eitaa logo
•|♥️ک‍‍‍‌‌‌آفِ‍‌ه‍‍‌ د‍‌‌ُخ‍‌تَ‍‌رون‍‌ِه‍♥️|•
349 دنبال‌کننده
4هزار عکس
339 ویدیو
106 فایل
•| ⚠ فرقی نمی کند شلمچه _ عراق _ سوریه _ یمن تهران یا هر جای دیگر ...! تکلیف ما دویدن پا به پای " انقلاب " است . #کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌برای‌امام‌زمان‌(‌عج‌‌)‌‌‌ ◀ گفتگو پیشنهاد و نظرات ↓↓ @shahid_farda12
مشاهده در ایتا
دانلود
“تو را دوست دارم ” و این دوست داشتن حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می کند.... ❤️⚡@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️بسم رب العشق❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری ۱ صلوات بفرستید❤️ ❤️⚡️@kafehdokhtaroneh
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 مهلـت نـداد و مـرا محکـم بـه دیـوار زد. کـاملاً بـه مـن چسـبیده بـود آنقـدر کـه نمـیتوانسـتم تکـان بخورم بوسه هاي خشنش نه تنهـا حـس خوشـایندي بـه مـن نـداد بلکـه حـالم را بـد مـی کـرد . هـر چـی تقلا می کردم بـی فایـده بـود . التماسـش کـردم امـا گـو یی صـدا یم را نمـی شـنید. از سـوزش لـبم اشـکم سرازیر شد. بالاخره رضایت داد و از من جدا شد. اشکهایم را از چشمانم پاك کردم فریاد زدم: - چرا اینجور کردي روانی؟ نفس نفس زد و گفت: - حقت بود با تو باید اینجوري رفتار کنم. نالیدم: - مگه من چیکار کردم؟ - فکر می کنی نمی فهمم که دیگه مثل سابق دوستم نداري؟! همش داري ازم فرار میکنی. با تهدید اضافه کرد: - حتی به زورم شده مجبورت می کنم تا آخر عمرت کنارم زندگی کنی! بدون آنکه ببینـد چـه بلا یـی بـر سـر صـورت و لـبم آورده اسـت از اتـاق خـارج شـد . بـا گر یـه لباسـها یمرا پوشیدم. تمام صـورتم پـر از لکـه هـا ي سـرخی شـده بـود کـه اثـر لبهـا ي بهـزاد بـود . لـبم کمـی پـاره شده بـود و خـون مـی آمـد . از در عقبـی بیـرون آمـدم بـا د یـدن ماشـین علیرضـا فهمیـدم کـه بـه دنبـال پـدر و مـادرش آمـده اسـت. سـرم را تـا جـایی کـه مـی توانسـتم پـایین انـداختم و سـوار شـدم. چهـره هـر سـه از انتظـار کلافـه بـود مختصـر عـذرخواهی کـردم و در سـکوت بـه رفتارهـاي عجیـب و غریـب بهزاد فکر کردم. دیگــر مطمــئن شــدم در ایــن چنــد ســال غیبــتش اتفاقــاتی در زنــدگی اش افتــاده کــه او را ایــن گونــه کــرده اســت. دلــم بــراي خــودم مــی ســوخت زنــدگی کــه شــروعش بــا دعــوا و ناســزا همــراه باشــد عاقبت خوشـی نخواهـد داشـت، آنهـایی کـه بـا عشـق شـروع مـی کننـد روزي بـه بـن بسـت مـی رسـند پس تکلیف ما چه بود؟ *** سکوت ماشین دیوانـه ام مـی کـرد . احسـاس مـی کـردم دیگـر در این خـانواده جـایی نـدارم و خـودم را غریبــه اي مــی دانســتم کــه بــه زور وارد حــریم خــانواده اي شــده و تمــام تلاشــش را بــه کــار مــیبنــدد تــا عضــو ي از ایــن خــانواده شــود امــا آنهــا از ورود غر یبــه ناراضــی هســتند! دلــم گرفــت بــا ازدواجــم بــر اي همیشــه خانــه پــر از محبــت دا یــی را از دســت دادم. دوبــاره احســاس یتیمــی و بــی سرپناهی می کردم. حتی با وجود بهزاد هـم تنهـا بـودم تـا چنـد هفتـه د یگـر وارد خانـه ا ي مـی شـدم کـه کـوچکترین علاقـه اي بـه آن نداشـتم. کـاش هـیچ وقـت آن روز نمـی آمـد. کـاش مـیمردم و راحـت مـی شـدم. امشـب یکی از بدترین شبهاي عمرم بود که نامزدم به من هدیه داده بود! بــا دیــدن ســاعت دوازده آه از نهــادم بلنــد شــد . ســرم درد مــی کــرد و نــاخوش احــوال بــودم امــا بــا خوانـدن چنـد تـا از پیامـک هـاي خوانـده نشـده گوشـی همـراهم کـه حامـل خبرهـاي بـدي بـود حـالم بدتر هـم شـد . عـده ا ي از همکلاسـی هـایم خبـر از مشـروط شـدن ا یـن تـرمم داده بودنـد ! ایـن تـرم بـا ایـن اوضـاع روحـی نامناسـبی کـه داشـتم. مطمـئن بـودم امتحانـاتم را خـراب کـردم امـا مشـروط شـدن در مخیله ام نمی گنجید! بـالاخره رضـایت دادم و بـا رخـوت تخـتم را تـرك کـردم. نگـاهی بـه آیینـه کـردم. بـا ایـن صـورت پـر از لـک رو یـم نمـی شـد پـایین بـروم ! تـا حـالا جلـوي ایـن خـانواده محتـرم چنـد بـار بـی آبرویـی کـرده بودم، دیگر بس بود! اما با وجود گرسنگی چاره اي نداشتم. زن دایـی در آشـپزخانه مشـغول فـراهم کـردن ناهـار بـود، از قرارمعلـوم کسـی خانـه نبـود بـا خجالـت وارد آشــپزخانه شــدم و از پشــت ســر ســلام کــردم . تکــانی خــورد بــه عقــب برگشــت . بــا دیــدن مــن گفت: - مادر چه خبرته، سکته کردم. با بی حالی گفتم: - ببخشید. - بشین برات یه چیزي بیارم بخوري. لبخنــد کــم رنگــی زدم و پشــت میــز ناهــارخوري نشســتم و ســرم را پــا یین انــداختم. تنــد تنــد میــز را چید و یه لیـوان شـیر داغ بـه دسـتم داد . بـه آرامـی دسـتش را ز یـر چانـه ام بـرد و سـرم را بـالا گرفـت با دیدن صورت و لبم، متعجب پرسید: - سهیلا اذیتت می کنه؟ لبخند زدم و با شرم گفتم: - نه خیلی دوستم داره فقط خواست تلافی کنه! زن دایی با ملامت گفت: ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 - این چه مدل دوست داشتنه! بهش برخورد دیشب نموندي؟ - آره. - یعنی تا دو سه هفته دیگه طاقت نداشت که این جوري تلافی کرد؟ - پسر خوبیه فقط کم حوصله اس. - خداکنه همین جوري که می گی باشه، از چشم من که افتاد. مـی دانسـتم از اول هـم از بهـزاد خوشـش نمـی آمـد از اینکـه بـه خـاطر مـن ناراحـت شـده بـود حـس خوبی داشتم حس نگرانی مادر به دخترش! ناهـار را دو نفـري بـا هـم خـوردیم. از زن دایـی خـواهش کـردم کمـی پمـاد بـراي کـم شـدن التهابـات لک هاي صورتم بدهـد تـا بـا آمـدن دا یـی و علیرضـا خجالـت نکشـم . خوشـبختانه تـا بعـد از ظهـر هـیچکـدام نیامدنـد. از بهـزاد هـم هـیچ خبـري نبـود نـه پیـامی نـه زنگـی تـا بعـد از ظهـر حـالم خیلـی بهتـر شد. زن دایی مثل پروانه دورم می چرخید از دلخوري شب پیش خبري در چهره اش نبود. ساعت شـش بعـد از ظهـر، علیرضـا بـه همـراه دا یـی آمدنـد در بـدو ورودشـان دایـی خیلـی صـمیمانه بـا مـن برخـورد کـرد امـا علیرضـا بـا پوزخنـد ي بـه شـال رو ي سـرم نگـاه کـرد . بـه روي خـودم نیـاوردم و با او گرم گـرفتم . اخـم هـا یش را درهـم کشـید و بـا لحـن گزنـده ي به گفـتن یـک سـلام بسـنده کـرد . آنچنــان بــه مــن بــی محلــی مــی کــرد کــه گــو یی مــن در آن خانــه وجــود خــارجی نــدارم. هــر چهــار نفرمــان در پــذ یرایی نشســته بــود یم و چــاي مــینوشــیدیم. آن چنــان خوشــنود از ا یــن محفــل گــرم بودم که حتی قیافه درهم پسردایی برایم بی اهمیت بود. - کیه؟ سلام بفرمایین بالا. زن دایی دکمه آیفون را زد و به طرف ما برگشت و گفت: - سهیلا جان آقا بهزاد اومده. بـا شـنیدن نـام بهـزاد علیرضـا بـه اتـاقش رفـت. آه از نهـادم بلنـد شـد تـازه داشـتم نفـس راحتـی مـیکشیدم. حتماً آمده بود تـا بـا هـم بیـرون بـریم، تـرجیح مـی دادم همـین جـا کنـار خـانواده دایـی چـایی بنوشم تا اینکه با بهزاد به یک رستوران شیک بروم و شام بخورم! با اکـراه از رو ي مبـل بلنـد شـدم هنـوز قـدمی برنداشـته بـودم کـه بهـزاد خیلـی ناگهـانی و بـدون ا ینکـه در بزند وارد خانه شد و بی آنکه به اهالی خانه عرض ادبی کند رو به من کرد و گفت: - برو وسایلت رو جمع کن بریم. بهزاد چنان وجـود دا یـی و خـانمش را نادیـده گرفتـه بـود کـه انگـار کسـی جـز مـن در خانـه نیسـت . از برخورد زشت و دور از ادبش جا خوردم و با ناراحتی گفتم: - چرا اینجوري اومدي تو؟ یه وقت سلام نکنی ها! بهزاد به روي خودش نیاورد و گفت: - من پایین توي ماشین منتظرم! دایی از روي مبل بلند شد و به طرف بهزاد که کنار در ایستاده بود رفت و گفت: - سلام آقاي افروز دم در بده بفرمایین داخل. * بهزاد کـه شـبیه بـه یـک بشـکه بـاروت شـده بـود عکـس العمـل دایـی در مقابـل گسـتاخی اش کبریتـی شد تا بشکه باروت را منفجر کند. فریاد زد: - چه سلامی آقاي شهریاري؟ دایی چهره اش درهم رفت و گفت: - چیزي شده؟ - دیگه چی می خواستین بشه، چرا دست از سر سهیلا بر نمی دارین؟ - من که نمی فهمم چی می گین ؟ - خودتون رو بـه نفهمـی نـزنین آقـا، بـراي چـی دیشـب نذاشـتین سـهیلا پـیش مـن بمونـه، چـرا ا ینقـدر توي زندگی ما دخالت می کنین؟ - سهیلا خودش می خواست با ما بیاد. - اصـلاً شـما چیکـاره ي سـهیلا هسـتین؟ جـز یـه دایـی کـه ده سـال از خـواهرزاده اش خبـر نداشـت؟ بعد از ده سال تازه یادتون افتاده باید نقش پدر را براي خواهرزادتون بازي کنید؟ دایی با این حرف بهزاد قرمز شد و گفت: - این دیگه به شما ربطی نداره آقا، درحال حاضر قیم و سرپرست این دختر منم. زن دایی دخالت کرد و گفت: - ســهیلا مثــل دختــر ماســت، مــاحکم پــدر و مــادرش را دار یــم، حــق داریــم بــراي دخترمــون تصــمیم بگیریم ما دوست نداریم تا شما عقد رسمی نشدین سهیلا با شما باشه. بهزاد فریاد وحشتناکی زد و گفت: - شما خیلی بی جا می کنین زن دایــی بــا فریــاد بهــزاد جــا خــورد و خــاموش شــد . علیرضــا در اتــاقش را بــا شــدت بــاز کــرد و خشمگین به بهزاد توپید: - حق نداري با مادر من این جوري صحبت کنی! - من هر جور دلم بخواد حرف می زنم! - تو بی جا می کنی! اینجا چاله میدون نیست داد می زنی! ما آبرو داریم. - اگه آبرو سرتون میشد زن مردم را توي خونه تون قایم نمی کردین. - مزخرف نگو، اینجا خونه شه. - کورخوندي! آقـا ي دکتـر ! مـن هـر چـی مـی کشـم از دسـت توئـه، تـو بـا افکـار پوسـیدت مغـز سـهیلارا شستشو دادي! به خاطر حرفهاي توئه که اون این قدر با من سرد شده! - اگــه مغــز خــانم شــما را شستشــو داده بــودم دیشــب اون جــوري تــوي مجلســش ظــاهر نمــی شــد! سردي رفتاراي خانمت به من هیچ ربطی نداره! - فکر کردي نمی دونم به سهیلا نظرداری *** ❤️⚡️@kafehdokhtarone
به لحظات نورانی وپر از معنویت نماز صبح نزدیک میشیم
🕌 سلام صبح گاهی محضر اربابمون 📿 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. ❤️⚡️@kafehdokhtarone صبحتان حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هذا یوم الجمـ🌹ـعه سلام آقـــ✋ــــا دوباره 🔄جمعه و دل💚 در تمناے وجودت می زند پر😢 بیا این جمعـ🙏ـــه آغوش نگاهت را به روی این دل افسرده بگشا😓 السلام علیک یااباصالح ❤️⚡️@kafehdokhtarone
♥️🌼 ڪاخ🏯 همھ شاهان👑 جهان🌎 را ڪھ بگردے دربار ڪسۍ پنجرهـ فولاد، ندارد😌🌱 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
آقامونه💚 شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن مگر آنکه شمع رویت به دهم چراغ دارد ❤️⚡️@kafehdokhtarone
شهیدانه💚 شهید قصه دلبری شهید محمد خانی 😌 در بخشی از این کتاب می‌خوانید: «از تیپش خوشم نمی‌آمد. دانشگاه را با خط ‌‌مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش‌جیب پلنگی گشاد می‌پوشید با پیراهن بلند یقه‌گرد سه‌دکمه و آستین بدون مچ که می‌انداخت روی شلوار. در فصل‌ سرما با اورکت سپاهی‌اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله‌مانند یک‌وری می‌انداخت روی شانه‌اش، شبیه موقع اعزام رزمنده‌های زمان جنگ. وقتی راه می‌رفت، کفش‌هایش را روی زمین می‌کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می‌دیدمش. به دوستانم می‌گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون‌‌‌جا مونده!» پنج شاخه گل صلوات به نیت این شهید بزرگوار بفرستید 🌸🌸🌸🌸🌸 دلبری ❤️⚡️@kafehdokhtarone