🇮🇷 مردان باید بدانند که گاهی زنان ،
🇮🇷 رنج و درد خود را بیرون می ریزند
🇮🇷 و عصبانیت خود را آشکار می نمایند ،
🇮🇷 و این امر ،
🇮🇷 هر چند که موجب ناراحتی مردان شود
🇮🇷 اما برای زنان ،
🇮🇷 احساس آسایش و آرامش بیشتری ،
🇮🇷 به همراه دارد .
🇮🇷 در این موقعیت ، وظیفه مردان ،
🇮🇷 سکوت ، صبر و حرف عاشقانه است .
👈 لطفا نشر دهید
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom
🔴رسم مردانگی و اخلاص کجا رفت؟
🔹یک لشگر آدم در روز روشن به بهانه همدلی با یک گونی برنج راه افتاده اند جلوی خانه برخی هموطنان نیازمند، با آبرو و محرومیت زنان سرپرست خانواده عکس یادگاری میگیرند!
ما پیرو امامان معصومی هستیم که شبانه و بصورت ناشناس کیسه های بزرگ آذوقه و غذا را به دوش میکشیدند و مخفیانه به فقرا و نیازمندان میرساندند تا هم شرط اخلاص در عمل را بجای آورده باشند و هم کرامت و آبروی مومنین نیازمند را حفظ کرده باشند..... /نقطه زن
@tollabolkarimeh 🌷
در جَلوَت باشید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom
#مأموران_الهی ☘
⁉تا بحال به مأموران خداوند بر روی زمین دقت کرده اید ؟
#عنکبوت،
پیامبر را در غارحرا از شر دشمنان حفظ می کند .
«الّا تنصروه فقد نصره اللّه»
#کلاغ
معلّم بشر می شود و به قابیل یاد میده که چطور بدن برادرش رو دفن کنه «فبعثه اللّه غرابا»
#هدهد
مأمور رساندن نامه سلیمان به بلقیس می شود
«اذهب بکتابی هذا»
#پرنده_ابابیل،
که مأمور سرکوبی فیل سواران و محافظت از کعبه میشوند .
«و ارسل علیهم طیرا ابابیل»
#اژدها
وسیله ی حقّانیّت و اثبات ادعای موسی علیه السلام میشود .
«هی ثعبان مبین»
#نهنگ
که مأمور میشه یونس رو تنبیه کند .
«فالتقمه الحوت»
#موریانه
که وسیله ی کشف مرگ حضرت سلیمان می شود .
«تأکل منساته»
#سگ_اصحاب_کهف
که مأمور نگهبانی از آنها در غار می شود .
«و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید»
#چهار_پرنده
که سبب اطمینان ابراهیم به قدرت خدا برای زنده کردن مردگان می شود. «فخذ اربعة من الطیر»
#الاغ
که سبب یقین عُزیر به معاد و زنده شدن مردگان می شود .
«و انظر الی حمارک»
#پشه
🌸 خداوند متعال بر نمرود پادشاه ظالم و ستمگر زمان حضرت ابراهیم علیه السلام #پشه اى را مسلط کرد و روى لب نمرود نشست و اورا گزید ، نمرود خواست با دست پشه را دور کندکه پشه به بینى نمرود رفت و از آنجا به مغزش رسید و چهل شب او را عذاب و آزار داد تا هلاک شد .
⁉ کسی چه میدونه
شاید ویروس #کرونا هم یکی از ماموران خداست .
ویروس به این کوچکی رو خدا بر جهان مسلط کرده
طوری که قدرت های بزرگ دنیا از نابود کردنش عاجز شده اند .
شاید به خودشون بیان و دست از سرکشی در برابر خدا بردارن .
🌸 الله اکبر
خدا بزرگتر از آن است که توصیف شود .
و این روز ها بزرگی خدا رو بیشتر از قبل متوجه میشیم وپناه می بریم به ذات پاکش !
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom
هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه
📚 تجربه گَس!
ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﭘﺪﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ " ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ!
ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﻠﯿﺢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﺎﻣﺒﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺸﯿﺪﻡ.
ﺷﻮﺭﺑﺨﺘﺎﻧﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﯼ ﻣﺬﮐﻮﺭ ﺑﻪ ﻏﺎﯾﺖ ﮔﺲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﺠﺰﯾﻪ ﺷﺪﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ! ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻓﺮﺩﯼ "ﻣﺎﺯﻭﺧﯿﺴﻤﯽ" ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺷﺨﺼﯽ "ﺳﺎﺩﯾﺴﻤﯽ" ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ!
ﺍﻟﻨﻬﺎﯾﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻠﺦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﻡ ﺍﺯ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﺍﻟﯽ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﯾﮏ ﻃﺮﻓﻪ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﮐﻨﻢ!
ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻫﻤﺴﺮﻡ، ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻡ! ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺰﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﯿﺴﺖ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻟﯿﻤﻮﺗﺮﺵ ﻭ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺩﺭ "ﺻﺪﺭ ﻣﺼﻄﺒﻪ" ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ!
ﯾﮏ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺗﻠﺦ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﻫﺎ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﺷﺎﻟﻮﺩﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ. ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎ، ﻫﻨﺠﺎﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻃﻌﻢ " ﮔﺲ " ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﻔﻮﺭ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
#داستان_بخوانیم
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom
بسم الله الرحمن الرحیم
این دعا را الان بخوانید
مرحوم آیةالله میرزا محمدتقی موسوی اصفهانی، صاحب کتاب شریف «مکیال المکارم» در کتاب دیگر خود با نام «أبواب الجنّات فی آداب الجمعات» می نویسد:
مرحوم آخوند ملامحمدباقر فشارکی رحمةالله علیه در یکی از کتاب های خود نقل نموده است:
کسی که وقت غروب روز جمعه این دعا را 7 مرتبه بخواند، از بلیات تا هفته بعد محفوظ می ماند ان شاء الله:
«اللَّهُمَ صَلِّ عَلَى سَیِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد؛ وَ ادْفَعْ عَنَّا الْبَلاءَ الْمُبْرَمَ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأرْضِ، إنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ»
(ابواب الجنّات في آداب الجمعات، ص264)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom
خاکریز
🔴اسلام آوردن ایرانیان (قسمت سوم) تبعیض طبقاتى آن روز ایران از این نظر که بگذریم، این نکته مورد ان
🔴 اسلام آوردن ایرانیان (قسمت چهارم)
روش برخورد مسلمین با ایرانیان
حالا که مسلمین آمدند، روششان نسبت به غیرمسلمان چگونه بود؟ روش اسلام نسبت به غیرمسلمان چگونه است؟ این، قانون اسلام است و این هم تاریخ زندگى مسلمین. اسلام براى هرچه مذهب که ریشه آسمانى دارد، ولو اینکه منسوخ هم باشد یعنى تحریفشده هم باشد، آزادى قائل است، براى اهل کتاب آزادى قائل است، به مذهبى که ریشه آسمانى داشته باشد آزادى مىدهد، آن را تحمل مىکند. اسلام با شرک و مشرک مخالف است. این، قانون اسلام است. مسلمین هم هرجا با مشرکین روبرو مىشوند شرک را تحمل نمىکنند، ولى با اتباع مذاهب مانند یهودیان یا مسیحیان که روبرو مىشوند با آزادى و دموکراسى عمل مىکنند. یک جا شما براى نمونه پیدا نمىکنید که یک مسیحى یا یک یهودى را مجبور کرده باشند که تو باید دین اسلام را اختیار کنى، بلکه مىگفتند حساب اهل کتاب با غیر اهل کتاب جداست.
مسلمین با حکومتهاى وقت مبارزه مىکردند، با ملتها کارى نداشتند. نگویید این حکومت متعلق به این ملت است. در آن زمان، حکومتى که به زور خودش را بر مردم تحمیل نکرده باشد شما در دنیاپیدا نمىکنید. یکى از همین حکومتها حکومت یزدگرد بود. یزدگرد با زور و لشگرکشى، خودش را به مردم تحمیل کرده بود. اینها کوچکترین آزادى هم به ملت نمىدادند. مسلمین طرفدار این بودند که ما باید طلسمها به نام دولتها را، دولتهاى جابرى که بر ملتها حکومت مىکنند، بشکنیم؛ ما این طلسم را مىشکنیم، بعد ملتها را آزاد مىگذاریم که هر دین و مذهبى را که بخواهند انتخاب کنند.
🔻آزادی مذاهب
شما تحقیق کنید و ببینید آیا غیر از این، روش مسلمین بوده است یا نه؟ مىآمدند مىگفتند که ما مىخواهیم به کیش و مذهب خودمان باقى بمانیم. مسلمین به آنها مىگفتند بسیار خوب، حالا که به این کیش باقى مىمانید مقررات اسلام را رعایت کنید. اگر شما مسلمان باشید باید زکات و خمس بدهید، در جهاد اسلامى شرکت کنید و اگر به کیش خود باقى بمانید باید مالیات سرانهاى ـ که تمام مورخین نوشتهاند بسیار کم بوده است ـ بپردازید. (جزیه یعنى مالیاتى که غیرمسلمان باید بدهد ولى از تکالیف اسلامى هم آزاد باشد.) شما جزیه بدهید، آنوقت متعهد مىشویم که جان و مال و حتى معابدتان را حفظ کنیم، و چنین مىکردند.
🔻قرنها مسلمین حافظ آتشکدههاى ایران بودند. مسلمین یک آتشکده ایرانى را خراب نکردند، یک کلیسا یا دیر را خراب نکردند، چون پیغمبرشان از اول دستور داده بود که به معابد کارى نداشته باشید، حتى به راهبها کارى نداشته باشید، به مردم منزوى، مردمى که با شما نمىجنگند کارى نداشته باشید. این، قانون اسلام است.
ادامه دارد، با ما همراه باشید...
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom
#آمادگی_برای_عبادت📿
💠آیت الله شاه آبادی(ره):
🔸️اگر برای نافله شب بیدار شدید،برای نافله خواندن آمادگی روحی ندارید،بیدار بمانید.بنشینید،حتی چای بخورید.انسان بر اثر همین بیداری،آمادگی برای عبادت را پیدا می کند.
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom
♦️واکنش طنز کاربران فضای مجازی به حال و هوای این روزهای کرونایی
💬دلم برای وقتی که عامل مرگمون فقط ماشین ایرانی بود تنگ شده🚶🏻♂️
💬معاون وزیر بهداشت گفته حداقل تا یکی دو سال اینده کرونا با ما هست تو پاییز هم دوباره اوج میگیره، کاش شهاب سنگ زودتر بیاد، من دیگه حوصله این همه رعایت بهداشت رو ندارم😐✋
💬قبل کرونا جمعه برا خودش ابهت داشت یکی میرفت کوه یکی تا ظهر میخوابید حالشو میبرد، گاهی مدیر ساختمان جلسه میزاشت، الان اوج کار صبح جمعه شده تکرار هر صبح هفت روز هفت😕
💬به نظرم دانشمندا یه تونل زمان درست کنن
یکی رو بفرستن به حضرت نوح بگه من کرایهی دو تا خفاشو حساب میکنم اینا رو سوار نکن، خیلی به صرفه تره😩
💬کاش تا محرم کرونا تموم نشه،
یبار با ماسک بریم قیمه بگیریم یبار بدون ماسک😷😂
💬تا این لحظه به ۳۷ نفر قول دادم که بعد کرونا بریم بیرون، فک کنم دیگه فرصت نکنم برگردم خونه😀
💬کاش زودتر این کرونا و قرنطینه تموم شه وگرنه مامانم و خالههام تو تماس های تصویری حنجرهشونو از دست میدن ! چرا داد میزنن آخه😑😐
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom