🔰توشه پیاده روی اربعین(۱)
📥 دانلود یکجا ۱۶سخنرانی از علیرضا پناهیان درباره پیادهروی اربعین - مربوط به سال۹۷
🔻 حجم : ۹۰ مگابایت
👈🏻دریافت + فهرست موضوعات
📎 Panahian.ir/post/5736
@Panahian_ir
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹چه کسانی در اربعین بیشتر بهره می برند؟
#اربعین
@panahian_ir
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دعوت شجاع دل به اربعین!
#اربعین
@Panahian_ir
10.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مژده! شما همین الان سرباز امام زمان(عج) هستید!
➕ دلایل
👈🏻 باور میکنید آرزوتون برآورده شد؟
#اربعین
@Panahian_ir
18.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 خاطره خادم موکب شهید «ابراهیم هادی» از راهپیمایی اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
#بصیرت عمار (ایتا)👇👇
❇️ @basirrat_ammar
✨﷽✨
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت ٢٧
شکستن نفس
راوی هاجمعي از دوستان شهيد
باران شــديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود.
چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها،
آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش
نداشت. مخصوصًا زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!
ادامه دارد... 🔽🔽
منبع کتاب سلام بر ابراهیم جلد یک صفحه٣٩
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
شعرخوانی زیبا و سیاسی
#کوچه_شهید
کوچهها و خیابانهای این شهر را شهدایی کردیم تا هنگام عبور یادمان باشد که آرامش شهر را مدیون چه کسانی هستیم
👈کانال جوانان انقلابی
عضو شوید واز مطالب استفاده کنید👇
@javanane_enghelabi
http://eitaa.com/joinchat/305070101C46abb41fce
✨﷽✨
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت ٢٨
شکستن نفس
راوی ها جمعی از دوستان
همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک
کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما، پســر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به
صورت ابراهيم خورد.
به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ
شده بود.
خيلي عصباني شــدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا
از ما کتک نخورند.
ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستيک
گردو را برداشت.
دادزد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم.
توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟
گفــت: بنده هاي خدا ترســيده بودند. از قصدکه نزدنــد. بعد به بحث قبلي
برگشــت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانســتم انســانهاي بزرگ در
زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
ادامه دارد... 🔽🔽
منبع کتاب سلام بر ابراهیم جلد یک صفحه٣٩
✨﷽✨
✅ماجرای کتک خوردن استاد قرائتی
✍ خدا اموات را رحمت كند. من با پدرم دعوا داشتم. من مى خواستم به دبيرستان بروم. اما پدرم مى گفت: بايد آخوند شوى. آن زمان آخوند خيلى كمياب بود. سى و دو سال پيش مردم به پدرم مى گفتند: تو كه آخوند نيستى. تو بازارى هستى. بچه ات را دنبال كاسبى بفرست. آخوندى چيست؟ آن زمان آخوند شدن خيلى مشكل بود. آن زمان خيلى فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا كرديم. گفتم: من نمى خواهم آخوند شوم. مى خواهم به دبيرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر كارى مى خواهى بكن. به دبيرستان رفتم. با بچه هاى دبيرستانى حرفمان شد. ما شكايت بچه ها را به رئيس دبيرستان كرديم. رئيس دبيرستان هم آمد و به بچه ها تشر زد. بچه ها گفتند: بايد حال قرائتى را بگيريم. گفتند: اگر او را بزنيم، دوباره از ما شكايت مى كند.
روز آخر مدرسه ها كه مدرسه تعطيل مى شود، حالش را مى گيريم. من مى خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فكر مى كنند كه من از آنها ترسيده ام. باور نمى كردم كه حالا بعد از چند ماه يادشان باشد. روز آخر دبيرستان شانزده نفر از اين بچه هاى دبيرستانى ريختند و من را كتك زدند. به قدرى سر و صورت من را سياه كردند كه ديگر طاقت نداشتم. يادم است كه وقتى مى خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمين افتادم. دستم را به ديوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من مى خواهم طلبه شوم. چه كتك خوبى بود.
💥به هرحال آدم گاهى اوقات نمى داند كه چه چيز به صلاحش است. گاهى در يك جايى شكست مى خورد. بعد هم مى بيند كه خوب شد كه شكست خورد. ما نمى دانيم كه خيرمان در چيست. از خدا خير بخواهيد. مأيوس نشويد. اگر يك دعا مستجاب نشد، به يه كارى نرسيديد، مايوس نشويد.
📚 بخشی از برنامه درسهایی از قرآن سال۷۴
✨﷽✨
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت ٢٩
♦️داستان آموزنده وزیبا حتما بخونید
شکستن نفس ٢
راوی جمعی از دوستان
در باشگاه كشتي بوديم. آماده ميشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد.
چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد.
تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو
راه كه مي اومدي دو تا دختر پشــت ســرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف
ميزدند!
بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که
دست گرفتي. کاملا مشخصه ورزشکاري!
به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفي
را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند
پوشيده بود و شلوار گشاد!
به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پالستيكي ريخته بود! از آن
روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد!
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟!
ما باشگاه مييايم تا هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم.
اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟!
ابراهيم به حرف هاي آنها اهميت نميداد.
به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشــد، ميشــه
عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه اي باشه ضرر ميکنين.
ادامه دارد... 🔽
منبع کتاب سلام بر ابراهیم جلد یک صفحه۴٠
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 چرا در آموزش و پرورش، مثل بنیامیه دین را آموزش میدهیم؟!
🔻به مناسبت تسخیر لانه جاسوسی آمریکا
#تصویری
@Panahian_ir