تا ده رقیقه ی دیگه
دعای فرج☺️بخونیم
براکسی که بیشتر از همه نگران ماست...
@jihadmughnieh
#کتابخوانی_در_قرنطینه
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتم
به صحنه جرم وارد نشوید
قیچی آهن بر رو گرفتم و راه افتادم سمت پله ها ... اوبران از دور اومد طرفم ...
- پیداش نکردید، مگه نه؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
- از کجا فهمیدی؟ ...
- این مدرسه زیادی تمییزه ... زیادی ...
با قیچی، قفل لاکر کریس رو شکست ... اولین چیزی رو که بعد از باز شدن اون در ... اصلا انتظار نداشتم ... مواجه شدن با بوی اسپری خوش بو کننده فضا بود ...
- واسه یه پسر دبیرستانی زیادی مرتبه ... گفتی زیادی اینجا تمییزه منظورت همین بود؟ ...
چند لحظه به وسیله های توش خیره شدم و اونها رو بالا و پایین کردم ...
- نه ... در بیرونی لاکر تازه رنگ شده ... اما نه توی این چند ساعت ...
دسته کلیدم رو از جیبم در آوردم و خیلی سریع شروع کردم به تراشیدن رنگ روی در ... رنگ ها ورقه ورقه از روش کنده شد ...
- چی کار می کنی توماس؟ ...
و دستم رو محکم گرفت ...
- نظریه ام رو اثبات می کنم ... طبق گفته های مدیر و ظاهر این مدرسه ... هیچ خبری از گنگ های دبیرستانی نیست... اما به در لاکر نگاه کن ... قبلا روش با اسپری طرح کشیده بودن ... طرحی که قطعا کار خود مقتوله ... اما فکر می کنم خودشم پاکش کرده ...
طوری بهم نگاه می کرد که انگار هیچ چیز از حرف هام رو نمی فهمید ...
- فکر می کنی از کادر مدرسه کسی توی قتل کریس تادئو نقش داشته؟ ...
قطعا مدیر و معاونش هر دو از مظنونین این پرونده بودن ... مدیری که من رو پیچوند و مودبانه تهدید کرد ... و داشت با آستانه تحملم بازی می کرد ... و نمی دونستم قتل اون دانش آموز براش مهم نبود یا به نحوی از این اتفاق خوشحال بود؟ ... و معاونی که پشت حالت هاش ... هزاران فکر و نظریه خوابیده بود ...
اما هنوز برای به زبان آوردن هر حدسی زود بود ...
توی حیاط ... سمت پارکینگ ... دوباره چشمم به خون روی زمین افتاد ... جنازه رو برده بودن و حالا فقط آثار جنازه بود روی زمینی که رنگ خون به خودش گرفته بود ...
پاهام از حرکت ایستاد ... و نگاهم روی اون خون ها خشک شد ... هیچ وقت به دیدن این صحنه ها عادت نکردم ... برعکس ... برای من، هیچ وقت دیدن جنازه های غرق خون... تکه تکه شده ... زخمی ... سوخته ... عادی نشد ...
- چرا خشکت زده؟ ...
صدای اوبران، من رو به خودم آورد ...
- هنوز گیجی از سرت نرفته؟ ... یا اینکه یه چیز جدید پیدا کردی؟ ...
نگاهم رو از لوید گرفتم ... اما درست قبل از اینکه دوباره حرکت کنم چشمم به دختری هم سن و سال مقتول افتاد... با فاصله از نوار زرده به "صحنه جرم وارد نشوید" ... ایستاده بود ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ... نه به خاطر زیبا بودنش ...
اون تنها کسی بود که بین تمام آدم های اون روز ... با اندوه به صحنه جنایت نگاه می کرد ...
********************************
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛 💛 ❤️ #کتابخونی_در_قرنطینه #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستو_دوم دیگر گریه های یوسف هم
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛
❤️
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_بیستو_سوم
اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند. اصلا با این باران آتشی که از سمت داعشیها برسرشهر میپاشید، در خاکریزها چه خبر بودو میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردمتاخاموش نشده حیدر تماس بگیرد تااینهمه وحشت را با عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتی ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم. در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپاره هایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سورههای کوتاه قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار صاحبالزمان (عج) را صدا میزد و به جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک رمضان کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کفحیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سد مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و باآخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :
《بیاید برید تو کمد!》
چهارچوب فلزی پنجره هایخانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :
《اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!》
اما من میدانستم این کمد آخرین سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟؟
@jihadmughnieh
#خنده_حلال
طرف هرشب ازجلو در بانک ملی رد میشد بوق میزد،
نگهبان بانک خیلی عصبانی میشه جلوشومیگیره میگه چته هر شب رد میشی هی دستتو میذاری رو بووووق آزار داری📢
طرف میگه:
نه-پولام تو بانکتونه میترسم خوابت ببره😄😅😂😂
@jihadmughnieh
🔸امام رضا علیه السلام:
هر کس در ماه رمضان یک آیه از کتاب خدای عزّوجلّ بخواند، مثل کسى است که در غیر آن، ختم قرآن کرده باشد.
(بحارالأنوار جلد 96 صفحه 341)
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
میگن چرا تقلب میکنی؟ میگه تقلب هنره عرضه میخوادتوهم میتونی بکن😏 اگه اینجوری بود کسی که بمب اتمی می
#واجب_فراموش_شده
✅بعضی وقتها کوچک ترین نهی از منکر این هست که از توی جمعی که درحال انجام منکر هستند فاصله بگیریم...
یا اگر نمیتوانیم با یک اخم کوچک نارضایتی مان را نشان دهیم.⚠️
✅در اکثر اوقات اگر انجام دهنده ی منکر بیننده و تشکیق کننده ای نداشته باشد به کار خود ادامه نمیدهد...✋🏻
@jihadmughnieh
#خنده_حلال
ناراحتم مثل سربازی که تو برگه انتقالیش نوشته بجنورد وسط راه میفهمه نوشته بیرجند،
میره بیرجند تا میرسه میفهمه از اول انتقالی بروجرد بوده😐
@jihadmughnieh
دمتون گرم که با بودتون باعث دلگرمی مایید...❤️❤️
اگه خدا بخواد برای تولد شهیدجهادمغنیه یک سوپرایز داریم براتون😍☺️
نمیگم مزه اش نره🙃😉
#ادمین_نوشت
@jihadmughnieh
کی فکرش را میکرد که روزی مردم ، اینگونه به زیارت شاه خراسان بروند ؟؟؟!!!!😔
@jihadmughnieh
موقع حرف زدن خود با طنازی🙃😙😉 سخن نگویید تا بیمار دلان به طمع بیفتند.😠
سوره ی احزاب آیه ۳۲😇
@jihadmughnieh
امام علی (ع):
👀نگاه اول (به نامحرم)از آن توست
🙄نگاه دوم علیه تو ست ...
😈نگاه سوم تیری است از تیرهای شیطان که خداوند متعال به شخصی که از این نگاه پرهیز کند ایمانی میدهد که شیرینی آنرا د قلبش حس کند❤️😍
@jihadmughnieh
نام شرافتمند فارس تا ابد ، بر روی تو خواهد ماند .
هیچ کس...
هیچ کس...
نمی تواند این نام را از تو بگیرد
ای خلیج همیشه فارس❣
@jihadmughnieh
جدول پخش تلویزیونی برنامه های ویژه ماه مبارک رمضان 1399 در #حرم_مطهر_رضوی
@jihadmughnieh
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛
❤️
#کتابخوانی_درقرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_بیستوچهارم
عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :
《بیاید دعای توسل بخونیم!》
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچیدوانفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :
《جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون میکنن!》
داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۳1 ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالاآمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریه های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزاده ام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. باناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیابود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :
《قراره دولت با هلیکوپتر غذابفرسته!》
و عمو با تعجب پرسید
:《حمله هوایی هم کار دولت بود؟》 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :
《نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.》 از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طوالنی ادامه داد
:《نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.》 و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد
:《بچه ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!》
@jihadmughnieh
اگه آنلاین بودین و🙂
این پیام رو دیدین📿
دعای عهد یادتون نره🙃🎀
روزه هاوعباداتتون مقبول حق💟
@jihadmughnieh
#خنده_حلال
روزی مظفرالدین شاه وارد مجلسی می شد، جلوی در ورودی دو نفر سرباز ایستاده بودند.
شاه روی به یکی از آن ها کرده و پرسید: اسم تو چیست؟
مأمور گفت: قربانعلی.
پرسید: این چیه که در دست داری؟
گفت: اسلحه است.
شاه گفت: باید از آن به خوبی مواظبت کنی، این تفنگ مثل مادر توست.
بعد شاه از دیگری پرسید: این كه در دست داری، چیست؟
مامور دوم گفت: قربان! این مادر قربانعلی است!😂😂😂
@jihadmughnieh
دوستان توجه کنید...
🚦
اون سوپرایزی که گفتم تو راهه...
خدامیدونه که تولید کار فرهنگی که زیبا و باب میل جامعه باشه چقدر سخته😞
پس ازتون میخوایم وقتی کار آماده شد
تا میتونید پخش کنید وگسترشش بدین تا هم خستگی ما دربره و هم بیشتر مردم با شهدا و شهیدمغنیه رفیق بشن.
اجرتون باخدا☺️❤️
@jihadmughnieh
فردا تولد رفیقمونه😍 👌
یک شاخه گل صلوات برای شادیشون تقدیم کنید.☺️
@jihadmughnieh