نیاز دارم یه طومار بنویسم و گِله کنم، صدامو ببرم بالا و داد بزنم، کلمه ها رو ردیف کنم و بدون توقف حرف بزنم، اما کیه که بشنوه عزیزم؟ کیه که گوش بده؟
کیه که بخونه؟ کیه که بدونه؟
کل روز رو میجنگی، لبخند میزنی، کتاب رو تورق میکنی، موهات رو میدی پشت گوشِت، کتلتها رو برمیگردونی، لاک میزنی، آخرشم خورشید میره پایین و غمهات میاد بالا و تو میمونی و یه عالمه غصه که برای خوردن داری. چیه این شب؟
قد میکشی و استخون میترکونی دقیقا همونجایی که غمگینی، دلتنگی اما دوباره تکرارش نمیکنی.
این قضیه که هنوز دو سه ماه دیگه رابطه زمین با خورشید تنگاتنگه هم واقعا ناراحتم میکنه.
کاش به جای اینهمه توجه غیر منطقی به گربهها، به امیرحسین قیاسی و این طنزِ نمکیش توجه میکردید.
به جای اینکه اینهمه در موردش بخوابید، چای بخورید، نقاشی بکشید یا هر چیزی. یه بار در موردش فکر کنید شاید واقعا اونقدرا هم لاینحل نبود.