برای سایر آدمها گاهی اصلاً مهم بهنظر نمیرسد، با سری آتش گرفته اینطرف و آنطرف میروید و هیچکس شعلهها را نمیبیند. و در نتیجه -از آنجا که افسردگی عموماً نادیدنی و اسرارآمیز است- داغ ننگ بهراحتی باقی میماند.
-صفحه ۱۰-
وقتی افسردهاید، احساس تنهایی میکنید، و اینکه هیچکس کاملاً وضعیتی را که دارید تجربه نکرده. آنقدر میترسید دیوانه بهنظر برسید که همهچیز را درونی میکنید، و آنقدر میترسید مردم بیشتر شما را تنها بگذارند که ظاهری آرام به خود میگیرید و دربارهاش حرف نمیزنید، که خیلی بد است، چون حرف زدن از آن بهتر است.
-صفحه ۱۰-
زمان شفا میدهد. در انتهای تونل روشنایی وجود دارد،
حتی اگر ما قادر به دیدنش نباشیم.
-صفحه ۱۰-
افسردگی برای هرکس متفاوت بهنظر میرسد. درد به شکلهای مختلف، به درجات متفاوت حس میشود و واکنشهای متفاوتی را برمیانگیزد.
-صفحه ۱۱-
مرحله اول: سقوط.
«اما درنهایت فرد برای زندگی کردن بیشتر از کشتن خودش به شهامت نیاز دارد.» آلبرکامو، یک مرگ شاد.
-صفحه ۱-
و بیشتر از یک سال طول کشید تا دوباره حتی احساس کنم نیمهعادیام. تا آن مرحله هیچ درک یا آگاهی واقعی از افسردگی نداشتم.
-صفحه ۲-
اما ممکن نبود کسی که مرا در آن ویلا میدید بفهمد چه احساسی دارم، ممکن نبود حس کند در چه جهنم غریبی به سر میبرم.
-صفحه ۴-
میخواستم بمیرم. نه. این کاملاً درست نیست.
نمیخواستم بمیرم، فقط نمیخواستم زنده باشم.
-صفحه ۴-
«آندرهآ، من میترسم.»
«مشکلی نیست. درست میشود. درست میشود.»
«چه اتفاقی دارد برایم میافتد؟»
«نمیدانم. اما درست میشود.»
-صفحه ۵-
چرا درک افسردگی دشوار است؟
نامرئی است.
اصلاً «یکذره هم با احساس اندوه» همراه نیست.
-صفحه ۶-