شهید جهاد مغنیه
#کتابخونی_در_قرنطینه #قسمت_دهم با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای ک
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسم_یازدهم
حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند
:《دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ !》و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :»ما تو این شهر مقام امام حسن رو داریم؛
جایی که حضرت 3011 سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!«
چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد
:»فکر میکنید اون روز امام حسن (ع) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از 3011 سال پیش واسه امروز دعا کردن که ازشر این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (س)هستید!«
گریه های زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت بگوید
:»در جنگ جمل، امام حسن (ع) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو
خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (ع)آتش داعش رو خاموش میکنن!«
روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن
به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و اومیخواست با عموصحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تالشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم
نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم وتازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :
»حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم
سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم اونوقت تو مال خودمی!«
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدمچطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت ودلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبرد. حاال میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با
لشگر داعش به سراغم بیاید!
@jihadmughnieh
امروز انشالله مهمون
#شهیده_مریم_فرهانیان خواهیم بود🙂😇
تا یکم از اخلاق ورفتارشون درس بگیریم
@jihadmughnieh
شهيده مريم فرهانيان
از نگاه #خانواده و #دوستان
#خصوصیات_اخلاقی
بسيار تقيد داشت كه پدر و مادرش از او راضي باشند همچنين خيلي به خواندن #نماز_اول_وقت تقيد داشت.
بسيار اهل #مطالعه بود، كم ميخوابيد و بيشتر به خودسازي ميپرداخت.
مريم استثنايي نبود اما خيلي خودساخته بود،
نفرت از #غيبت #محبت خالصانهاش به ديگران، هيچ چيز را براي خود نخواستن از #شاخصههای_اخلاقی او بود.
شهيده مريم فرهانيان همواره ميگفت برخي #سكوتها و حرفهاي نابهجا، گناهان كوچكي هستند كه تكرار ميكنيم و برايمان عادت ميشود، گناهان بزرگ را اگر انسان خيلي آلوده نشده باشد متوجه ميشود، اين گناهان كوچك هستند كه متوجه نميشويم...
#زهرا_سامري #همرزم شهيده مريم فرهانيان:
رمز موفقيت مريم اين بود كه هيچگاه دلبسته دنيا نشد و دنيا و زرق و برقش را نميديد.
وي با بيان اينكه من تنها چهار سال با مريم همرزم بودم، اذعان داشت: براي انتخاب دوست بايد بيشترين دقت را انجام دهيم اما مريم پيش از آنكه دوست من باشد الگوي خوب و مطمئني بود.
مريم نخست به عنوان امدادگر در بيمارستان مشغول فعاليت بود و سپس وارد بنياد شهيد شد، مريم روحي پويا داشت و سكون و يكجا ماندن را نميتوانست تحمل كند و اگر ميديد در جاي ديگري ميتواند خدمت كند خود را به آنجا ميرساند.
او پس از مدتي فعاليت در بيمارستان، به عنوان #مددكار_اجتماعي در #بنياد_شهيد مشغول شد و به مددكاري و مواظبت از مادران شهيدان ميپرداخت و او اعتقاد داشت كه مراقبت از مادران شهدا چيزي كمتر از جنگيدن در جبههها نيست .
#خواهر_شهید
#فاطمه_فرهانیان #خواهرشهيده مریم :
شهيده مريم فرهانيان يك انسان معمولي با انديشههاي بلند بود، چراكه با شناخت راه و مسير درست به درجه رفيع شهادت نائل آمد او در هنگام دفاع از ميهن در سن نوجواني و جواني قرار داشت، اما آنقدر به #خودسازی و #تهذيی_نفس پرداخته بود كه در سن 21 سالگي به درجه شهادت نائل آمد
اين شهيده بزرگوار با تأسي از حضرت زهرا(س) در جواني به شهادت رسيد و همواره در رفتار و كردار خويش ايشان را الگو قرار داده بود .
شهيده مريم همواره در زندگي به دنبال شناخت تكليف و وظيفه ديني و شرعي خود بود و با جديت به وظايف خود عمل ميكرد .
شهيده مريم فرهانيان يك انسان معمولي با انديشههاي بلند بود، چرا كه با شناخت راه و مسير درست و با تلاش و مجاهدت براي رسيدن به قلههاي متعالي انساني به درجه شهادت نائل شد .
مريم توجه ويژهاي به مبدأ و مقصد خلقت انسان داشت و از عادات پسنديده ايشان اين بود كه در جمعهاي دوستانه با گريز به مسئله معاد اين موضوع را براي ديگران هم يادآور ميشد .
در جريان فتنههاي اخير همان اندازه كه اهميت اطاعت از #ولايت_فقيه براي همگان مشخص شد، در جريان #جنگ_تحميلی نيز شناخت حق از باطل مشكل بود و در اين زمان مريم توجه خاصي به فرمان و سخنان امام خميني(ره) داشت .
مريم هنگام نماز خواندن به گونهاي بود كه اطرافيان به خوبي متوجه خشوع و خضوع ايشان بودند .
#گذشت و فداكاري، مهرباني و #ايثار و گذشتن از حق خود در زماني كه حق با اوست از جمله ديگر ويژگيهاي شخصيتي شهيده مريم فرهانيان بود .
وي در خصوص #شجاعت اين شهيده دفاع مقدس می گوید : در روزهاي نخستين جنگ و در حالي كه تنها 20 روز از شهادت برادرمان مهدي گذشته بود و مادرم شرايط روحي نامساعدي داشت مريم قضيه بازگشت به آبادان را مطرح كرد .
هيچ كس جرأت مطرح كردن بازگشت به جبهههاي جنگ را به مادر نداشت، اما مريم بهترين تصميم را گرفت و مجوز بازگشت هشت نفر از اعضاي خانواده را نيز به همراه خود به جبهه از مادرمان گرفت .
#وصیتنانه
قسمتهایی از #وصیتنامه شهيده بزگوار
وصیت نامه شهیده مریم فرهانیان
بسم الله الرّحمن الرّحیم و به نستعین انّه خیر ناصر و معین
وصیتم را با نام خدا، این بزرگترین بزرگترها، آن یگانه مطلق، این فریادرس مستضعفان، این در هم كوبنده كاخ ستمگران و یزیدیان، این منجی حق و عدالت، این فرستاده ی قرآن، این شنونده غم ها، این مشكل گشای دردها و ... شروع می كنم.
اول از هر چیز از #انقلاب_اسلامی ایران به رهبری #امام_خمینی به اندازه فهم خودم و وظایفم كه بر دوش دارم بگویم، انقلابی كه با دادن خون هزاران شهید و هزاران معلول به اولین مرحله پیروزی خود رسید.
انقلابی كه در آن مردم، اسلام را، این كامل ترین دین را مبنای كار خود قرار دادند و از آن الهام گرفتند و وحدتی را كه به دست آورده بودند، با توجه به دین اسلام و #رهبری قاطع امام آن را حفظ كردند.
قدر این رهبر را بدانید و همواره پشت سر او باشید. از امام پیروی كنید. به پیام ها و فرمان ها و دستوارت اسلامی امام توجه كنید و سعی كنید از هر كلمه امام درس بگیرید.
امام را تنها نگذارید. این هوای نفسی را كه امام از آن صحبت و سعی می كند آن را از وجود ما بزداید، شما هم سعی كنید كه در این راه موفق شوید. سعی كنید خود را بشناسید كه اگر خود را بشناسید خدا را شناخته اید. در هیچ كاری #خدا را از یاد نبرید. و همواره به یاد خدا باشید و با هم به مهربانی رفتار كنید.
#امام_زمان را از یاد نبرید. همواره به فكر امام زمان باشید.
همواره در راه #اسلام باشید و برای تحقق بخشیدن به #آرمان_اسلام بكوشید و به قدرت الهی توجه داشته باشید كه بالاتر و با عظمت تر از تمام قدرت هاست.
#خنده_حلال
از اول سال فامیل نصف دبیرهارو یاد نگرفتیم بعد کرونا باید یه هفته صبر کنیم فامیل همون نصفی دوباره یادمون بیاد😂😜
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسم_یازدهم
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد. برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالانمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم
:»نرجس! حیدر با تو کار داره.«
شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد
:»چرا گوشیت خاموشه؟«
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم
:»نمیدونم...«
و حقیقتاً بیش از این نفسم باال نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت
:»فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.« اما من نمیدانستم تافردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم
:《فقط زودتر بیا!》
و او وحشتم را به خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد
:»امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تامرتب از حالت باخبر بشم!«
خاطرش به قدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواندآزارم دهد، هر چند کابوس تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعالً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد
:《نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماًخودشون از شهر رفتن!》
ولی حیدر مثل اینکه جزئی ازجانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد:
:»میترسم دیگه نتونه برگرده!« 😣
@jihadmughnieh