❤️بسم رب العشق❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری ۱ صلوات بفرستید❤️
#ادمین_نوشت
❤️⚡️@kafehdokhtaroneh
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_یکم
چشماش از تعجب از حدقه در آمد با بهت گفت:
- به خدا شما اشتباه می کنین من اصلاً منظورم این نبود که خونواده شما...
- لطفاً نگه دارید.
- اجازه بدید توضیح بدم
- به حد کافی شنیدم، حداقل احترام عمه مرحومتون را داشتید؟!
- عمه چیه؟ من اصلاً نمی فهمم شما چی میگن؟ من چیکار به اون خدابیامرزها دارم.
- شما همین الان تمام فامیل من رو مسخره کردین!
- من؟!
- آره شما!
- من چیکار به فامیلاي شما دارم؟
- تمام انتقادات شما از من و بستگانم بخاطر حسادته!
با ناراحتی که در کلامش موج می زد گفت:
- حسادت به چی؟
خب معلومه حسادت به ثروت و موقعیت اجتماعی اونها، که شما ندارین!
بـا ایسـتادن ناگهـانی ماشـین متعجـب شـدم و بـا نگرانـی بـه علیرضـا نگـاه کـردم. از فکـر ایـن کـه مـی خواهد مرا با لگد بیرون بی اندازد وحشت زده گفتم:
- چرا نگه داشتین؟
سرد وخشک و بی روح گفت:
- رسیدیم.
با دلخوري از ماشین پیاده شدم و به طرف باغ رفتم. صدایش به من رسید که گفت:
- اگه فکر می کنیـد مـن بـه شـما و خونوادتـون تـوهین کـردم، همـین جـا ازتـون عـذرخواهی مـی کـنم .
مـن از بسـتگانت انتقـاد کـردم ولـی قصـدم تـوهین نبـود. مـن کـی باشـم کـه بخـوام راه و رسـم زنـدگی کردن را به دیگران یاد بدم.
- دیدم. شما خیلی بی انصافید!
از برخـوردم بـا علیرضـا نـادم و پشـیمان بـودم. احسـاس دختـر بچـه ي کلـه شـق و لجبـازي را داشـتم که مدام پایش را بر زمین می کوبید و فقط حرف خودش را تکرار میکرد!
همـه در آلاچیـق جمـع شـده بودنـد. عمـه فـرنگیس و فتانـه و پسـرکوچک فـرزین؛ دانیـال! زن جدیـد فرزین هم کماکان در فرانسه مانده و هنوز در قهر بسر می برد!
عمه فروغ هم بـه اتفـاق پسـر و عـروس و دختـرش آمـده بودنـد طبـق معمـول همسـرش کـار را بهانـه کرده و نیامده بود.
علاوه برآنها خواهر زریـن خـانم بـا دو دختـرش نونـا و آنـا آمـده بـود . یـک بـه یـک احوالپرسـی کـردم و همان طور با مانتوي کتان زیتونی و شال مشکی ام در آلاچیق کنار عمه فروغ جاي گرفتم.
- راستی چرا پسرها نیومدن؟
قبل از اینکه جواب زن عمو را بدهم. صداي فرزین بلند شد!
- سهیلا با ما نیومد. رفتیم دنبالش، اما افتخار همراهی ندادن!
فرزین لبخند زنان به جمع ما پیوست. و خطاب به من ادامه داد:
- حالا دیگه ما غریبه شدیم جناب پسردایی فامیل!
بعد هم دستش را به طرفم دراز کرد و با صمیمت گفت:
- خوبی؟
بـا تردیـد بـه دسـتش کـه بـرا ي فشـردن دسـتم در هـوا معلـق مانـده بـود و سـپس بـه چشـمانش نگـاه کردم او هم گیج و حیرت زده با چشمانی پر از سؤال نگاهم می کرد.
از دســت دادن منصــرف شــدم و فقــط لبخنــد ملیحــی زدم! فــرزین متوجــه نیــتم شــد . دســتش را
انداخت و ابروهایش را بالا برد و گفت:
- اینجورایاست؟!
**
#ادامه_دارد
🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_دوم
در زیــر نگــاه کنجکــاوش در حــال ذوب شــدن بــودم کــه خوشــبختانه صــدا ي ســلام رهــام، فــرز ین را متوجه او کرد و مرا از آن برزخ نجات داد.
زن عمـو بـا دیـدن رهـام کـه سـوت زنـان و سـرخوش بـه طـرفش مـی آمـد چهـره درهـم کشـید و بـا عتاب گفت:
- کجا بودي؟
- رفتیم دنبال ننه سهیلا، اما ایشون نیومدن بعد هم شروین را رسوندیم دیر شد!
- باز با این پسره معتاد گشتی؟
- معتاد چیه؟ اول صبح گیرمیدی مامان!
- برو لباسات رو عوض کن بوي سیگار میدي.
- خیلی خب کمی استراحت کنم می رم.
رهام کنارم نشست و با طلبکاري گفت:
- چرا نیومدي؟
هنـوز جـوابش را نـداده بـودم کـه متوجـه نیشـخند فــرزین شـدم. نمـی دانسـتم علیرضـا بـه آنهـا چــه گفته بود. براي همین یک چیزي پراندم:
- جا نبود.
ماشین به اون بزرگی کجا جا نداشت؟
با طلبکاري گفتم:
- جلو که شماها بودین، عقبم که اون پسره بود لابد توقع داشتی برم ور دل اون بشینم؟!
فرزین در حالی که همان نیشخند مسخره اش را حفظ کرده بود به رهام کرد و گفت:
- سهیلا از دست رفت.
رهام متعجب گفت:
- چی؟
- حالا می فهمی!
رهام که از حرفهاي فرزین سردر نمی آورد رو به من گفت:
- فرزین چی می گه؟
ایـن بــار پــرمیس مــرا از شــر آن دو نجــات داد. ظـاهراً ایــن خــواهر و بـرادر بـرخلاف همیشــه امــروز ندانسته لطف بزرگی به من کرده بودند.
- سهیلا برو تو عمارت لباسات رو دربیار!
با سرخوشـی از جـام پر یـدم و از آن مهلکـه جـان سـالم بـدر بـردم وگرنـه حـالا حالاهـا بایـد سـین جـیم می شدم و کلی مورد تمسخر قرار می گرفتم.
مشــغول در آوردن مــانتو و شــالم شــدم . خــودم هنــوز از دســت نــدادن بــه فــرزین متعجــب بــودم !
احساسـی پشـت پـرده بـود کـه مـرا ترغیـب بـه ایـن کـار کـرده بـود بـا رضـایت از کـارم لبخنـد ي روي لـبم جـا خـوش کـرد. جلـوي آیینـه مشـغول شـانه کـردن موهـایم بـودم کـه صـداي احوالپرسـی از بـاغ بلنـد شـد ! فکـر نمـی کـردم بـه جـز مـا عمـو مهمـان دیگـر ي داشـته باشـد . امـا صـدا ي زن بـرایم بسـیار آشنا بود. ناگهان چیـزي مثـل جرقـه در ذهـنم زده شـد . ایـن صـدا شـبیه بـه صـداي شـهین مـادر بهـزاد بود. امـا ایـن ممکـن نبـود آنهـا اینجـا چکـار مـی کردنـد؟ از اینکـه لحظـه ای فکـر کـردم اینجـا هسـتند خنده ام گرفـت . امـا لحظـه ای بعـد صـدایی بلنـد شـد کـه مـاه هـا بـا بندبنـد وجـودم عجـین شـده بـود و سـالها در حسـرت شـنیدنش بـال بـال مـی زدم. ایـن صـداي بهـزاد مـن بـود ! بلافاصـله بـه پشـت پنجـره
رفتم. احسـاس مـی کـردم قلـبم هـر لحظـه از حرکـت بـاز مـی ایسـتد . هـر چـه نگـاه مـی کـردم چیـزي
نمـی دیـدم گـویی تمـام حـواس پنجگانـه ام از کـار افتـاده بـود . یـک لحظـه بـا دیـدنش تمـام وجــودم خالی شد. باورم نمـی شـد خـودش بـود بهـزاد هـم آنجـا بـود!
چنـد لحظـه مـات و مبهـوت نگـاهش کردم. دلم بـرایش تنـگ شـده بـود بـرا ي صـداي گـرمش بـراي خنـدهایش بـراي قربـان صـدقه گفـتن
هــایش، حتــی بــراي ســالک روي ابــرویش! دهــانم خشــک شــده بــو د. دلــم مــی خواســت کســی کــه روزي تمـام هســتی ام تمــام قلــبم تمــام زنــدگیم بــود را بــی قــرار خــود ببیــنم امــاراحــت و خونســرد،
گـرم صـحبت بـا زن عمـویم شـده بـود. بـا دیـدن چهـره عـادي اش یکبـاره تمـام عشـق و علاقـه چنـد لحظه ي پیشم که وجودم را آتش زده بود خاموش شد!
مطمــئن بــودم مــی دانســت مــن اینجــا هســتم ایــن بــی تفــاوتی اش از درون داغــونم کــرد. او خــودش مرا پس زده بود دلیلـی نداشـت بـی قـرار دیدنم باشـد . ایـن دوري فقـط بـرا ي مـن عـذاب آور بـود نـه
او! از خــودم متنفــرم شــدم. از ایــن همــه شـوري کــه ســراپاي وجــودم را بــه خــاطر د یــدن دوبــاره اش
فـرا گرفتـه بـود حـالم بـه خـورد . خـودم را بخـاطر حمـاقتم شـماتت کـردم.
**
#ادامه_ دارد
🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️⚡️@kafehdokhtarone
1_7667592.mp3
1.48M
ربّنا با صدای زیبا و ملکوتی قاری نوجوان سید علیرضا موسوی...
❤️⚡️@kafehdokhtarone