هزارمن
[من]
دفتر خاطراتم رو ورق میزدم و این جمله رو دیدم.
یادم اومد برای نوشتن همیشه دستم رو بالا میآوردم تا شاید بتونم خودم رو پشت کلمات پنهان کنم، با ثقیل بودن کلمههام از پوچیِ خودم صرف نظر کنم.
اونقدر نوشتم که کلمهها تکراری و قصه ها قابل پیشبینی شدن، اشک ها خشک و کاغذ ها تَر شدن.
دیگه کلمهای نبود که ازش وام بگیرم و شعری نبود که لبم رو باهاش تر کنم.
حالا فقط من موندم، من، من، من.
اینکه هیچی نمیگم به خاطر این نیست که صبورم، چاره ای ندارم.
وقتی چاره ای نداشته باشی لاجرم همهیِ صفتای خوب دنیا رو داری.
هر آدمی که از کنارش رد میشی یه کوله غمِ گندهی بیرحمِ نامرئی داره که سعی میکنه حملش کنه و تو راهش بهت نخوره، حالا اگه بهت خورد هم چیزی نمیشه که، تو بهش نخور. واقعا "دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی"
تنها راهی که برام مونده اینه که یه بلیط مشهد بگیرم و موقع دیدن طلاییِ گنبد زمزمه کنم "آمدهام تو به دادِ دلم برسی"
بابا ما که اهلِ نوشتن از گوشهٔ چشم و کمونِ ابروی کسی نبودیم، ما که اهل پر پر کردنِ گل و شرطِ "دوستم داره یا دوستم نداره" نبودیم، ما که اهل هزار بار فال گرفتن تا رسیدن به فالِ مطلوب نبودیم.
ما که اهل فکر کردن به معنی آهنگای داریوش و هایده نبودیم. شما ما رو اهلیِ این مرام و مسلک کردی.
شما ما رو اهلی کردی، شما ما رو اهلیِ خودت کردی.