eitaa logo
جــــــملات فوق العاده زیبـــــــــا🏵️
23.5هزار دنبال‌کننده
84.2هزار عکس
68.5هزار ویدیو
185 فایل
❤کانال جملات فوق العاده زیبا 🌼شامل متن های زیبا 🌸عکس های زیبا و خاص و مناسبتی 🌷استوری ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه عارفانه ❤️شما بهترین هستید که بهترین کانال درایتارا انتخاب کردهگیرنده تبلیغات مالک @Manavio69 لینک @jomlatziba
مشاهده در ایتا
دانلود
توکل کن و صبور باش‼️ هرچیز در زمان خودش اتفاق می افتد باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎ ‌‌‌‌‌                    ‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌࿐჻ᭂ💜჻ᭂ࿐
دلت را بتکان....... اشتباهاتت وقتی ا؋ـتاد روی زمیـن..... بگذار همانجا بماند..... ؋ـقط از لا به لای اشتباه هایت،یک تجربـه را بیرون بکش....... قاب کن ....و بزن به دیوار دلت...... اشتباه کردּن اشتباه نیست......... در اشتباه ماندنּ اشتباه است......
هیچکس قفل بدون کلید،نمی سازد اگر قفلی در زندگیت،می بینی... شک نکن اون قفل کلیدی هم دارد... کلید خیلی از قفلهای زندگی! پنج چیز است.... ايمان به خدا، صبر، آرامش، تلاش و توکل.. 🌷🌷🌷🌷🌷
⚛ پنج راه خونه تکونی ذهن 🍂1. از هیچکس متنفر نباشید. تنفر هاله انرژی شمارو خراب میکنه! 🍂2. الکی نگران نباشید و استرس بی مورد نداشته باشید. 🍂3. آدم هارو ببخشید. بخشش هاله انرژی شمارو به شدت تقویت میکنه. 🍂4. از هییییچکس از هییییچکس هییییچ توقعی نداشته باشید! 🍂5. ساده زندگی کنید. چشم و هم چشمی و نگاه کردن به دست و زندگی این و اون هیچ وقت اجازه نمیده شما احساس خوشبختی کنید.
من از عقرب نمیترسم ولی از نیش می ترسم ندارم شِکوه از بیگانگان از خویش می ترسم ندارم وحشتی از یوز و ببر و حمله ی شیران از آن گرگی که می پوشد لباس میش میترسم
روزی چهار شمع درخانه‌ای تاریک روشن بودند🌷 🌸اولین آنها که ایمان بود گفت:دراین دور و زمـــانه مردم دیگر چندان ایمان ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد. 🌸شمع دومی که بخـــشش بود،گفت:دراین زمانه مردم دیگر به هـــم کـــمک نمی کنند و بخشش ازیاد مردم رفته است.و او هم خاموش شـــد. 🌸شمع سوم که زندگی بود،گفت: مردم ،دیگر به زندگی هم ایمان ندارند و با گفتن آن خاموش شد.درهمین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم رابرداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد. 🌸سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟ گفت:من امیدم.وقتی انسانها همه درهارابه روی خود بسته می بینند من تمام چراغهای راهشان را روشن می کنم تا به راه زندگی خودادامه دهند... 🌸دوست خوب من :خوشبختی نگاه خداست ،آرزو دارم ،خداوند هرگز از تو چشم بر ندارد،و شعله شمع امیدت همواره روشن بماند...الـهـی آمیــــن🕯
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم وین یک‌دمِ عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیْرِ کُهَن درگذریم با هفت‌هزار سالگان سربه‌سریم در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش جامی است که عقل آفرین میزندش صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف می‌سازد و باز بر زمین میزندش
ریشه های قالی را تا می کنیم تا سالم بماند. ولی ریشه زندگی یکدیگر را با تبر نامهربانی قطع می کنیم و اسمش را می گذاریم برخورد منطقی! دل می شکنیم و اسمش میشود فهم و شعور! چشمی را اشکبار می کنیم و اسمش را می گذاریم حق ریشه زندگی انسانها را دریابیم و چون ریشه های قالی محترم بشماریم گاهی متفاوت باش... بخشش را از خورشید بیاموز که ترازوئی ندارد… سبک و سنگین نمیکند… جدا نمی سازد... و فرقی نمیگذارد.... به همه از دم روشنایی می بخشد... محبت را بی محاسبه پخش کن... دروازه های قلبت را به روی همه بگشا ....
قلبی که هیچگاه از صداقت خالی نمیشود ♥️ کسی که بخاطر خدا دوستت دارد و فراموشت نمیکند ❤ روزی که در آن گناه نکنی ♥️ دعای خیری که برایت می شود و تو نمیدانی ❤ از خدای مهربان می خواهم که رضایتش را شامل همه ی ما کرده و بهشت را نصیبمان گرداند
زنده بودن حرکتی است افقی از گهواره تا گور ...... اما زندگی کردن حرکتی است عمودی از فرش تا عرش..... زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست. ماموریت ما در زندگی بی مشکل زیستن نیست با انگیزه زیستن است سلطان دلها باش, اما دل نشکن. بگذار همه عاشقت باشن اما تو عاشق یک نفر باش..... طلا باش اما خاکی... ─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─
🔸استاد فاطمی نيا مي گويد :علامه جعفری از پدر آیت الله خویی، مرحوم آسید علی اکبر خویی، نقل می کند در قدیم در شهر خوی یک زنی بسیار زیبا بوده. چون شهر کوچک بود همه هم را می شناختند این دختر زیبا نصیب جوانی شد. مکه ای برای این جوان واجب شد. این جوان ذهنش بد جوری مشغول شد که در این مدت طولانی که باید با شتر و...سفر کنم این زن را به چه کسی بسپارم. نزد مقدسی رفت که زنش به او بسپارد او قبول نمی کند و می گوید نامحرم است، چشممان به او می افتد به گناه می افتیم. داشی در خوی بوده مشهور بوده به علی باباخان. به او گفت: می خواهم بروم مکه می خواهم زنم را به شما بسپارم. دخترهایش را صدا زد و گفت: او را ببرید داخل. خیالت تخت برو مکه. جوان رفت مکه بعد از شش هفت ماه با اشتیاق رفت در خونه علی باباخان زنش را تحویل بگیرد. در زد گفت: آمده ام زنم را ببرم. گفتند: بابا علی خان نیست ما نمی توانیم او را تحویل دهیم. 💭 گفت: بابا علی خان کجاست؟ گفتند: تبریز.راه زیادی بود و ماشینی نبود بالاخره خودش را رساند به تبریز. علی باباخان را پیدا کرد. گفت: اینجا چه می کنی؟ گفت: تو این زن را سپرده بودی به من. شنیده بودم که این زن زیبا است. ترسیدم حتی در این حد که بیاد به ذهنم که ببینم این چه شکلی است. به همین دلیل تو که رفتی من تمام مدت را رفتم تبریز تا تو برگردی.» ┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄