیابی شد. الناز را آوردن اداره. وقتی چشم بندش را برداشتن و چشمش به نور خورد و قیافه دو سه تا از بچه ها را دید، اومد دستش که اینبار مثل دفعه های قبل نیست و بد جایی آوردنش!
چرا اینو میگم؟ چون اینبار داشت اثبات میشد که مفاسدش بخاطر وابستگیش به جریان های معاند و رنگ و لعاب سیاسی، اونم وسط قم و گلاویز شدن با بطن جامعه دینی خیلی سنگین تر شده و معلوم نیست قاضی براش چه حکمی ببره!
خودم ازش بازجویی کردم. رفتم توی اتاقش و بعد از سلام و علیک، در عین احترام به متهم، اول براش دستور ناهار دادم و بعدش از صرف ناهار، باهاش صحبت کردم. اینجوری شروع کردم:
«من هیچ صلاح نمیبینم که از شما کسی جز خودم بازجویی کنه. چون اینقدر ماشالله جرم های متعددی دارید که ممکنه بقیه همکارام در شان جرم ها و شغل شما با شما برخورد کنند!»
الناز گفت: «مگه شغل من چیه آقاهه؟!»
بهش گفتم: «خب مشخصه! دو تا جرم عمده در پرونده شما هست: یکیش طراحی عملیات های تروریستی و دومیش هم ایجاد خانه فساد در قم!»
رنگش پرید... گفتم الان سکته میزنه! به لکنت زبون افتاد... گفت: «به قرآن مجید قسم دروغه! تروریسم چیه دیگه؟ من اهل این گنده بازیا نیستم! گفتم چرا آوردنم اینجا... به قرآن قسم من روحم هم اینی که گفتی خبر نداره! برادر! تو را به امام علی قسم اینا را واسم ننویسینا! من گه بخورم اهل ترور باشم! من حداکثر تو دو سه تا پارتی برقصم و تو دو سه تا مشروب جا به جا کنم و حالا یه حالی به این و اون و... دیگه خودتون که میدونید... بیوه باشی و هزار تا چشم هم دنبالت باشه! خب برای امرار معاش مجبورم... اما ترور؟!! تروریسم؟!!»
گفتم: «چرا دروغ میگی؟!»
گفت: «نه برادر! کدوم دروغ؟!»
گفتم: «چقدر ساده ای تو! تو مثل اینکه نمیدونی کجایی؟! شنیدی میگن یه جایی هست که عرب، نی میندازه! اینجا همونجاست! بنده خدا جرم خودتو با دروغ سنگین تر نکن! اعتمادمو جلب کن! اصلا میخوای شوهرتو بیارم بشونم رو به روت! تو بیوه هستی؟! تو شوهرداری و اسمش هم...»
با بغض و دسپاچگی گفت: «یا حضرت عباس! غلط کردم! آره شما راست میگی! دروغ گفتم! شوهر دارم. اما ترور را نیستم! وصله تروریسم نچسبون قربون شهیدت!»
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «پس چی بنویسم؟! بنویسم خانه فساد در قم؟!»
گفت: «بابا نه! کدوم خانه فساد؟! حالا من یه گهی خوردم و پیچیدم پر و پاچه یه بچه آخوند! دیگه خانه فساد چه صیغه ایه؟!»
گفتم: «یه سوال میپرسم، میخوام راستش بگی! فقط اگه به این سوالم جواب بدی، اعتمادم یه کمی جلب میشه و اصلا از اول شروع میکنیم!»
گفت: «باشه... ینی چشم! هر چی شما بگی!»
گفتم: «هم مباحث اون طلبه چرا اون روز نیومد؟! تو کاریش کرده بودی که نیاد؟!»
با شنیدن این حرف وا رفت! معلوم بود دیگه کم کم داره سکته میکنه... فهمید که خیلی چیزا میدونم... دهنش تا حد عطش خشک شده بود... فقط یه جمله گفت: «نه! اونم قبول نکرد که با من باشه! چند روز قبلش میخواستم اونو جور کنم... اما ... از دستم پرید و پا نداد! شاید به خاطر همین اون روز صبح نیومده و بخاطر آبروش به رفیقش هم نگفته!»
راست میگفت... اون یکی طلبه هم زده بود تو پرش و محل سگ هم بهش نداده بود!
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 66
خیلی کار داشتم... کلی مسئله بود که باید بررسی و عملیاتی میشد... به خاطر همین باید زوتر بازجویی از الناز را تموم میکردم و پروندش را تحویل میدادم... اما چون میخوام یکی از روش های بازجویی سرد (بازجویی بدون خشونت و فقط با ترفندهای کلامی!) به نام «لقمه بزرگتر» را با هم مرور کنیم اینا را زود میگم و رد میشم... البته به ادامه پرونده ما هم کمک کرد... حالا خودتون میفهمید!
بهش گفتم: «باشه! باور میکنم... چون ما هم قرائنی داریم که اصلا اون دو سه روزی که قم بودین با اون طلبه نبودی و با کسای دیگه میپریدی! پس حداقل اقرار کن که خانه فساد داشتی و تو هم خیلی نقشت محوری بوده!»
با حالت شکستگی و خوردشدگی گفت: «نه ... نه ... خانه فساد نه! اما آره... من با دو سه نفر بودم! اینو به خدا دارم راستشو میگم...»
گفتم: «این که قسم نداره! میدونم که با دو سه نفر بودی! حرف خاصی که نزدی! برامم مهم نیست... چون این اطلاعاتت سوخته است... من دنبال یه چیز دیگه ام! میخوام بدونم چرا دنبال اونا بودی؟ بذار اینجوری بگم: چرا اونا؟! مگه اونا کی بودند که پاشدی از تهران رفتی قم که هم تورشون کنی و هم باهاشون روابط نامشروع داشته باشی و برگردی؟!»
معلوم بود که خودشو باخته... گفت: «خب شما که همه چیزو میدونید! ماشالله آمار منو از خودمم بیشتر و بهتر دارین! برادر همش بخاطر فقر بود! فقر... اصلا میدونی فقر چیه؟!»
عینکمو برداشتم... پرونده را جمع کردم که برم... گفتم: «نه! من چیزی دیگه میپرسم اما تو یه چیز دیگه جواب میدی! من میگم چرا اونا؟ تو میگی فقر؟! کیه که ندونه قیمت یکی مثل تو در روزهای تعطیلات آخر هفته در تهران و شمال، خیلی بیشتر از قیمت تو در قم و شهرستان هاست! حالا اگر اون دو سه شب از اونا پول گرفته بودی، یه حرفی... اما آمارتو دارم که تو حتی اون دو سه شب پول هم نگرفتی! پس واسه من دم از فقر نزن! قطعا برای ثوابش هم نبوده! که بگی نمیدونم دوسشون داشتم و گیر بودن و واسه ثوابش پاشدم اومدم زنا دادم و رفتم، اینم که اگر بگی، به شعورم برمیخوره و.... اصلا ولش کن... خدانگهدار! با تو باید با زبون آدم نفهم ها حرف زد!»
فورا دستشو گذاشت روی پرونده و کاغذها و نذاشت برم... گفت: «تو را جون امام بشین کارت دارم... اصلا هر چی تو بگی! من حالم خوب نیست! دارم سکته میکنم... همه چیو میگم... هر چی تو بخوای!»
گفتم: «اصلا به من چه! ولم کن! میخوام برم خونمون! تو را چه با زبون خوش؟! میگم چرا با اونا ریختی رو هم؟ دراومدی میگی بخاطر فقر؟! در صورتی که بهت پیش پرداخت از جای دیگه شده بوده و به حساب بانک ملیت ریخته شده! دستتو بردار ببینم!»
به گریه افتاده بود... التماس میکرد... میگفت: «تو تنها بازجویی هستی که از اول عمرم تا حالا با زبون خوش باهام حرف زده! گفتم که گه خوردم... باشه ... تو فقط نرو... باشه؟ من همه چیزو میگم؟ اصلا هر چی تو بخوای مینویسم! من طاقت کتک خوردن ندارم...»
نشستم روی صندلیم... گفتم: «تو دو بار بیشتر دستگیر نشدی... پس جوری حرف نزن که انگار مثلا از اول عمرت یه روز در میون حبس بودی! من فقط دو تا سوال دارم... یکی اینکه که چرا اونا را بهت معرفی کردن؟ مگه اونا کی بودن؟! دوم هم اینکه کار تو ایده کی بود؟ کی این طرح را داره مدیریت میکنه؟!»
کلی گریه کرد... وسط گریش گفت: «میدونم که دارم گور خودمو میکنم... میدونم که اگه حرف بزنم و اونا بفهمن، کارم تمومه و کلکمو میکنن! اما... اونایی که این هفته با من بودن، از بچه های خودمون هستن که قم مستقر هستن...»
گفتم: «کارشون چیه؟ چرا قم مستقر هستن؟!»
گفت: «برای انتخابات!!!»
گفتم: «ینی چی؟! چه ربطی داره؟!»
گفت: «نمیدونم... من فقط کارم اینه که تامینشون کنم... البته من یکی از کسانی هستم که کارم اینه... وگرنه بقیه از من بیشتر میرن قم!»
گفتم: «اونا کی هستن؟! بالاخره اسم و رسمشون که میدونی!»
گفت: «نه... دارم راستشو میگم... دو سه نفری که با من هستن و من اونا را راضی میکنم، زبونشون یه جوریه... فارسی حرف میزننا... اما معلومه که ایران نبودن!»
گفتم: «چطور؟ بیشتر توضیح بده!»
گفت: «مدیر طرحمون زنی به نام «عفت» هست! عفت مسئول پروژه قم هست! میگن خارج دوره دیده!»
گفتم: «اینو خودمم میدونم... اصل کاری را بگو... اون دو سه نفر مگه کجایی هستن که برای انتخابات اومدن قم؟!»
بعله دیگه... وقتش بود که پرونده یه تکون حسابی بخوره... لحظه به لحظه داشت چاق تر و پر و پیمون تر میشد... مخصوصا وقتی الناز لب باز کرد و کلمه ای گفت که فهمیدم خیلی کار داریم هنوز... الناز گفت: «انگلستان!!!»
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود