eitaa logo
تبلیغ نوین
3.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
64 فایل
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا http://payamenashenas.ir/asemani لینک ناشناس جهت ارسال انتقادات و پیشنهادات https://eitaa.com/joinchat/2408186780C7829e5411b لینک دوره ها
مشاهده در ایتا
دانلود
تبلیغ نوین
🌷در لاله‌زار کریمان🌷 #قسمت_دهم قبل از غروب، احمد پایین روستا به منزل عمه‌اش رفت تا با عمه و دختر‌ع
🌷در لاله‌زار کریمان🌷 دعای توسل تمام شد؛ ما رفتیم سراغ گپ‌و‌گوی دخترانه و آماده شدن برای خواب. هنوز عمه و احمد پشت دار قالی مشغول دردودل بودند. صبح با صدای رعدوبرق و رگبار بیدار شدم. احمد سحرخیز، زودتر از همیشه بیدار شده بود و با‌ گره‌هایی بر تاروپود قالی، آخرین گل‌وبوته را به یادگار می‌گذاشت. صبحانه را کامل نخورده بودیم که همسر عمه (دایی یحیی) با لندکروز سپاه رسید؛ احمد ساک به دست و پوتین به پا کنار همان سپیدارهایی ایستاد که پوست کنده بود. 🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃 دوستان و هم مسجدی‌های محله دورهم جمع بودند، هرکس سعی می‌کرد چیزی بگوید تا لبخند را میهمان‌ لب‌ها کند، احمد به جمع دوستانش پیوست و شوخی بچه‌های مسجد شروع شد. عمه سعی می‌کرد خودش را کنترل کند تا دستش نلرزد و اشک نریزد. همسایه‌ها و فامیل در کوچه ایستاده بودند، چند نفر که باهم اعزام داشتند به طرف ماشین رفتند و از دیوار لندکروز خودشان را بالا کشیدند. احمد هنوز در حال وداع و توصیه به خواهران و برادرش بود؛ از حجاب گفت، از کمک به بی‌بی و بابا و... تا رسید جلوی آینه و قرآنی که در دستان عمه می‌لرزید، اول قرآن را بوسید و بعد روی مادر را؛ محکم عمه را به آغوش کشید انگار می‌دانست آخرین بار است که گرمای نفس مادر را حس می‌کند. 🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃 از درگاه در رد شد، ساکش را گذاشت بالای ماشین، دوتا دستش را روی دیواره ماشین قرار داد و باقدرت خودش را بالا کشید؛ طوری که دایی یحیی با حسرت قدوبالایش را برانداز کرد، انگار تازه مرد شدنش را باور کرده بود. آخرین چهره ای که از احمد به خاطر دارم بالای لندکروز ایستاده بود، ابروهای مشکی و به هم پیوسته، صورتی با محاسن کم، خوشرو و خندان. به گونه‌ای ایستاده بود که عمه تمام قدوبالایش را برای آخرین بار به خاطر می‌سپرد. دخترعمه‌اش آن‌طرف‌تر کنار دیوار ایستاده بود و احمد از بالا چنان عمیق همه چیز را نگاه کرد که گویی داشت آخرین تصویر زادگاهش، دوستانش و هم محله‌ای‌هایش را از نظر می‌گذراند. روی سقف لندکروز، بلندگویی وصل بود که صدای حاج صادق آهنگران پخش می‌شد. دایی یحیی که داخل کابین ماشین نشست ولوم صدا را بیشتر کرد و این یعنی گروه اعزامی، در حال حرکت است. هرمنزلی در مسیر کوچه صدا را می‌شنید سراسیمه با جعبه نقل، شکلات، مغزی‌جات و کاسه آبی گروه را بدرقه می‌کرد. آن روز احمد و هم‌رزمانش را کل محل مشایعت نمودند؛ کاسه‌های آب پشت هم پاشیده می‌شد تا کسی سیلاب اشک عمه و دیگر مادران را نبیند. آن روز منزل عمه سوت و کور شد، صدای کوبیدن کِلوْزار و پاکی قالی دیگر به گوش نمی‌رسید. عمه به دنبال راه فراری بود تا کسی اشک‌هایش را نبیند. نمی‌دانم به صحرا رفت یا باغ؟! شاید نشست لب جوی آب و خاطراتش را مرور کرد. غروب به منزل ما آمد، کنار بابا نشست و با دردودل کمی آرام گرفت. 📝ادامه دارد... ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: میم.صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane