eitaa logo
•|🍃جوانان مهدوی🍃|•
314 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
521 ویدیو
18 فایل
خادم کانال: @karbalaymanAli # کپیِ مطالب آزاد .. به شرطِ صلوات 🍃✨
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشی تنظیم کنیم رو صفحه چت یادمون نره... صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم🌸👇🏻 | @raiehe |
🌸قصه این است جهان با تو برایم زیباست اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ زمینه سازے ظـهور = قدمی برداریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام زمان(عج) فرمودند: به اخبار شما علم داریم. هیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. از لغزش و کاستی‌های عملکرد شما آگاهیم و چیزی بر ما پوشیده نمی‌ماند. 📚بحارالانوار، ج۵۳،ص ۱۷۵ همه کنید قیامو همه دهید سلام امام‌ِ کلّ زمان ها دوباره گشت امام...
🌸 آغاز امامت قطب عالم امکان حضرت مهدی موعود (عج) مبارک باد 🌸 @a_fatemi24
حالا هم کم نشده بود این دل نگرانیها و بیشتر شده بود بعد از خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیرعلی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرأت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو و باز هم سکوت کرده بودم و سکوت. آه پر صدایی کشیدم. صدای دستههای عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد. با صدای طبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربال رد اشک گذاشت توی چشمهام، یه اشک واقعی. امیر علی سر بلند کرد رو به آسمونی که به غروب میرفت و گرفته بود و به نظر من سرخ. اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضههای سید الشهدا(ع) بیمحابا غلت میخوردن رو گونه هایی که همیشه تهریش داشت. انگشتهام کشیده شد و پرده با صدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که باز هم بیقراری میکرد طبق برنامهی هر سالهش، با همه ی تفاوتی که توی این سال بود. روی تخت فلزی وا رفتم و چادر مشکیم سر خورد روی شونه هام. برای آروم کردن قلب بیقرارم از بس لبه های چادر رو توی مشتم فشار داده بودم، خیس شده بود. چه قدر حال امروزم پر از گریه بود؛ چون یه قطره اشک بدون گذر از گونهم از چشمهام افتاد و گم شد توی تار و پود چادرم. تقهای به در خورد و بعد صدای بابابزرگ که یاالله میگفت برای ورود به اتاق خودشون. دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل از ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف. دستگیرهی در به طرف پایین کشیده شد و بابابزرگ داخل اتاق شد، آستینهای بالا زده و دستها و صورت خیسش بفرمایید بابابزرگ، فقط من اینجام. نشونه ی این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش، مثل همیشه. لبخندی به روم پاشید. - خوبی بابا؟ به زور لبخندی زدم، لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو؛ چون قبل از حتی یه قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنمهای براق. بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بود و امروز دوباره میپرسید احوالم رو. پیشگیری کردم از سوالها و باز ادامه دادم اون لبخند کذایی رو. -ممنون... اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد از کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت: -الانه که... ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh