خانواده 🌹
💠 پدر، باید دریا باشد!
پدر وقتی خوشاخلاق و با تحمّل و با حوصله باشد؛ بچه با شخصیت میشود.
حوصله پدر، حوضی است که بچه در آن رشد میکند. بچه، مثل «ماهی» است و حوصله پدر مثل حوض. 🐠
آن پدری که حوصلهاش زیاد است؛ مثل دریاچه است و بچّه تا حدِّ ماهیهای دریاچه رشد میکند و بزرگ میشود. 🐟
پدری که از این هم با حوصلهتر است، مثل یک دریاست. بچّه مثل ماهی در دریا به اندازه نهنگ قدرت و جرأت پیدا میکند. 🐋
شما ببینید حسینبنعلی علیه السلام فرزند دریاست. در دریایِ حوصله پدرش و جدّش رشد کرده است، از این جهت است که یک شخصیّت زنده بزرگ است. 🌊
🔷 آیتالله حائری شیرازی «رحمت الله علیه»
🌺 @raieheh
#سلامتی🍏
انار
# اشتها را افزایش میدهد
# به فرآیند گوارش کمک میکند
# اسهال را درمان میکند
# جلوی آلزایمر را میگیرد
# فشار خون را در حالت نرمال نگه میدارد
# سلامتی شریانها را بهبود میدهد
# علیه بیماریهای قلب و عروق مبارزه میکند
# با سرطان مبارزه میکند
# با دیابت میجنگد
# وزن را کنترل میکند
@raieheh
🌿✨
می گن با هر کی،دوست بشی، شکل و
فرمِ اون و می گیری.. 🖐🏻🌱
فکرشوکن ..
با خدا دوست بشی،
چه زیبا شکل می گیری.. 🌸💛
خدایا تو در دار دنیا گناهانم را از تمام
خلق پنهان داشتی و من در آخرت به ستاریت از دنیا محتاج ترم..
[ #مناجات_شعبانیه]
#خاطره 🍃
#شهیدحججی☘
به نقل از حاج #اقاماندگاری
خاطره ای که از شهید حججی شنیده بودند:
یکی ازهمرزمان شهید حججی تعریف میکرد؛در سوریه به ما گفته بودند،کنار جاده اگر ماشینی دیدید که با زن وبچه ایستادند وکمکی میخواهند،شما نایستید،اینا تله ای از طرف داعش است.😔
بعد از این ماجرا،یه روز من ومحسن باماشین که درجاده میرفتیم،کنار جاده اتفاقا خانواده ای دیدیم که تقاضای کمک میکردند که ماشینشان خراب شده،
هرچقدر به محسن گفتیم :اینا تله اس،ولشون کن،بیا بریم.🚶♂
شهید حججی گفت:نه بلاخره کمک میخوان،زن وبچه همراهشون هست،گناه دارند.
رفتیم وکمکشون کردیم وان لحظه اتفاقی نیفتاد(درصورتیکه داعشی بودند).
بعد از ان ماجرا،وقتی فیلم وعکسهای اسارت محسن را دیدم،حالم خیلی بد شد،
چون کسی که پایش را روی گلوی محسن گذاشته بود،همونی بود که کنار جاده کمک میخواست و محسن کمکش کرد...😔😔😔😭😭
آخه چقد نامردی😢
@raieheh
حتما بخوانید قشنگه.☺️
# مامان ها
بابای من مثل یه سری باباهای دیگه
شدیدا دختر دوست بودن و دلشون نمیخواست ازدواج کنم... چون فقط من بودم و یه داداش ۱۵ ساله...
خیلی هم ما به بابا مامانمون میگفتیم که یه نینی دیگه بیارین، میگفتم من پس فردا ازدواج میکنم، داداشم میره یه شهر دیگه و شما میمونین و یه خونه ی سوتو کورا ... ولی موفق نشدیم راضیشون کنیم...
خلاصه
خواستگارا زیاد بودن ولی خب کی بود که موافقت کنه...
سال سوم دبیرستان که تموم شد زمزمه های من و مامانم شروع شد.. من به شوخی و مامانم جدی سعی داشتیم بابامو راضی کنیم ولی موفق نبودیم...
تا این که اوایل بهمن ۹۵ یه خواستگار سمج پیدا شد... 💪 از اون اصرار و از بابام مخالفت.. خلاصه بعد از اصرار های زیاد، بالاخره بابام رضایت دادن که بیان..
توی اون هفته حدود سه تا خواستگار دیگه هم خیلی تصادفی راهی خونه ی ما شدن...
ک به خواستگار سومی جواب بله داده شد..
من ۱۸ سال و همسرم ۲۲ سال
شب سال تحویل ۹۶ عقد کردیم.
و زندگیمون شروع شد
اما اینطرف یعنی بابام خیلی تحت فشار بودن و خب بالاخره دختر بزرگشون رو به اصطلاح داده بودن رفته بود و تنها مونده بودن
مامانم میگفتن که بابات به من میگن تقصیر تو بود، گولم زدی و گذاشتی دخترمو شوهر بدمو کلی ناراحت بودن از مامانم...
با همه ی این حرفا ما یک سال و نیم بعدش رفتیم سر خونه زندگیمون و خیلی زود باردارشدم ..
و از همه جالبتر اینجا بود که مامان بابای من بعد از شوهر دادن من بالاخره راضی به بچه آوردن شده بودن ولی نشده بود تا این که نزدیکای عروسیما فهمیدیم که مامانم در سن چهل سالگی حامله شدن... 😍 😍 😍 😍
حالا دختر من از خاله اش ۲۹ روز کوچیک تره و بابام که دلشون غمگین بود از رفتن دخترش... حالا خدا بهشون دوتا دختر دیگه داده...
و مطمئنم که این خاله و خواهر زاده قراره در آینده بهترین دوستای هم باشن...
و البته بازم دارم رو مامانم کار میکنم که دوسه سال بعد، دوباره یه نینی دیگه بیاریم باهم... 😍 😍 😍 😍
@raieheh