امشب...
کرب وبلا
مادر زائرته...
قربون حرمت
چقدر خلوته...😭
امشب اگر #کربلا بودیم!
چه میشد...
به تو از دور سلام اربابم✋🏻
مادر ارباب دعا کنید بیماری ها رفع بشه❤️
آقامون ظهورکنن...❤️
حرم ارباب دوباره شلوغ بشه❤️
#خنده_حلال
بهتاش دیشب سیلی خورد مااز فصل قبل منتظر بودیم.😂😂😂
انصافا باباش حق مطلب رو ادا کرد...همچین زد نزدیک بود پرده ی گوشش پاره شه😂
@jihadmughnieh
تنها کسی که باید اخلاقت رو باهاش ست کنید خداست...
تنها کسی که واقعابراش مهمه تو چجوری زندگی میکنی خداست...
پس فقط برای خدا زندگی کن
نه خودت😕
نه مردم🚶🏻🚶🏻♀
آدم که برای خودش زندگی کنه هم تنهاییش بیشتره هم در آخر نتیجه با خودشه🙄
ولی وقتی برای خدا زندگی کنی هم نتیجه ی کار با خداست هم تنهایی هات پر میشه🙂👌🏻
#خودمونی
@jihadmughnieh
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانه اش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :《ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ
شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی-فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...》 و حرارت احساسش به قدری بالا رفته بودکه دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :《همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و توچقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلا حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!》 سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :《اما امشب که شربت ریخت،
بابا شروع کرد!》و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :《چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!》
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و باخندهای که لبهایشرا ربوده بود، پرسید :《دخترعمو! تو درست کردی که انقدر
خوشمزه اس؟》 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :《فکر کنم چون از
دست تو ریخته، این مزهای شده!》 بادست مقابل دهانم
را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و اومیخواست دلواپسی اش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که
دوباره نگاهش را به زمین انداخت و باصدایی که از تپش-های قلبش میلرزید، پرسید :《دخترعمو! قبولم میکنی؟》
حالامن هم در کشاکش پاک احساسش، درعالم عشقم انقالبی به پا شده ومیتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. ازسکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :《نرجس! قول میدم تالحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!》او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسالم خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، ۳۱ رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نمیدانستم شماره ام را از کجا پیدا کرده و اصلا از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :《من هنوز هر
شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!》 نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم ازوحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده وجیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :《چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر
کوچهام دارم میام!》 پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته ام که نگران حالم، عذر خواست :《ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!》 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم
کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی
انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :《چی شده عزیزم؟》و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و بابیقراری گریه میکند. عموهم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :《چی شده مامان》؟هنوز بدنم سست بود وبه سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم
#واجب_فراموش_شده
#قسمت_شانزدهم
تازگیها این تبلیغات خیلی زیاد شده که امسال سال ظهوراست
وحتی بعضی ها پیشتر میروند و وقت دقیق آن را مطرح میکنند😳.
یک نکته که ما باید به آن توجه بکنیم این است که
زمانی که امام زمان (عج)درآن سال ظهور میکنند نشانه هایی را دارد اما دلیل نمیشود که هر سالی قسمتی از آن نشانه ها را داشت بگوییم حتما در آن سال این اتفاق می افتد...
.
.
.
اینکه ظهور کی هست را خدا میداند و ماهم به نقل از دعای عهد ظهور راخیلی خیلی نزدیک میبینیم.
اما نمیتوان برای آن زمان تعیین کرد.
.
.
اینها بعضا میتواند موجب ناامیدی در افراد شود.❌
دقت کنید چه پیامهایی را نشر میدهید.🙂
@jihadmughnieh
دیشب دیدین چی گفت اون پرستاره توی اخبار؟
گفت پرستارا با جونشون بازی میکنن هیچ پولی نمیتونه جاشو بگیره...
اینو ما باور داریم🙂
پس چرا به مدافعان حرم که میرسید میگفتیم برای پول میرن؟...
کمی تفکر
@jihadmughnieh
سلام آقاجان یا صاحب الزمان😌
صبح شنبتون بخیر
انشالله این هفته دلتون ازم نگیره
از طرف
دخترکی کوچک و ضعیف
به پدری عزیزو غریب سلام✋🏻...
@jihadmughnieh
#واجب_فراموش_شده
#قسمت_هفدهم
درست است که باید به چیزی که گفته میشود عمل کنیم
اما ناگفته نماند که بعضی اوقات اگرچه گاها به کارمان عمل نمیکنیم
((بایدبه حرفی که زده میشود عمرگل کنیم باتوجه به قسمت قبل ))اما نباید باز از این واجب غافل شویم
❌باید به چیزی که میگوییم عمل کنیم اما نباید به این خاطر که گاها از دستمان در میرود این واجب را هم رد کنیم.
امام علی(ع):چه بسا حرفی که از شدت عمل بانفوذتر است.
هم عمل کنیم🌸👌🏻
هم توصیه کنیم🙂🌸
@jihadmughnieh
#واجب_فراموش_شده
#قسمت_هفدهم
درست است که باید به چیزی که گفته میشود عمل کنیم
اما ناگفته نماند که بعضی اوقات اگرچه گاها به کارمان عمل نمیکنیم
((بایدبه حرفی که زده میشود عمل کنیم باتوجه به قسمت قبل ))اما نباید باز از این واجب غافل شویم
❌باید به چیزی که میگوییم عمل کنیم اما نباید به این خاطر که گاها از دستمان در میرود این واجب را هم رد کنیم.
امام علی(ع):چه بسا حرفی که از شدت عمل بانفوذتر است.
هم عمل کنیم🌸👌🏻
هم توصیه کنیم🙂🌸
@jihadmughnieh
مهربان پدر ❤️😊
و
مهربان برادرم❤️😊
شبتون شهدایی🙂😇
#شهیدقاسم_سلیمانی🌸
#شهیدجهادمغنیه ❤️
@jihadmughnieh