خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
@mohamadrezahadadpour 🖊#کف_خیابون 97 وقتی 233 داشت از جون و سر ابوالفضل محافظت میکرد تا ضربه مغزیش
@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 98
نتونستم تحمل کنم... جون دادن که نه... کشتن یه زن مظلوم و شجاع... جلوی اون همه نامحرم... هیچ کاری هم از دستت بر نیاد... با میلگرد سنگین... چشمام دیگه بسته شد... نفهمیدم چی شد...
وقتی به هوش اومدم، علاوه بر خون زیادی که از کمر خودم رفته بود، غم بچه هام تو کف خیابون هم رو دل و سینم سنگینی میکرد... به زور نفس میکشیدم... چندان قادر به تکلم نبودم... به زور تونستم حرف بزنم... به کسی که بالای سرم بود به زور و بدبختی تونستم بگم: «بچه ها را آوردن؟! ابوالفضل... 233 ...»
با چشم گریه گفت: «نه قربان!»
گفتم: «چرا؟! الان که داره یه ساعت میگذره!»
با لکنت و ناراحتی گفت: «ابوالفضل را بردن بیمارستان همون نزدیکی... الحمدلله ضربه مغزی نشده...»
گفتم: «233 چی؟! چرا حرف نمیزنی؟!»
با هقهقه گفت: «حاجی! خدا صبرمون بده! روم سیاه... شرمنده... اما نشده هنوز جمعش کنن! بچه های اورژانس زیر بار نرفتن...»
شروع کردم به سر و صورتم زدم... همینجور خودمو میزدم... نمیتونست منو بگیره.... دست خودم نبود... وسط گریه هام می گفتم: «وااااااااااااااای.... واااااااااااای.... ینی هنوز جنازه اش کف خیابونه؟!»
گفت: «الان دیگه احتمالا جمعش کردن حاجی! حاجی خودتونو کنترل کنین... من از نیم ساعت قبلش خبر دارم... همون موقع همه بچه های بسیج و ضد شورش، دور تا دور 233 سی چهل تا حلقه انسانی زدند تا کسی ..... بهش نزدیک نشه!»
با گریه گفتم: «مگه دیگه میخواستن چی بر سرش بیارن؟! نامردااااااااا»
ابوالفضل، جون سالم به در برد... با فداکاری که 233 کرد... وقتی از بیسیمش شنیده بود که ابوالفضل تو دردسر افتاده و ممکنه نتونه زهره را کنترل کنه، راه افتاده بود و خودشو از روی گراهایی که ما به هم میدادیم به ابوالفضل رسونده بود... پرستار بیمارستانش میگفت حتی وقتی داشتن دنده هاش را معاینه میکردن، بیسیم از دستش نمیفتاده و مدام مراقب اوضاع ما بوده!
درباره این طور بچه هایی که جونشون میذارن کف دست برای اسلام و نظام و انقلاب... چی میشه گفت؟! چی باید گفت؟! ... حیفه بگیم خدا رحمتش کنه... فقط میشه گفت «خدا به برکت خون شهدای مظلوم سال های فتنه (دقت کنید به این کلمه: سالها...!) و شهدای مظلوم و گمنام امنیت، ما را ببخشه و بیامرزه!»
خودم اینجوری رو تخت... ابوالفضل بیهوش و رو تخت... 233 مظلوم هم که متلاشی... فقط مونده بود خانم عبداللهی!
بیسیم زدم و گفتم: «عبداللهی ! لطفا اعلام موقعیت!»
عبداللهی با صدای با صلابت اما پر از غم و غصه گفت: «قربان! تسلیت میگم... عفت و ندا و تا حدودی هم فائزه، با رشادت های شما و بقیه بچه ها جمع و جور شدند... اجازه میخوام... ینی دارم میرم که کار ابوالفضل و 233 را تموم کنم!»
گفتم: «شما هیچ جا نمیری! به والله اگر.....»
حرفام را قطع کرد و گفت: «قربان! لطفا قسم نخورید که مجبور میشید کفاره بدید... من تصمیمو گرفتم... حداکثر بعدش ... البته اگر جون سالم به در بردم... توبیخم کنید... به جرم سرپیچی از فرمان، اخراجم کنید... اما الان دارم میرم دنبال کار نیمه تموم ابوالفضل... کار نیمه تموم 233 مادر دو تا بچه ای که الان یتیم شدند!»
زبونم قفل شده بود... گفتم: «برنامت چیه؟!»
گفت: «برای برنامه ریزی یه کم دیره... رد ون زهره و اینا را گرفتم... متاسفانه حدس شما مثل همیشه درست بود... دارن اونا را میبرن کهریزک!! یادمه که فرمودید اگر اشتباهی در کهریزک رخ بده، پای آبروی همه وسطه! قربان! دارم خودمو تحویل نیرو انتظامی میدم... میخوام به عنوان شورشی و فتنه گر برم کهریزک! فقط اینطوریه که میتونیم به نقشه زهره و رامین پی ببریم! قربان! امری ندارین؟! الان وقتشه!»
گفتم: «میکرو باهات باشه! شاید خودمم اومدم!»
گفت: «جی پی و میکرو توی دندونمه! الان لینک شدم روی سیستم شما... حلال بفرمایید... خدانگهدار!»
عبداللهی را فرستادم تو دهن شیر... آرزو داشتم بمیرم... دوس داشتم مثل 233 باشم که حتی سردخونه ها هم در اون شرایط، مسئولیت نگهداریم را به عهده نگیرن!
پاشدم لباسمو پوشیدم... پلاک شاهرودی را برداشتم و انداختم گردنم... رفتم که جنازه 233 را تحویل بگیرم... باید کارهای تحویل و کفن و دفنش را انجام بدم...
خیلی کار داشتم... گوشیمو برداشتم... شماره شوهرش را پیدا کردم... باید اول برای شوهرش تماس میگرفتم... لحظات سختی بود... همش خدا خدا میکردم که بچه هاش گوشیو برندارن... من خبر یتیمی و بی عزیز شدن مردم بلد نیستم بدم... همین حالاش هم بلد نیستم...
آب دهنم نمیتونستم قورت بدم... لکنتم شدیدتر شده بود..
(داشت زنگ میخورد... ما با ولایت میمانیم... شور ما از عاشوراست...)
الو... سلام علیکم...
دلام... بفلمایید!
وای چه کوچولویی.... سلام... خوبی عزیزم؟!
آره... شما کی هسدی؟!
من دوست بابا جونتم... با بابایی کار داشتم... خونه است؟
نچ... نیسدش...لفته مامولیت! مامانمم لفته... نیستن...
ادامه دا
رد..🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 99
هنوز جو آروم نشده بود... هر چند بچه های امنیتی و انتظامی تونسته بودند کنترل کنند اما بازم خیلی کار ریخته بود رو سرمون...
اولین کاری که کردم، این بود که با بچه هایی که از حسینیه تا کف خیابون وزارت کشور با اونایی بودند که از قم اومده بودن و برخورد کرده بودن و نذاشته بودن مشکل حادی از ناحیه اونا پیش بیاد، تماس گرفتم... گفتن از اون طرف، همه چیز در کنترله... مهره های اصلی که شعار و توهین علیه نظام و رهبری سر میدادند، با حکم دادگاه ویژه روحانیت برخورد کردند... بقیشون هم یا پراکنده شدند یا متواری هستند.
پرونده دفاتر بعضی بیوت آقایون هم که مشکلاتی از این دست مسائل داشتند، بخش دفتر روحانیت اداره قرار شد بررسی سفت و سختی بکنه تا به طور دقیق تر برای صدور حکم و پیگردهای قانونی آماده بشه!
به اداره سپردم که لحظه به لحظه حضور عبداللهی و مکالمات و شرایطش را رصد کنند تا مشکلی براش پیش نیاد... توسط میکرویی که تو دندونش بود، میشنیدم که داره با بقیه حرف میزنه و چی داره میگه...
بخاطر گستردگی کسانی که دستگیر شده بودند و به نحوی در تنش های کف خیابونی دست داشتند... و همچنین بخاطر تمرکز بازجویی ها... تصمیم گرفته بودند که همشون را در «کهریزک» جمع کنند! عبداللهی و بقیه دستگیر شده ها هم اونجا بودند و ظاهرا اون لحظه، تازه رسیده بودند...
اینا به کنار...
حتی برای کسانی که به چشم قصه و داستان به همه چیز نگاه میکنند، تصور صحنه ها و مسائل پیش آمده در حق بچه هایی که آروم و بی سر و صدا شکستند و خورد شدند و دم نزدند تا جو نظام و کشور بهم نخوره، دشواره... چه برسه به کسی که وسط صحنه است... یا داره از دوربین شهری همه چیزو میبینه... یا قراره گزارشش را برای مقام مافوق بنویسه...
فرصت چندانی ندارم... باید کم کم این گزارشو تمومش کنم... مخصوصا اینکه داره وارد فازهایی میشه که دستم بسته است و نمیتونم چیز خاصی درباره اش بگم... مثل همین مسئله کهریزک! ...
شوهر 233 را اون لحظه نتونستم پیدا کنم... رفتم سراغ ابوالفضل... در طول دو سه ساعتی که طول کشید برسم به بیمارستان، از حال و موقعیت عبداللهی بی خبرم نبودم و مدام چک میکردم...
وقتی رسیدم بالا سر ابوالفضل... بچه ها را از اتاق بیرون کردم... دوس نداشتم بشینم... وایسادم بالا سرش... دیدین وقتی یه بچه شیطون و بازیگوش خوابیده و غرق خواب هست، چقدر ناز و دلبرانه میخوابه؟! ... جوری که آدم دلش میخواد فقط وایسه تماشاش کنه و غرق لذت دیدنش بشه!
همینجوری که بالا سر ابوالفضل بودم... زل زده بودم به قیافه مثل ماهش... محاسن بلند و مشکی و براقش... بدن غرق به خونش... لب های چاک خوردش... پیشونی شکسته اش... فقط اون لحظات میتونستم نگاش کنم و چون بیدار نیست و بیهوش بود، میتونستم راحت اشک بریزم و ابوالفضل هم با چشمای مشکی و پر جذب و مردونش، چپ چپ نگام نکنه...
گوشم بردم کنار گوشش... گفتم:
«ابوالفضل... ابوالفضل جان... ابوالفضائل ادراه... ابو فاضل سازمان... میرزا ابوالفضل... نمیخوای پاشی و ببینی دست تنهام؟! باز خدا را شکر که این دفعه، ابوالفضل ما کنار نهر علقمه نموند... خدا را شکر که بازم میتونم روی رفاقتت و مردونگیت حساب کنم...
پاشو که عبداللهی را فرستادم عملیات... فرستادم پیش آخرین مهره شر پروندمون... عبداللهی را فرستادم وسط یه مشت خلافکار... به غیرتت برنمیخوره که مجبور شدم اونو بفرستم؟!... بالاخره اون زنه... تا من و تو باشیم، نباید بذاریم زن ها وارد عملیات بشن...
راستی... خدا صبرت بده داداش... بذار اینجوری بگم: خدا را شکر که این دفعه... ابوالفضل وسط معرکه... سرش تو بغل «خواهرش» بود... تو بغل خواهرش... خواهرت نذاشت ضربه مغزی بشی... ببخشید که منم زمین گیر بودم و ازت فاصله داشتم... اما خدا میخواست بهمون نشون بده که الحمدلله که زینب، پیش عباس و اباعبدالله نبود... وگرنه امروز، خوندن روضه زینب... در اون شرایط... لا اله الا الله...
ابوالفضل! من نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و بهت بگم که خواهرت شهید شده! هر چند میدونم که صبر و تحمل شماها خوانوادتا خیلی زیاده... اما قربونت... لطفا جواب خواهرزاده هات را خودت بده! من دل گفتنشو ندارم...
میدونم همین روزا به هوش میایی... دکترت گفت احتمالا حتی ممکنه همین امروز هم بهوش بیایی... چون یکی داشتی که از سر و صورتت محافظت کنه... تا به هوش اومدی و سر پا شدی، منتظرت هستم...
بعدش چشمامو بستم و بوسش کردم... میخواستم برم که دلم نیومد... برگشتم و بازم پیشونیش را بوسیدم و رفتم...»
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 100
اتفاقاتی که در طول این پرونده افتاد، همه را انگشت به دهان کرد و باورمون نمیشد همه چیز به هم اینجوری خط و ربط پیدا کنه!
عفت و فائزه دستگیر شدند... خیانت های متعدد زنی موسوم به عفت، محرز بود... فائزه خیلی براش دست و پا زدند و از همون ساعات اولیه دستگیریش، از اکثر شبکه های ماهواره ای سلطنت طلب و بهایی، خبرش را در کنار خبر ندا اعلام میکردند و انگشت اتهام را به طرف نظام میگرفتند!
اما مسئله زهره ... خیلی پیچیده نبود... چون ما کسی مثل عبداللهی را فرستاده بودیم دنبالش... عبداللهی هم با نبوغ و سرعت عملی که داشت، تونسته بود از راز دختر شهیدی موسوم به «زهره» سر در بیاره!
طبق محاسبه و حدس ما، باید اونا را میبردن کهریزک! اولش هم بردن... ینی حدودا دو سه ساعت... اما بعدش منتقل شدند یه جای دیگه... حدودا صد نفر بیشتر نبودند... اما همه خانم هایی که دستگیر کرده بودند را بعد از دو سه ساعت به یه جای دیگه منتقل کردند... فیلم ها و گزارش مفصل عبداللهی و بقیه ماموران اونجا نشون میده که در طول اون دو سه ساعت، خانما حتی یه چک و لگد نخورده بودند! اما مردهایی که با قمه و شمشیر و چوب و چماق به جون مردم عادی کف خیابون افتاده بودن، حسابشون رسیده و یه حالگیری اساسی ازشون شده بوده!
مسئله اساسی که مورد ادعای یکی از نامزدهای انتخاباتی مبنی بر تجاوز و تعدی به خانم ها در زندان شده بود، کاملا تکذیب شده و حتی خود اون خانمهایی که بازداشت بودند، این ادعا را نکرده بودند! و هنوز کسی نمیدونه چرا اون نامزد غیر محترم انتخاباتی، با کدوم منبع و خبر مسخره ای، میخواسته اینجوری از نظام حالگیری کنه؟! جوری که فقط دو نفر حرفشو باور کردند: یکیش شیرین شیرین عقل... دومیش هم مرکز عفو بین الملل... که اون مرکز هم بخاطر گزارش غیر واقعی شیرین شیرین عقل چنین حرفی زده بود!
خانما اون دو سه ساعت، فقط بازداشت بودند... اونم در بند عمومی... هیچ خبر و اطلاع موثقی نمیگه که اونا بیشتر اونجا بودند و اتفاقی افتاده... مامور ما هم که اونجا بود... نه تنها مامور ما... بلکه مامور دیگر واحدها هم ... بعله... اونجا بودن و گزارش دقیق دادند که خبری از کتک و تجاوز و ... نبوده!
عبداللهی خیلی زحمت کشید و تونست جلوی یه فتنه اساسی را بگیره... در گزارشش اومده بود:
«من بین اون تعداد بودم... خود زن هایی که دستگیر شده بودن، اکثرشون جزو کسانی بودند که گول خورده بودند... کف خیابون شعار میدادن و توهین و افترا میبستند که موقع فرار و درگیری دستگیرشون کرده بودند...
اما اون وسط... حدود شش نفر بودند که بعدا فهمیدیم اونا با هم جزو کسانی بودند که توی خونه رامین تاجزاده دور هم جمع شده بودن... گل سر سبدشون «زهره» بود... وقتی رفتارشون را آنالیز میکردم، میفهمیدم که با نقشه و طرح قبلی خودشون را تحویل داده بودن! ینی اونا هر جای دیگه، به جز کهریزک هم بودند، بازم برنامشون عوض نمیشد و یه نقشه ثابت داشتند!
به زهره نزدیک شدم... دیدم عرق کرده و تنگی نفس داره... فکر کردند دکترم... بهش گفتم تنگی نفست سابقه داشته؟!
گفت: نه!
حدود نیم ساعت باهاش بودم و دورش میچرخیدم تا سر از کارش در بیارم... واقعا حالش خوب نبود... دو سه بار هم تهوع کرد...
نشانه های خاصی داشت... تهوع... عرق سرد و گرم... مژه های به هم پیوسته و پراکنده و چندین حالت زنانه... فقط نشانگر یه چیز بود... اونم خبر از «حاملگی» زهره میداد!
آره... زهره حامله بود... من فهمیدم... هر چند اون سه چهار نفر اطرافش تلاش میکردن که من نفهمم و مدام منو میپیچوندند اما من فهمیدم و بعدش هم حدس من اثبات شد!
ماجرا از این قرار بوده که چندین نفر دختر و زن باردار در جمع کسانی فرستاده بودند که کف خیابون قرار بوده جلوی نظام وایسن و شعار بدن و مخالفت کنند! اونا از این طریق، تلاش کردند اون بارداری ها را گردن نیرو انتظامی و زندان و زندان بان ها بندازن! با اینکه حقیقت یه چیز دیگه بود... میخواستند «زهره» را به عنوان نماد شخصی که دختر شهید هست و مخالف نظام هست و نظام بهش رحم نکرده و در زندان باردار شده، مطرح کنند و فتنه ای جدید بر فتنه های برنامه ریزی شده شان اضافه کنند! که الحمدلله این توطئه خنثی شد.»
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 101
دو هفته بعد...
داشتم برای جلسه ستاد آماده میشدم... باید ارائه گزارش میدادم... گزارش پرونده ای که خیلی لایه های پنهان داشت و من فقط به صورت گذرا به بعضی از مسائلش در این چند صفحه ای که خوندید اشاره کرده بودم.
ساعت 10 صبح جلسه داشتم... معاون وزیر و نماینده سپاه و سازمان و اداره خودمون هم بودند و قرار بود 10 نفر از کسانی مثل من که پرونده های گوناگون را پیگیری کرده بودند گزارششون را ارائه بدهند...
هنوز سر سجاده نماز صبح بودم... روزی که بعد از نماز صبحش، هفت بار ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله» میگم، برکات اون روز و دل و جیگرم با بقیه روزها فرق میکنه و اصلا یه چیز دیگه میشه... همینطور که ذکر میگفتم، یاد بچه ها و وقایع پرونده کف خیابون بودم:
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از عنایت خدا به خانم گلم... مادر بچه هام... از صبرش... از نگاه مهربونش... از لحظه ای که داشت بغضشو میخورد که ممکنه وداع آخرمون باشه... از اینکه باید چند ماه جواب بچه های بی بابا را بده... از تیکه های خوشمزه ای که بارم میکنه و...
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از هوش و ذکاوت شهید شاهرودی که سر سفره اون بود که به جای اینکه بخوام پرونده را هشت ماه طولش بدم، حداکثر سر سه ماه جمع شد... به عنایت خودشون جمع شد... بالاخره خون رزمنده مظلوم، محترمه و پیش خدا عزیزه...
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از افشین... از دل یه نوجوون که بخاطر کثافت کاری های مادر جاسوسش به خطا افتاده بود... از لحظه ای که داشته از سر غیرتش، رگشو توی دسشویی مسجد بغل گاراژ اوس جلال میزده... از غرور جراحت برداشته یه پسری که فکر میکرد همه چیز از اون بعد از ظهر شروع شده... نمیدونست که تن و بدن خواهر و مامانش، آلت و بازیچه دست کوروش ها و رامین های وطن فروشی شده که مدت ها قبل از خواهرش، مامانش را برای پادویی آماده کرده بودند... از نخ تسبیح خونشون که پوکید و الان هم اون مثلا اون نخ تسبیح، به 15 سال حبس و شلاق و... محکوم شده و خواهرش هم داره آب خنک میخوره! ... الان هم اون افشین شده یاز غار ابوالفضل خودمون!
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از اینکه خدا به این گلی و خوبی، چه بنده های بدی میتونه داشته باشه... صبر خدا خیلی زیاده که یکی مثل عفت و فائزه و ندا و زهره روی زمینش باشند اما تحمل کنه تا اون وطن فروش های جاسوس، به دست بهترین بچه های گمنام امت آخرالزمان (مثل همین عبداللهی خودمون) مجازات بشن... خدا پدر بچه ها را بیامرزه که کوروش را بدبختش کردن و در باشگاه و مزون لعنتیش بستن و رامین تاجزاده و اعوان و انصارش هم به خاک سیاه و ذلت و دادگاه سپردند...
👈 پرونده های زیادی دیدم و شنیدم... اما در همه اونا به یکی از پر رمز و رازترین آیه های قرآن لحظه به لحظه ایمانم بیشتر میشه که فرموده: «هُوَ الَّذي أَخْرَجَ الَّذينَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ في قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْديهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنينَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصارِ»
🌴 اوست آن كه كسانى از اهل كتاب را كه كفر ورزيدند براى اولين بار از خانههايشان بيرون راند، با آنكه شما گمان نداشتيد كه آنان (با داشتن آن همه قدرت، به آسانى) بيرون روند و خودشان گمان مىكردند كه قلعهها و حصارهايشان آنان را از قهر خدا مانع خواهد شد، امّا قهر خدا از جايى كه گمان نمىكردند بر آنان وارد شد و در دلهايشان ترس و وحشت افكند (به گونهاى كه) خانههاى خود را با دست خويش و با دست مؤمنان خراب مىكردند، پس اى صاحبان بصيرت عبرت بگيريد... سوره حشر... آیه دوم!
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از اون دو تا طلبه ای که پاک پاک بودند... مثل آب جاری... زلال زلال... حتی شگفتی و ظرافت حیله های الناز هم نتونست، گلالودشون کنه... یه گوشه حرم و حوزه نشستن و به درس و بحثشون مشغولن... چقدر دیدنی هستن و ثواب فرار از گناهشون، میشه آبروی شیعه و حوزه و اسلام!
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از مملکتی که بخواد بمونه... و امام زمان ارواحنا فداه نخواد تنها حکومت شیعه در عالم، سقوط کنه و خط مقاومت شیعه به هم بخوره! به قول یه بزرگی: «حتی اگه مثل یه دیوار کج شده باشه و خطر سقوطش باشه!» ... حتی اگه دشمن، به اسم اسلام و روحانیت و خانواده شهدا و مردم طبقه متوسط و ضعیف و اقتصاد و... دام پهن کنه!
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از «کف خیابون» ... از موتوری که سر میخوره... از ابوالفضلی که دوره میشه... از چوب و آهنی که بالا و پایین میشه... آخ... 233... از زنی که کتک میخوره... از بغلش که سر داداشش را محکم گرفته... از میلگردی که به سرش میزنن...
نه...
بذار اینجوری بگم: سلام به خون های جاری کف خیابون... سلام به دنده های شکسته و پهلوی ورم کرده... سلام به بازوی خورد شده... سلام به سر و گردن متلاشی شده... سلام به بچه هایی که حتی قبرشون هم باید مخفی باشه... چه برسه به خبر شهادتشون... برای اهل محل و فامیلشون!😭😭
حلالم کنید اگر اذیتتون کردم...
والعاقبه للمتقین!
#یازهرا🌹
پایان🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
به پایان آمد این داستان
حکایت همچنان باقیست(هنوزم آدمای بی بصیرت زیادن)
سلام
داستان کف خیابون تموم شد،لازم دونستم بهتون یاد آوری کنم این داستان برا اساس واقعیت نوشته شده...
حلال کنید بابت کم کاریا
التماس دعا
یاعلی✋
هدایت شده از 🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#دوست_دارم_مثل_توباشم
✳️ سیلی بر صورت، بوسه بر دل
📌خاطره ای از
#شهید_محمد_بروجردی🌷
👆عڪس باز شود | #یادیاران |
🌹 #یادشهداباصلوات
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷خدایا ...
صدای افکاربعضی از آدمهایت را
خاموش کن،
تا صدایِ تو را هم بشنوند!
ان قدر غرق درقضاوت هستند
که فراموش کرده اند
قاضی تویی...
🌷پروردگارا:
بودنت همان راز نہان آرامش من است!
هیچ ڪس نميداند
تا انگشتانم، در لابلاے انگشتان تو
گره خورده اند...
من آرام ترین انسان زمينم...
🌷پروردگارم...
همیشہ در آغـوشم بمان...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
عشق بهتر است؟ 😍
یا
کشک؟ 🍶
من می گویم کشک،
چون کلسیم دارد و از پوکی استخوان جلوگیری می کند...
ولی عشق مغز را پوک می کند!!! 😕
اگر کسی استدلال بهتری داره بگه، من نظرم عوض بشه!!!😕😁
💥هر کی با کشک موافقه کلیک کنه...
#جا_برا_عاشقا_نداریم_...😜👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
چوبرو که برداری...
روزنامه اصلاحطلب آفتاب یزد از اینکه درخواست اعدام برای اخلالگران اقتصادی داده شده، به هراس افتاده. از قدیم گفتن چوبرو که برداری گربه دزده فرار میکنه!
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
1.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منافقین در کردستان بر روی جنسیت نوزادان در رحم مادر شرط بندی میکردند، شکم زن حامله را پاره میکردند تا ببینند دختر است یا پسر و بعد مادر و فرزند را میکشند
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷🌷🌷