هِی میگردی، میچرخی، نگاه میکنی و خاطراتت رو میتکونی که شاید از لابهلاش چیزی پیدا کنی، دلیل پیدا کنی، برهان ببینی و کمی دلت آروم بشه که بیدلیل نبوده و بازم هم به نتیجهای نمیرسی و میرسی به سوال آقای صبوحی "من چه کردم که چنین از نظرت افتادم؟"
آدمیزاد هنوز به اون نبوغ و کمال نرسیده که بفهمه کاربردِ لبها نوشیدن نیست، بوسیدنه.
هزارمن
[غم]
میخواهم یک اعتراف دوست نداشتنی بکنم به انسانها.
برخی آدمها آجر بنای وجودشان از غم و اندوه است، میخندند و غمگیناند، شمع میلادشان را فوت میکنند و غمگیناند، در جمع غمگیناند، در خلوت غمگیناند، صاف صاف راه میروند و غمگیناند.
برخی ذاتا غمگیناند دیگر، چه میشود کرد؟ بگذارید شجریانمان را گوش دهیم، تلخی چای را به شیرینیِ قند ترجیح دهیم، کم بخندیم و اشک بریزیم.
رنجمان را انکار نکنید که بزرگترینِ جفا ها در حق آدمی، انکار رنج اوست.
یه جایی همهٔ کدورتها، دلتنگیها و غمها رو میذاری کنار و تصمیم میگیری رها کنی. تصمیم بگیر رها کنی.