°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت11
#ترانه
توی کل زندگیم انقدر گریه نکرده بودم.
چشام به خودشون اشک ندیده بود.
حتا وقتی مامان هم مرد انقدر گریه نکرده بودم.
دروغ چرا کلا ادم بی تفاوتی بودم توی کل زندگیم دمبال این بودم چطور باکلاس باشم کدوم مد فلان میاد و برند محصول جدید تولید کرده.
تا خرخره خودمو توی مد و مدگرایی خفه کرده بودم.
با کلاسی رو توی این می دیدم که مانتوی کوتاه بپوشم هر چی کوتاه و جذب تر که زیبایی هامو به چشم بیاره باکلاس تر!
باکلاس تر به چه قیمت؟ به قیمت عمومی کردن خودم توی چشم مردم و بی ارزش کردن خودم پیش خدا!
واژه خدا.
خدایی که تا به امروز انقدر درک نکرده بودم .
اصلا من قبول نداشتم خدایی هست!
چقدر من احمق ام.
با فکر حماقت هام بیشتر گریه ام می گرفت.
دلم به حال خودم و اعمالم می سوخت.
دنبال مقصر می گشتم.
مقصر کی بود؟
بابام که همیشه تو گوشم فرو می کرد دین و مذهبی بودن یعنی عقب موندگی؟ یعنی خرافات؟
یا مامانی که هیچ وقت ندیدمش و همیشه درگیر مادیات بود؟
یا خودم که ...
نمی دونستم کدوم از کار های خودمو بگم.
هر کدوم توی ذهنم مثل یه فیلم تداعی می شد برام.
خیلی جاها خدا به کمکم اومده بود دست شو برام دراز کرده بود و من هر بار با بی تفاوتی هام دستشو پس زده بودم.
اخری رو که تمام کردم چشام نمی دید.
تار می دید بس که گریه کرده بودم.
مخصوصا برای کتاب دیدم که جانم می رود.
یک پسر ۱۵ ساله می ره جنگ واسه ناموس ش و من ۱۸ ساله حتا هنوز معنا و مفهوم درست ناموس رو نمی دونم.
اون انقدر ابرو و عزت پیش خدا داره که توی ۱۵ سالگی شهید می شه و من توی ۱۸ سالگی تازه قراره به راه بیام.
واقا خدا اصلا منو می خواد؟ امیدی به قبول کردن من هست؟
هزار تا سوال توی ذهنم نقش بست.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت12
#ترانه
با همون حال داغونم و یه دنیا سوال کتاب ها رو توی بغلم فشردم و از در زدم بیرون .
حتا در رو هم نبندیدم هیچی برام مهم نبود هیچی ! بجز من و سوال هام!
هر کسی رد می شد با بهت و تعجب به چشمای سرخ و پف کرده ام و مژه های خیس و رد اشک های روی گونه ام چشم می دوخت.
از خوابگاه که بیرون اومدم سوار ماشین شدم و شماره نیک سرشت و گرفتم:
- سلام .
با ارامش خاص همیشگی توی صداش گفت:
- سلام خوب هستید؟ اتفاقی افتاده؟
اینو به خاطر صدام که از گریه گرفته و خش دار شده بود گفته بود.
لب زدم:
- نه من هر سه تا رو تمام کردم کجا باید بیام؟
یکم این پا و اون پا کرد و گفت:
- خوب چیزه یعنی ..من یکم از کارام مونده می تونید یکم صبر..
بی طاقت گفتم:
- نه نمی تونم صبر کنم کجایی بگو منم میام .
نفس شو رها کرد و گفت:
- باشه بیاین به ادرس..
باشه ای گفتم و قطع کردم.
روی نقشه مسیریابی ش کردم بازم یه جایی توی پایین شهر.
حرکت کردم و صدای خانند اهنگ پخش شده توی ماشین به شدت روی اعصابم بود.
همیشه اهنگ گوش دادن و وقت گذروندن با چرت و پرت هایی که بلغور می کردن بهم ارامش می داد یه ارامش زود گذر پوچ! حالا دارم می فهمم که عمرمو باگوش دادن به این چرت و پرت ها فقط هدر دادم.
حرفای اصلی زندگی رو که شهدا گفتن ولم کردم چسبیدم به چهار تا کلمه بی معنی که هر بار یه طور ردیف شون می کنن کنار هم!
فلش و با خشم در اوردم و از پنجره پرت کردم بیرون و جیغ زدم روش:
- نمی خواممممم صداتونو بشنوم مزخرفاااآ.
چند نفر توی پیاده رو با بهت بهم نگاه می کردن.
حتما فکر می کردن خود درگیری دارم .
حال الانم کمتر از خود درگیری هم نبود!
عصبی بودم!
از کی !
چرا!
چطور!
فقط می دونم عصبی بودم و کلید اروم شدنم طبق معلوم دست نیک سرشت و حرفاش بود.
سرعت مو بالا تر بردم تا زود تر بهش برسم.
جایی گفته بود طبق قول ش وایساده بود و به ماشین تکیه داده بود و سرش پایین بود با سنگ ریزه ها کشتی می گرفت.
وایسادم که متوجه ام شد و صاف ایستاد.
پیاده شدم و نزاشتم حتا سلام کنه گفتم:
- من باهات کار دارم باید به تک تک سوال هام جواب بدی.
سری تکون داد و گفت:
- سلام .
تازه یادم افتاد باید سلام می کردم هوفی کشیدم و گفتم:
- یادم رفت سلام .
سری تکون داد و گفت:
- خداروشکر یکم کار دارم انجام بدم بریم جای مورد نظر شما سوال ها تو بپرس.
ریموت قفل ماشین و زدم و بی توجه بهش دور زدم و رفتم صندلی عقب نشستم.
با مکث نشست و راه افتاد.
پشت صندلی و جلو پر بود از بسته های مواد غذایی.
متعجب گفتم:
- عمده فروشی؟!
از سوال م جا خورد و گفت:
- نه.
متعجب گفتم:
- پس این چیه؟ جنس این ور و اون ور می بری،؟
با حرف ش گیج تر شدم:
- شما هر طور مایل هستید فکر کنید.
شونه ای بالا انداختم که ترمز کرد.
یکی از بسته ها رو برداشت و پیاده شد.
یه نگاهی به اطراف کرد و تا دید کسی نیست زنگ و زد مواد و گذاشت دم در و ت
بخدا قول میدم جای تو زیارت برم
بخدا قول میدم تک تک قدمامُ به نیت شما بردارم..
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜
🌸 #چند_لحظه_ای_با_کلام_وحی 🌸
♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️
📖سوره مبارکه فاطر، ۳۳ تا ۳۵
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍🌸◍⃟🌸◍⃟🌸◍⃟🌸◍⃟🌸◍⃟🌸◍
🌸#نیایش_صبحگاهی
🌸#یکشنبه21مردادماه1403
🌸پروردگارا...
✨برکتت را بر من ارزانی فرما!
✨آنسان که هر روز در مسیر
✨حرکت الهی زیارت گونه خویش
✨ دیدگانم خيره به عظمت و شكوه
🌸 و جلال زیبایی های تو باشد!
✨و هیچ گاه وظایف انسانی
✨خود را از یاد نبرم
✨و دعای هر روزه ام این باشد:
✨پروردگارا باشد كه
✨هر آنچه خواست توست
🌸انجام پذيرد !
🌸✨ آمین ✨🌸
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
و پراکندگی ما را به او وحدت بخش🤍
#امام_زمان🌱
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي
💚حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً
💚ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
💚وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
#اللهم_ارزقنا_زیارت #اربعین💚
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔘✨سـ💜ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز یکشنبه↶
✧ 21 مرداد 1403 ه.ش
❖ 6 صفر 1446 ه.ق
✧ 11 آگوست 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام》
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic