🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
داستان دختر شینا👇👇👇👇
#قسمت_هجدهم
🍀شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات🍀
💕با ما همراه باشید💕
#دختران_مشکات
@Ka_meshkat
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت8⃣1⃣
گفت: قدم! بلند شو برویم.
گفتم: امشب اینجا بمانیم.
لب گزید و گفت: نه برویم.
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد🌼
روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد🌟خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد?
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود، آورد. با شادی بازش کرد و گفت: بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام🧡
گفتم: باز هم به زحمت افتاده ای.
خندید و گفت: باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد😌
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.
دلم غنج می رفت از این حرف ها😇اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرف تو راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو
سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلا مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.
کمی فکر کردم و گفتم: دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است🍀
ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم.
صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست💔دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم😉
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.
فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند🌸😍🌸
ادامه دارد...🖋
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
#دختران_مشکات
@ka_meshkat
السلام علیک یاصاحب الزمان عج
جهت سلامتی وتعجیل درامر ظهورامام زمان عج صلوات...
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#دختران_مشکات
@Ka_meshkat
🔴 از ماه شعبان چند روز بیشتر نمانده است
عزیزان من! فرزندان من! جوانان عزیز! از همین چند روز هم استفاده کنید. از خداوند بخواهید، دلهای باصفای خود را متوجّه خدا کنید و با او حرف بزنید.
زبان حرف زدن با خدا، زبان مخصوصی نیست؛ اما معصومین ما - کسانی که پایگاههای قرب الهی را یکی پس از دیگری طی کردند - با زبانهای خوبی با خدا حرف زدند.
آنها راه سخن گفتن با خدا را به ما یاد دادند.
این مناجات شعبانیّه، این دعاهای ماه رجب و ماه شعبان، این مضامین عالی، این معارف رقیق و نورانی با الفاظ زیبا و معجزهگون، وسیلهای برای دعاکردن ماست.
من همه شما عزیزان را به توجّه به دعا در این ایام، توجّه به نماز، اقبال به روزه و استفاده از روزها و شبهای ماه رمضان دعوت میکنم.
۲۰آبان۸۰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#دختران_مشکات
@Ka_meshkat
تولدت مبارک
۴ اردیبهشت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_پاییزی
#یادت_باشه
#الگوی_آسمانی_من
#دختران_مشکات
@ka_meshkat
🌹دختران مشکات 🌹
تولدت مبارک ۴ اردیبهشت #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #شهید_مدافع_حرم #شهید_پاییزی #یادت_باشه #الگوی_
🌹🌹🌹🌹🌹
امروز که #تولد شهید 🌹 است
چه حرف دلی باهاش داری
برای ما بگو و بفرست ✅
برخی از #دلنوشته های شما در کانال قرار میگیره
یادمونه در مراسم های حضوری برای تولد این شهید عزیز از شهرهای دوری مثل شیراز اصفهان و.... اومده بودن
راستی اگه کتاب #یادت_باشه نخوندی حتما بخون حیفه که نخونی 👌✅
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تولدت_مبارک 🎉🎉🎉🎉
#الگوی_آسمانی_من
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
جهت قرار دادن در استوری واتساپ و اینستا ✅
من مشکاتی ام
از کرمان_بوشهر
#دختران_مشکات
http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تولدت_مبارک 🎉🎉🎉🎉
#الگوی_آسمانی_من
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
جهت قرار دادن در استوری واتساپ و اینستا ✅
امامزاده حسین (ع) و گلزاری شهدای قزوین
سلام بر شهید بابایی
سلام بر شهید حمید سیاهکالی مرادی
سلام بر شهدا
#دختران_مشکات
http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
داستان دختر شینا👇👇👇👇
#قسمت_نوزدهم
🍀شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات🍀
💕با ما همراه باشید💕
#دختران_مشکات
@Ka_meshkat